Who I'd be if I was happy

Happy
NF
Magic Spirit

 

Yeah, been this way so long, it feels like something's off
When I'm not depressed
I got some issues that I won't address
I got some baggage I ain't opened yet
I got some demons I should put to rest
I got some traumas that I can't forget
I got some phone calls I been avoidin'
Some family members I don't really connect with
Some things I said I wish I would of not let slip
Some hurtful words that never should of left my lips
Some bridges burned, I'm not ready to rebuild yet
Some insecurities I haven't dealt with, yes
I'll be the first to admit that I'm a lonely soul
And the last to admit I need a hand to hold
Losing hope
Headed down a dangerous road
Strange, I know
But I feel most at home when I'm

Livin' in my agony
Watching my self-esteem
Go up in flames acting
Like I don't
Care what anyone else thinks
When I know truthfully
That that's the furthest thing
From how I
Feel but I'm too proud to open up and ask ya
To pick me up and pull me out this hole I'm trapped in
The truth is, I need help, but I just can't imagine
Who I'd be if I was happy

 

  • ۱۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۲

    #1

    گاهی وقتا اشتیاق عجیبی برای نوشتن توی وبلاگم پیدا میکنم. مثل وقتایی که آرشیو وبلاگ‌های دیگه و مخصوصا قدیمی‌ها رو می‌خونم و می‌بینم چطور بدون خود درگیری هایی که من دارم شرحی از روزها و اتفاقات زندگیشون توی بازه‌ های مختلف نوشته‌ن و خلاصه وقتی پستاشونو می‌خونی یه تصویر کلی از اون بلاگر توی ذهنت شکل می‌گیره که درست یا غلط، بازتابیه از اونچه که نوشته.

    فکر می‌کنم بزرگترین مانع برای وبلاگ نویسی خودسانسوریه. حداقل برای من اینطوره. وقتایی هست که می‌خوام یه چیزی بنویسم و بعد به کسانی که قراره اون نوشته رو بخونن فکر می‌کنم؛ به اینکه چه تصویری از من توی ذهنشون دارن؟ این چیزی که قراره بخونن چه تغییری در اون تصویر ایجاد می‌کنه؟ اگه بعد از خوندن این پست با خودشون بگن "چه موجود نابالغ آشفته‌ی پیچیده‌ای!" چی؟ و هی فکر می‌کنم و فکر می‌کنم تا اینکه اون شور نوشتن آروم آروم خاموش میشه و جاش رو یه خلاء زشت و غمناک می‌گیره.

    این موقع‌ها دیگه نمی‌خوام توی وبلاگم چیزی بنویسم. دیگه دلم نمی‌خواد اثری از خودم به جا بذارم. دلم می‌خواد همه چیزو پاک کنم و برم یه گوشه توی خودم جمع بشم و جمع بشم تا شاید بالاخره یه تکینگی همۀ این فکرای بیخود رو ازم پرت کنه بیرون.

    حقیقت اینه که ما همه‌ی وجوه شخصیتی‌مون رو به کسی نشون نمی‌دیم. ما حتی خودمونم از همه اون وجوه خبر نداریم! شاید فقط یه قسمت کوچیک از یه کلِ بزرگ برای ما شناخته شده باشه و همون قسمت کوچیک می‌تونه اونقدر وسیع باشه که ندونیم چطور باید بروزش بدیم چون انگار اینهمه ویژگی توی یه آدم جا نمیشه... یکم گیج کننده‌ست و باعث میشه فکر کنم اگه من برای خودم گیج کننده و پر از پیچیدگی‌ام، پس برای بقیه و اطرافیانم چطور به نظر میام؟ قطعا اونا فقط نوک کوه یخ رو میبینن..شاید اصلا هوا مه آلوده و همونم نمی‌بینن. ولی آیا متوجه این درگیری درونی می‌شن؟ و من می‌خوام از این افکار بنویسم؛ شاید یه بازتاب خیلی ضعیف از جریان اصلی، ولی می‌خوام که باشه. می‌خوام که بمونه. که بعدها فکر نکنم من یه وبلاگ داشتم و حتی نتونستم از اصلی ترین چیزهایی که ذهنمو درگیر می‌کردن بنویسم.

