,Kvöldið er okkar og vor um Vaglaskóg
امشب متعلق به ماست و همینطور بهار در جنگل واگلاسکوگ
.við skulum tjalda í grænum berjamó
ما با چادرهامون به سمت بیشهی سرسبزِ توتها میریم
,Leiddu mig vinur í lundinn frá í gær
من رو ببر عزیزترینم، به شادیِ دیروز
.lindin þar niðar og birkihríslan grær
آنجا که بهار زمزمه میکند و درخت توس سایه میاندازد
,Leikur í ljósum lokkum og angandi rósum
در حلقهی لطیف نور و رایحهی رزهای خوش بو میپیچه
.leikur í ljósum lokkum hinn vaggandi blær
باد در روشنای نور موهات رو میشمره
,Dagperlur glitra um dalinn færist ró
وقتی شبنم از راه میرسه و کوچهی ما از آرامش لبریز شده
.draumar þess rætast sem gistir Vaglaskóg
رویای ما که در جنگل واگلاسکوگ به خواب میریم به حقیقت میپیونده
.Kveldrauðu skini á krækilyngið slær
آخرین لمس آفتاب روی بوتهی توت خاموش میشه
.Kyrrðin er friðandi, mild og angurvær
و سکوت و آرامش، عمیقه؛ اونجایی که آبها به آرومی جاری میشن
,Leikur í ljósum lokkum og angandi rósum
در حلقهی لطیف نور و رایحهی رزهای خوش بو میپیچه
.leikur í ljósum lokkum hinn vaggandi blær
باد در روشنای روز موهات رو میشمره
+واگلاسکوگ یه جنگل تو ایسلنده-
+ از زیبایی این لیریک هیچی نمیگم که کاملا مشخصه. گوش های خود را به نوای آهنگ زیبای بند مورد علاقهم نوازش بدید=)
~*~
از آخرین باری که اینجا نوشتم مدتی میگذره و اتفاقهایی که توی این مدت افتادن بیشتر مربوط به امتحانا و کنکور بوده. شروعش از امتحانهای خرداد بود که یه سیلی درونی به خودم زدم و تصمیم گرفتم از فرجه ها نهایت استفاده رو بکنم که البته این کارو نکردم و همه درسارو روز آخر جمع میکردم. البته درستش شب آخره چون شب قبل از هیچکدوم از امتحانا وقت نکردم بخوابم و به پتانسیل های نهفتهم در زنده موندن(رسوندن مباحث) توی دقایق پایانی پی بردم:دی
بههرحال دوازدهمم با همهی خستگیهاش، تموم شد و ۲۵ خرداد آخرین امتحانو دادم و تموم شدن مدرسه رو با شیرموز و کرانچی جشن گرفتم و داشتم به این فکر میکردم که وقتی از در مدرسهمون اومدم بیرون، اون کسی نبودم که 3 سال پیش رفت تو و خیلی چیزا تغییر کرده.
دو هفتهی بعدش روزهای سیاهی بود که راجع بهشون صحبتی ندارم-
و شب کنکور، برخلاف کلیشههای معمول، اصلا حس خاصی نداشتم.. استرسم نداشتم؛ نه شب، نه صبح، نه حتی وقتی دفترچه هارو دادن. و من اینجوری بودم که: این حجم از ریلکسی برای یه کنکوری شرم آوره! ولی خب هرچقدر زور زدم استرسم نیومد...
بعد که وقت تموم شد و از سالن امتحان اومدم بیرون، انگار تو یه خلسهی پس از فاجعه فرو رفته بودم چون همینجوری داشتم تو حیاط میرفتم که یهو توجه کردم و دیدم جمعیت عظیم داوطلب-خانواده ها دقیقا در خلاف جهت حرکت میکنن و یادم افتاد در خروجی از اون طرفه"-"...
اگرم نمیدونید قسمت عذاب آور کنکور کجاست، باید بگم اونجاییه که پی دی اف سوالات میاد و باید یادتون بیاد این سوالو چی زدید و هرچقدر به گزینه ها نگاه میکنید یادتون نمیاد...