    چندوقت پیش داشتیم با سلین راجب همین حرف می‌زدیم که چطور اطرافیانمون چیزی از شخصیت واقعی مون نمی‌دونن و گاهی فکر می‌کنم تصویری که ما از خودمون نشون می‌دیم می‌تونه با تقریب خوبی، فقط یه توهم خودساخته باشه. چون یه آدم پیچیده تر از اونیه که بتونه توی یه وایب خاص یا چندتا ویژگی ساده خلاصه بشه. و همیشه به این سوال که می‌رسم زنجیره افکارم گره می‌خوره: آیا تصویری که می‌خوام بقیه از من داشته باشن چیزیه که واقعا هستم یا چیزی که ته دلم می‌خوام باشم؟ احتمالا دومی.

    و در آخر، می‌دونم که شاید هیچ‌وقت جواب این سوال که من واقعا کی هستم رو پیدا نکنم، همونطور که خیلیا قبل از من نتونستن، ولی ترجیح میدم هرروز بهش فکر کنم تا اینکه فراموشش کنم و تظاهر کنم همچین دغدغه‌ای راحت با مشکلات دیگه جایگزین میشه.

    ☆☆☆

    پی‌نوشت: این سری از پست‌ها کاملا از افکار رندوم تشکیل شده‌ن و ممکنه انسجام و پیوستگی و پایان درست و حسابی نداشته باشن، که قرار نیست به‌خاطرش به خودم خرده بگیرم. Let's see how long i manage:^)

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲

    But it's always darkest before the dawn

    "Minghao once told me that if you could look back at your old self and think that you want to punch yourself in the face for being so stupid, then that's a good thing. Because that means you're no longer that person anymore. You're different. You're better."

    -Reckless wild youth-


    بعد از حدود ۵ ماه، سلام:)
    گفتم از غارم بیام بیرون و یکم از اتفاقاتی که توی این پنج ماه افتادن بگم ولی دیدم چیز قابل ارائه‌ای ندارم و خلاصه‌ی این چند ماهم به حوصله سربری ماه های قبله. اصلنم یه عالمه تایپ و پاک نکردم.

    بذارید فعلا یکم سخنان رندوم بریزم بیرون. این مدت انقدر با خودم و دیوارای اتاقم میز گرد تشکیل دادم و در سکوت به سر بردم که دیگه دارم نمی‌تونم.

    گاهی وقتا به آرزوهایی که پشت سر هم تلنبار کردی نگاه می‌کنی و می‌بینی بیشترشون آرزوهای تقریبا ناممکن‌ان. و تو اینو میدونستی و بازم خواستی‌شون و در کمال حماقت برای نرسیدن بهشون افسوسم خوردی. نمیدونم. من همیشه دلم یه جزیره می‌خواسته؛ با خودم می‌گفتم یه روز اونقدر پول درمیارم که یه جزیره برای خودم بخرم و تنها توش زندگی کنم. یه روز اونقدر پولدار میشم که بدون نگرانی چمدونمو ببندم و برم جهانگردی. یه روز اونقدر پولدار میشم که یه کتابفروشی باز کنم و همه جور کتابایی تو قفسه‌هام داشته باشم. یه روز اونقدر پولدار میشم که خوشحال باشم.

    الان؟ تنها چیزی که می‌خوام یه اتاق تو یه آسایشگاه روانیه. ترجیحا با یه پنجره رو به یه باغچه کوچیک.

    شاید تقصیر ما نیست. گاهی اون چهارچوبی که مجبوری زیرش نفس بکشی برای خواسته ها و حتی اساسی ترین حقوقت، کوچیکتر از اونیه که باید باشه، ولی قسمت عجیب ماجرا اینجاست که حتی وقتی زندگی در a pain in the assترین حالت ممکنه، تو هنوزم یه باریکه امید کوچولو ته دلت داری که اوضاع عوض میشه. و باید برای عوض کردنش یه کاری بکنی چون اگه زندگی رو به حال خودش بذاری به لعنتی ترین شکل ممکن جلو میره و تو بیشتر و بیشتر توی گل فرو میری. در واقع تنها کاری که باید بکنی، یه کاری کردنه که کار کمی هم نیست.

    و اگر فکر می‌کنید من به نصایح خردمندانه خودم عمل میکنم، باید بگم کاملا در اشتباهید. من توی اتاقم نشستم، به دیوارهای سفید دورم خیره شدم و برنامه می‌چینم که قبل از مرگم به اندازه کافی چیپس و شیرکاکائو خورده باشم.^^

    اصلا تقصیر من نیست که تا یه قدم به سمت هدفم برمی‌دارم اون بچ ده قدم ازم دورتر میشه. شایدم تقصیر منه ولی نمی‌خوام به روی خودم بیارم چون همینجوریشم دلم میخواد یه مشت به خودم بزنم و وقتی حقیقت تلخو بکوبونم تو صورتم ممکنه کار به خین و خینریزی بکشه.

    آیا من با خودم درگیرم؟ خیر.

    ولی اگه بخوام از این چند ماه بنویسم، خلاصه میشه توی دست و پا زدن برای حفظ آخرین ذره‌های sanityم، ورود به یکی از اون دوره های شومِ "میخوام درس بخونم ولی کل روز بی‌هدف وقتمو می‌کُشم و شبم بخاطرش از خودم متنفر میشم."، مقدار زیادی حسادت به اهل قبور و بعدش حسادت به اهل عبور(مهاجرت کنندگان تحصیلی)، مقدار بیشتری سریال و انیمه و کتاب، جمعه‌های خونین قلم‌چی، نوشتن نامه‌های طولانی به دورا، پیدا کردن انگیزه‌ی بیشتر برای پیوستن به مافیای ایتالیا و فرار از چنگال سرد کنکور، له شدن زیر فشار تحریم خانوادگی و دلتنگی، تمایل به تماشای گویینگ سونتین تا پایان عمر، تنفر از قانون کپی رایت تا سرحد گریه (خب من الان چجوری 11 دلار بدم the sun and the star بخرم؟ اصلا می‌تونم بخرم؟ آیا آمازون در این مرز و بوم خدمات‌رسانی داره؟TT)، و در نهایت مقدار خیلی زیادی فرسودگی ذهنی در اثر شب بیداری و بیهوده تلف کردن انرژی با فکر کردن به بدبختی‌هایی که تقصیر من نبوده‌ن.

    اعتراف می‌کنم بیشتر روزای بدم، وقتایی بود که درس نمی‌خوندم، چون بهم حس غیرمفید بودن دست می‌داد و بذارید بهتون بگم هیچی بدتر از این نیست که دلت بخواد هیچ کاری نکنی و وقتی هیچ کاری نمی‌کنی عذاب وجدان داشته باشی که داری گند می‌زنی به زندگیت و همچنان حال کاری کردن نداشته باشی.

    البته این اواخر، از یکی از شنبه ها کم کم دوباره شروع کردم و هفته‌ای دو-سه روز کتابخونه هم رفتم که باعث شد یکم حال و هوام عوض شه و از اون سیکلِ تهوع‌آورِ بیکاریِ کاذب دربیام. و امیدوارم بتونم این رویه رو ادامه بدم، هرچند اصلا کافی نیست ولی بهتر از سه-چهار هفته پیشه. الان جوری‌ام که هم یه اپسیلون به خودم افتخار می‌کنم، هم میخوام بخاطر اینهمه وقتی که تلف کردم یه مشت بزنم تو صورت خودم. کاملا مشخصه چقدر به خودم عشق می‌ورزم یا باید بیشتر ابراز علاقه کنم؟.-.