بعد از اینکه کتابامو مرتب کردم و کتابای عمومی رو شوت کردم پیش کتابای راهنمایی، تصمیم گرفتم وارد یه دوره رکود تابستانی بشم که خستگیم در بره و فکر میکنم موفقم شدم چون در واقع فرق زیادی با حالت عادیم نداشت"-" اما! چند روز بیشتر طول نکشید که فهمیدم هرچی انرژی تو این دو سه روز جمع کردم باید صرف زنده موندن تو مهمونیهایی کنم که به خاطر کنکورم تا الان عقب افتاده بود:]
خلاصه که تازه تونسته بودم خودمو از این حالت دربیارم که مهمونیها به صورت رگباری به سمتم هجوم اوردن3/>
و اینکه مجبور باشی به همهی سوالاتِ "کنکور چطور بود؟" "چطور دادی؟" "درصدات چند شد؟" و "رتبهت چقدر میشه تقریبا؟" با یه لبخند ماسیده روی صورتت جواب بدی:«حالا نتایج بیاد ببینیم چی میشه» یه شکنجهی روانی عظیمه:'|
آخرش من فقط آرزو میکردم برگردم به آغوش تابوت پر از گل آفتابگردونم (استعاره از میز مطالعه و کتابای روش-). این مدت دلم میخواست یه زبون جدیدم یاد بگیرم، مثل ژاپنی و ایتالیایی، یا همون کرهای رو که نصفه ولش کرده بودم دوباره ادامه بدم ولی یه حسی بهم میگه بهتره بزارمش برای بعد کنکور سال بعد'-'
ولی دچار سوء تفاوت نشید؛ این اصلا بهخاطر تنبلی نیست. فقط آینده نگری هوشمندانهست! وگرنه من که از خدامه همزمان سه تا زبون مختلفو باهمدیگه هندل کنم^-^ [صادقانه دارم تلاش میکنم در برابر وسوسهی اضافه کردن یونانی باستان به این 3 تایی که یه قرنه تو صف وایسادن، مقاومت کنم ولی روز به روز داره سخت تر میشهㅜㅜ]
به طور خلاصه توی این یه هفته تقریبا هیچ کاری نکردم ولی فهمیدم که میتونم گاهی آدم واقعا صبوری باشم. هنوز به درجه های بالای صبوری نرسیدم اما تو یه مواردی هم خوب پیش رفتم. خوبیش اینه که تحمل بعضی آدما و گذر کند زمانو راحتتر میکنه.
[در مواقع اظطراری هم از black expression مخصوصم استفاده میکنم که مهرهی به دردبخوری محسوب میشه::)) ]
از مزیت های دوری از وبلاگ، اینه که کلی ایده برای پست گذاشتن به ذهنت میرسه ولی نمیتونی عملیشون کنی. وقتی هم که به آغوش وبلاگت برمیگردی، نصف ایده ها یادت میره و نصف دیگهشم به نظرت چرت میانxD
مثل وقتی که لپتاپو خاموش میکنی و یادت میفته دقیقا اون کار اصلیای که میخواستی رو انجام ندادی یا مثل وقتی که با یکی دعوا میکنی و دو ساعت بعدش با خودت میگی ای کاش فلان چیزو بهش میگفتم بیشتر میسوخت:P (البته این ورژن معکوسشه). من که عشق میکنم با این تنظیمات ذهنمxD
حقیقتا پراکندگی موضوعی پاراگرافهایی که مینویسم، چیزیه که همیشه میره روی اعصابم ولی در حال حاظر وقت ویرایش ندارم پس اینم به کلکسیون پست های بدون ارزش محتواییم اضافه میکنم تا ببینم چی میشه"-"\
پینوشت: یه نفر این جومونگ لعنتی رو از آرشیو صدا سیما پاک کنه... لطفا!
پینوشت۲: شما چطورین؟ تابستون خوش میگذره؟ فکر کنم باید چند روز فقط بشینم ستاره هارو خاموش کنم تا بفهمم این مدت چه خبرا بوده ولی اگه کسی بخواد خلاصهی یه ماهه رو ارائه بده ازش سپاسگذار خواهم بود'^'