    پی‌نوشت: این کتابخونه‌ای که گفتم تنها نقطه موردعلاقم تو این شهره و بعدها بازم ازش می‌نویسم. حس کردم تا اینجا یه آپدیت کلی راجع به روزای گذشته کافی باشه. باید یکم بگذره که یخ وبلاگ نویسیم بعد این‌همه مدت آب بشهD":

    پی‌نوشت۲: چندوقت پیش داشتم راجع به خدایان و جشن‌های باستانی ایران می‌خوندم که رسیدم به امشاسپندان و می‌دونستید اردیبهشت نماد نظم و سامان گرفتن اوضاع بوده؟::) درواقع اون زمان معتقد بودن که اردیبهشت نظم رو در جهان برقرار می‌کرده و به سخن درست گفته شده و به اندازه تنبیه شدن بدکاران و گندم به سامان رشد کرده و اینجور چیزا نظارت می‌کرده=) نیاز دادم الان بیاد و یه دستی به سرم بکشه وگرنه با سست عنصری خودمو به فنا میدم. 

    پی‌نوشت۳: من بعد از دچیتا، فقط هِگوم رو کم داشتم که تموم بشم. داری با من چی‌کار می‌کنی مرد؟

    پی‌نوشت۴: به همین هدر وسطی قسم که اگه این پستو تا 24 ساعت دیگه پاک نکنم، برای خودم یه چیزی می‌خرم-

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷۶ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۳ ارديبهشت ۰۲

    19already

    Day Off
    BOL4
    Magic Spirit

    و زمان می‌گذرد بی آنکه گلی، آنچه زمان از ما ربوده نزدمان بازگرداند.

    نمی‌دونم دقیقا از کجا شروع کنم؛ گاهی به عقب نگاه می‌کنم و نمی‌دونم چه فکری راجع بهش بکنم. از خودم می‌پرسم که توی این یک سال چه تغییری کردم؟ و جوابم اونقدر تار و محوه که خودمم متوجهش نمی‌شم.

    به قول پیتر ون هوتن توی کتاب خطای ستارگان بخت ما، بین صفر و یک، بی‌نهایت عدد وجود داره و بین صفر و دو، بی‌نهایتِ بزرگ‌تری هست. 

    بین سال های زندگی هم بی‌نهایت لحظه وجود داره که می‌تونن تا بی‌نهایت ادامه داشته باشن؛ 365 روز، 8760 دقیقه و... . امروز 19 سال از اولین روز گذشته که برای خودش بی‌نهایت بزرگیه ولی بیشتر از یه لحظه‌ی کوتاه به نظر نمی‌رسه.

    دیشب داشتم فکر می‌کردم اینهمه آشوب و تغییر و تکرار داره توی یه نقطه‌ی کوچیک از هستی اتفاق می‌افته و با این‌حال هنوز، توی همین نقطه‌ی کوچیک، یه چیزایی می‌تونن تا بی‌نهایت و فراتر از اون ادامه داشته باشن؛ تا وقتی که یه نفر این بی‌نهایت ها رو به یاد داشته باشه.


    امسال بیشتر نوشتم و پاک کردم و باز نوشتم. حس یه ظرف آب رو داشتم که حباب‌های کلمات می‌خواستن به سطحش برسن و بیرون بریزن، و من نمی‌خواستم جلوشونو بگیرم. فقط نمی‌خواستم شنیده یا دیده بشن. شایدم می‌خواستم ولی شجاعتشو نداشتم، پس فقط کلماتمو پشت سرهم ردیف کردم و ازشون رد شدم.

    موقع رو‌به رو شدن با آدم‌ها مثل همیشه رفتار کردم و حرف های مهم رو با جمله های کم اهمیت جایگزین کردم چون نمی‌خواستم کسی ببینه چقدر از دنیای بقیه دورم. هرچند الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم پنهون کردن حقیقت زیرِ یه مشت حقیقتِ نه چندان حقیقیِ دیگه اصلا ارزش کلافگی بعدشو نداره.

    درسته که همین الان هم روزای زیادی گذشتن ولی اشکالی نداره چون هنوز 19سالگی رو پیش رو دارم و سعی می‌کنم از پشیمونی‌ها و نرسیدن‌هام برای بهتر شدن استفاده کنم.

    ~I swear it on the river Styx~

     

    پی‌نوشت: برای تبریک‌ها و آرزوهای قشنگتون خیلی ممنونم=))) انقدر سوییت بودن که نمی‌دونم چی بگمT^T تک تکشون بی‌اندازه خوشحالم کردن .. دوستتون دارم و نور بهتون3>

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱

    We could be the renegades

    Got a fire in my soul
    I've lost my faith in this broken system
    Got love for my home
    ?But if we cry is there anyone listening

    We're the forgotten generation
    We want an open conversation
    Follow me on this road
    You know we gotta let go

    For all of the times that they say it's impossible
    They built all the hurdles, the walls, and the obstacles
    When we're together, you know we're unstoppable now

    I'm not afraid to tear it down and build it up again
    It's not our fate, we could be the renegades
    I'm here for you, oh
    And you're here for me too
    Let's start again, we could be the renegades

    They've been holding us down
    They've been telling us to change our voices
    But we're not part of that crowd
    We made our bed and we'll make our own choices

    We're maybe underestimated
    But I know one day we will make it
    Time to say it out loud
    We are young and we're proud

    For all of the lies and the burden that they put on us
    All of the times that they told us to just because
    We gotta fight for our rights and the things we love now

    I'm not afraid to tear it down and build it up again
    It's not our fate, we could be the renegades
    I'm here for you, oh
    And you're here for me too
    Let's start again, we could be the renegades

    Ooh, ooh, ooh, ooh
    Ooh, ooh, ooh, ooh
    We could be renegades

    Take a deep breath, close your eyes and get ready
    Take a deep breath, close your eyes and get ready
    Take a deep breath, close your eyes and get ready to fly

    I'm not afraid to tear it down and build it up again
    It's not our fate, we could be the renegades
    I'm here for you, oh
    And you're here for me too
    Let's start again
    We could be the renegades

    :)

  • ۲۰
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۵ آبان ۰۱

    قلم جادویی~

    سلام!D: راستش می‌خواستم یه پستی بذارم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، پشیمون شدم و بعدش از اینکه پشیمون شده بودم، پشیمون شدم و گفتم حداقل یه چالشی چیزی پیدا کنم و اینجوری شد که الان اینجام و درحالی که با بوی مربای بِه محاصره شدم، شاهد حضور درخشان و قلمِ‌-جادویی-به-دستم هستید.^^

    بریم که شروع کنیم~

     

    1)دوست داشتی اسمت چی باشه؟

    راستش قبلا برام مهم بود ولی الان فکر نمی‌کنم یه اسم چیز مهمی باشه. بین اسم‌های مختلف از اسم کارن خوشم میاد؛ کوتاهه، خوش‌آواست و همه جای دنیا میشه ازش استفاده کرد، ولی خب..بازم فقط یه اسمه:]

     

    2)دوست داشتی پدر و مادرت کس دیگه ای باشن؟

    بله. الان حتی یه بی‌خانمانِ تنها بودن هم گزینه‌ی زیباییه، پس آره. ترجیحا دو تا آدم با ذهن‌های باز و منعطف که به نیاز‌های عاطفی بچه‌هاشون اهمیت بدن و منطق‌شون محدود به حرف مردم نباشه.

    ولی اگه نشد، هنوزم می‌تونم با زیر پل خوابیدن کنار بیامxD

     

    3)دوست داشتی کجا زندگی کنی؟

    نیویورک-^- به ایتالیا هم احساس تعلق خاطر خاصی دارم"^"

     

    4)دوست داشتی تو چجور خونه ای زندگی کنی؟ (محیط خونه منظورمه)

    خونه‌ای که آدماش باهم مهربون باشن و به هم احترام بذارن و باهم احساس صمیمیت داشته باشن. (در حال حاظر وقتی حرف از محیط خونه‌ی ایده‌آل میشه یاد خونه‌ی مینگیو اینا توی کالون می‌افتمT-T)

    اگه خونه‌ای باشه که توش تنها زندگی کنم که دیگه نور علی نور میشه*-*

     

    5)دوست داشتی چه شکلی می بودی؟ (هر چیزی که تو ظاهرتون میتونه باشه)

    به قول آیسا یه دماغ بهتر کارمو راه میندازه. ولی اگه بخوام دقیق‌تر آدرس بدم(!)، همیشه دلم می‌خواست گوشه یکی از ابرو هام بشکنهT^T 

    فکر نکنم سعادت اینو پیدا کنم که توی یه دعوای مَشتی همچین یادگاری‌ای گیرم بیاد ولی حاضرم خودمو با ماشین بندازم ته دره که فقط اون خط سفید بیفته رو اَبرومxD  البته ممکنه بیشتر از یه خط روم بیفته...

    تا دو سه سال پیش روی قدّم هم حساس بودم؛ می‌خواستم بلندتر از این باشم ولی الان زیادم برام مهم نیست... ما که طول و عرضشو نداریم ولی مهم عمق زندگیهY-Y

     

    6)دوست داشتی تو چه رشته ای تحصیل میکردی؟

    رشته‌مو دوست دارم. از بچگی به هرچیزی که مربوط به علم می‌شد علاقه داشتم و چشمام با دیدن دایره المعارف‌ها و مستندهای علمی برق می‌زد. فکر می‌کنم تجربی انتخاب خوبی برام بوده:") 

     

    7)دوست داشتی آیندت چه شکلی میشد؟

    جوری که به اهدافی که توی ذهنم دارم رسیده باشم یا در مسیر رسیدن بهشون باشم. از خودم و زندگیم رضایت داشته باشم و آدم آزاد تری باشم.

     

    8)دوست داشتی چه اخلاقیاتی داشته باشی و چه اخلاقیاتی نداشته باشی؟

    دوست دارم سست عنصر نباشم و یکم پشتکار بیشتری داشته باشم. با برادرم مهربون باشم و با اینکه خیلی پلشت و ناسپاسه، مثل یه موجود اضافی باهاش رفتار نکنم. اعتماد به نفس داشته باشم و افکارم رو بدون محدود کردن خودم بیان کنم. بیشعور نباشم و به احساسات دیگران اهمیت بدم و .. کمتر درگیر overthinking بشم.

    (راجع به این مورد آخر، می‌تونم همین الان برم بالای منبر و کلی از این انتقاد کنم که بعضیا جوری از اورثینکینگ هاشون می‌نویسن که انگار چیز خوبیه و باحال جلوه‌شون میده درحالی که اصلا اینطور نیست و فقط بیخودی پدر آدمو درمیاره.

    honestly, there's nothing cool about being captured by your mind.)

     

    9)دوست داشتی چه مهارت هایی داشتی؟ 

    جوجیتسو::)))

    مهارت های دیگه ای هم هستن مثل بهتر نوشتن، گیتار یا ویولن زدن، مدیریت زمان، برنامه نویسی و خیلی چیزای دیگه که دوست دارم بلد باشم‌شون. در واقع، انقدر مهارت های جالب‌انگیزناک وجود داره که اگه بخوام لیستشون کنم، اینجا نمی‌گنجه×^×

     

    10)به نظرت اگه خودت تقدیرتو مینوشتی از اینی که الان هستی بهتر میشد وضعت؟

    من اول سوال پایینو جواب دادم و بعدش اومدم سر این سوال و اون پایین گفتم راجع به سرنوشت و قضا و قدر و اینا چی فکر می‌کنم. در ادامه‌ی حرفم می‌تونم بگم اینکه بر فرض محال بخوام برای خودم یه تقدیر و سرنوشت بنویسم، به این معنیه که همیشه بدونم بعدش قراره چی بشه؟ نه، ممنون.

    Knowing the future spoils the fun.

     

    11)به نظرت میتونی خلاف اونچه که برات تقدیر شده رفتار کنی؟

    از اونجایی که کل وجودمو بچلونی یه قطره جبرگرایی ازم چیکه نمی‌کنه، فکر نمی‌کنم چیزی به اسم تقدیر وجود داشته باشه... بیشتر یه بهانه‌ست برای توجیه عدم توانایی برای تغییر شرایط. مثلا آقا یا خانوم x میره توی یه شرکتی مصاحبه می‌کنه برای استخدام و رد میشه. حالا برای اینکه شرمندگیش از این شکست‌اش رو پنهان کنه، دلشو به اینکه قسمت و تقدیرش این بوده خوش می‌کنه.(¬_¬)

    در کل به نظرم تصمیمات ماست که تعیین می‌کنه فردامون چطور رقم می‌خوره. درسته که گذشته رو نمی‌شه عوض کرد ولی برای آینده احتمالات زیادی وجود داره و هر اتفاقی ممکنه بیفته. پس آره. من هر روز دارم تصمیم های مختلفی می‌گیرم و هیچ تقدیر و سرنوشتی توی کارم دخالت نمی‌کنه. 

     

    12)از موقعیتی که الان داری راضی هستی یا دوست داشتی واقعا این قلم دست تو بود و تو تقدیر میکردی؟ 

    اگه قلم دست خودم بود که عالی میشد:> البته بازم منظورم "تقدیر" نیست. صرفا موقعیت و شرایط رو همون‌طور که می‌خواستم می‌چیدم. 

    و راجع به موقعیتی که الان دارم... خب نمیشه کلی گفت راضی هستم یا نه؛ تا اونجایی که خودم خبر دارم، از نظر جسمانی تقریبا سالم محسوب میشم(اگه کمر دردمو فاکتر بگیریم'-') و با شخصیت و روحیه‌ای که دارم هم زیاد مشکلی ندارم...فقط توی چند مورد کوچیک- 

    در واقع توی بیشتر مواقع، شرایط بیرونی و اطرافیانم ان که باعث frustrationام میشن. اگه می‌تونستم، فضای اطرافمو تغییر می‌دادم ولی با اتفاقات کاری نخواهم می‌داشت:P

     

    13)به نظرت چه زندگی خوبه؟ تعریفت از زندگی خوب چیه؟ 

    زندگی ای که توش همیشه درحال یادگرفتن باشم و به استقلال درونی رسیده باشم برام زندگی خوبی محسوب میشه. اینکه ترس ها و محدودیت ها رو پشت سر گذاشته باشم و شبا که می‌خوابم از اینکه یه روز دیگه رو هم هدر دادم نفسم نگیره و بفهمم زندگی برام چه معنایی داره. 

     

    منبعツ

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۳۰ مهر ۰۱

    قایقم را بیاور، طوفان را هم.

    من فقط یک قایق می‌خواستم
    قایقی کوچک، که به اندازه یک نفر
    و کوله بار حسرت هایش جا داشته باشد
    قایقی سفید با دو پاروی چوبی
    و موج هایی که مرا از ساحل ترس ها دور کنند

    یک دریا لازم داشتم؛
    آرام و آفتابی
    با بوی نمک
    و تلالو سبز-آبی در افق رویا ها

    باد را لازم داشتم؛
    برخاسته از گذر زمان
    با کمی جادوی فراموشی
    تا خاطرات تلخ
    و قول های فراموش شده را به دستش بسپارم

    اندکی هوای ابری می‌خواستم
    صاعقه های پی در پی
    و طوفانی از پشیمانی
    آن‌وقت، به آرامی
    در تکان های شدید قایق کوچکم
    طناب حسرت هارا دور پارو ها می‌بستم
    و هنگامی که به اندازه کافی سنگین شدند،
    در آبیِ بزرگ رهایشان می‌کردم
    پارو ها چرخ زنان به اعماق فرو می‌رفتند
    و قایق سبک تر از همیشه شناور می‌شد

    و در آخر، آسمانی تاریک می‌خواستم
    با ماهی درخشان
    و ستارگانی از جنس آرامش
    که در گوش قایق رانانِ تنها
    زمزمه می‌کنند
    از شکفتن غنچه‌های یاس روی دیوار
    و بخاری که از کیک سیب لبه پنجره برمی‌خیزد

    من برای آغاز شدن در آغوش دریا
    فقط یک قایق می‌خواستم

    یه وقتایی که بعد از مدت ها یه آهنگ قدیمی رو گوش میدم، با خودم می‌گم چطور اونموقع متوجه نشدم این تیکه لیریکش چقدر حرف برای گفتن داره؟ چون بعضی جمله ها هستن که هر دفعه که بخونیشون یه معنی جدید برات دارن. 

    امروز Tokyo از آر‌ ام پلی شد و به اینجا رسید که میگه: 

    Life is a word that sometimes you cannot say
    زندگی، کلمه‌ایه که گاهی نمی‌تونی پیش بینی‌ش کنی

    And ash is a thing that someday we all should be
    و خاکستر، چیزیه که روزی همه‌ی ما باید باشیم

    When tomorrow comes
    وقتی فردا میاد

    ?How different is it going to be
    چقدر متفاوت خواهد بود؟

    ?Why do love and hate sound just the same to me
    چرا عشق و نفرت برای من یکسان به نظر میان؟

    من همیشه این آهنگو دوست داشتم، نه فقط به خاطر اینکه تو ملودیش صدای سوت داشت(چون از اینجور آهنگا خوشم میاد-^-)، چون یه حس آرامشی توش داشت که برام خاص بود. 

    داشتم به این قسمت از لیریکش فکر می‌کردم؛ جمله‌ی اولش که واضحه. بعدش که راجع به خاکستر شدن میگه، داره به این اشاره می‌کنه که پایان همه‌ی ما مرگه و وقتی زمانی که برای زندگی داریم به پایان برسه، وقت رفتنه.

    ولی اونجایی که میگه "وقتی فردا میاد چقدر متفاوت خواهد بود؟" چیزی بود که چشممو گرفت. همه‌ش راجب همین سواله. شاید برای اینکه زندگی رو زندگی کنیم، باید هر روزمون با دیروزمون یه فرقی داشته باشه. اگه هرروز مثل دیروز باشه کیه که دلش بخواد چشماشو باز کنه و ادامه بده؟ 

    توی این زندگی ای که یه روز به مرگ و تموم شدن منتهی میشه، کمترین کاری که میشه کرد اینه که هرروز یه چیزی بهش اضافه کنیم. چیزی که دیروز خبری ازش نبوده؛ یه فکر، یه آگاهی یا یه قدم کوچیک رو به جلو. امیدوارم بتونیم اینو تو زندگیامون پیاده کنیم و بهتر از اونی که تا الان بوده ادامه‌ش بدیم~

    راجع به جمله آخر، همونی که از عشق و تنفر گفته، اونو شما بهم بگید! کنجکاوم بدونم درباره‌ش چی فکر می‌کنید:)

    ×××××

    پی‌نوشت: از لحاظ روحی-روانی-عاطفی نیاز دارم یکی ببرتم نیویورک مسافرت، بعد همونجا ولم کنه برگرده. آیا این خواسته زیادیه؟:'| 

    پی‌نوشت۲: ما یه سنت خانوادگی داریم که از اواسط شهریور یا حتی قبل‌تر، لیست لوازم تحریری که لازم داریم می‌نویسیم و روزای آخر یاد خریدنشون می‌افتیم؛ دقیقا دقیقه نود! البته من از این سنت بازنشسته شدم(این است فارغ التحصیلی|B) ولی داداشم لیستشو نوشته بود و وقتی دیدم یکی‌شون "غلت گیر" بود، می‌خواستم از شدت دلتنگی و سافت شدن برای غلط املاییِ ضایعش، برم یه لیست گنده بنویسم و دوباره سر کلاس پنجم بشینم. حس می‌کنم وضعیت وخیمیه چون کلاس پنجم یکی از بدترین سال‌های دوران ابتداییم بود و آره... نیویورک منو بهم بدید. 

  • ۱۹
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۰۱
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