از باتری اجتماعیتون توی شارژ استفاده نکنید بچهها جون.
It never ends well.
- Kitsune
- پنجشنبه ۱۵ شهریور ۰۳
از باتری اجتماعیتون توی شارژ استفاده نکنید بچهها جون.
It never ends well.
به عنوان یه شروع رندوم، یکی از سریالهایی که توی این دو ماه دیدم، a good girl's guide to murder بود که لوکیشن فیلمبرداریش واقعا قلبمو تسخیر کرد. سرچ کردم و فهمیدم که یه جایی توی انگلستانه به اسم Axbridge, Somerest که خب، واقعا دلم خواست یکی دو ماه توش زندگی کنم. بهم حس خونه میداد. بچه تر که بودم خیلی دلم میخواست جهانگردی، چیزی بشم. الان هم همونقدر میخوامش، ولی خب از نگاهِ کمی واقعگرایانهتر، فکر اینکه در آینده بتونم جاهای زیادی برم(لازم هم نیست خیلی دور باشن) واقعا دلگرمم میکنه. امیدوارم بتونم وگرنه مجبور میشم برای تجربه کردنش به دراگز رو بیارم که آپشن خوبی به نظر نمیرسه.
راستش اگر بخوام یکم صادقانهتر و کم توقعتر باشم، اگه یه خونه برای خودم داشته باشم میتونم با سفر نرفتن هم کنار بیام حتی. یه خونهی کوچیک با وسایل کم و مینیمال که توش بتونم بدون اضطراب، پنجرهها رو باز بذارم و کتابم رو ورق بزنم.
یه موضوعی هم که دیشب ذهنمو مشغول کرده بود اینه که چقدر آدما میتونن راجع به چهرهشون احساس ناامنی کنن. حالا خودم سلطان این فیلدم ولی خب یکی از همکلاسیام قرار بود تابستون بینیش رو عمل کنه، و دیشب دیدم که انگار کرده و یه عکس پروفایل جدیدم گذاشته بود. ولی چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرد این بود که عکسش همچنان با کلی فیلتر/ادیت بود و نمیدونم. خیلی موضوع کم اهمیتیه واقعا، ولی همش فکر میکنم که اگه یه روز منم این کارو بکنم، میتونم این احساس ناامنی الانم رو کنار بذارم یا همچنان قراره باهام بمونه؟
واقعا دلم میخواد بعضی خاطرهها رو توی قلبم نگه دارم؛ بهار امسال من بالاخره اون خاطرههای خوب خوابگاهی که همه تعریف میکردن رو تجربه کردم. با انسانهای زیبا بیرون رفتم و شبهای زیادی تا دیروقت بیدار موندم و باهاشون خندیدم.
روز آخر که داشتم وسایلم رو جمع میکردم زیر تشک تخت یه یادداشت چندخطی پیدا کردم که چندوقت پیش نوشته بودم با این مضمون که دارم شبهای شادی رو تجربه میکنم، از اینکه الان احساس زنده بودن میکنم ولی گاهی وسط همین خندهها یادم میافته که همهی اینا موقتیان. که همهی اینها تموم میشن و من قراره فراموش کنم. The moment is gone, everything is wasted
و واقعا هم همینطور شد. تموم شد و دیگه با اون افراد تکرار نمیشه. سعی میکنم اون حس خوب رو توی قلبم نگه دارم ولی خب این قضیه که شادیها اینقدر زودگذرن و غمها، موندگار، اصلا جالب نیست.
تنها توصیهای که میتونم بکنم اینه که بچهها جون. هیچوقت با همکلاسیهاتون اتاق نگیرید. تحت هیچ شرایطی. بزرگترین پشیمونی ترم دوم کارشناسیم همینه.
نمیدونم باید با چه دیدی به آینده نگاه کنم. آدم خوشبینی نیستم و گاهی فکر میکنم حق دارم نگران باشم. یه وقتهایی به خودم میام و یه اشتیاق عجیبی برای دونستن رو توی خودم حس میکنم. دلم میخواد زمان رو متوقف کنم و تا میتونم یاد بگیرم. چندین سال خودم رو توی یه کتابخونه زندانی کنم و درباره همه چیز بخونم. البته باید بگم در عمل، قدمهای زیادی در این راستا برنمیدارم و این واقعا بهم حس خیانت به خودم رو میده. اینکه 2ماه از تابستون رو به خوابیدن و سریال دیدن گذروندم هم هیچ کمکی نمیکنه که دید خوبی نسبت به خودم داشته باشم.
حالا کسی اینو بخونه فکر میکنه من از اوناشم که کلی دغدغه پروداکتیو بودن دارن! نه. ما از اوناش نیستیم. و مشکل دقیقا همینه.
در آخر، من هنوز همونیام که بودم. هنوز از مشکلاتم فرار میکنم و فکر نمیکنم به این زودیها بتونم باهاشون روبهرو بشم. میدونم که زندگی عادلانه نیست و یه احتمال بالایی هست که آخرش هیچی نباشه. که همه چیز همینطور بمونه یا حتی بدتر بشه و در نهایت من فقط یه موجود وحشت زدهی عصبانی (و احتمالا معتاد) باشم که نمیتونه با زخمهاش کنار بیاد. راستش قبول کردنِ این قضیه برام خیلی سخته، پس ترجیح میدم چشمامو ببندم و تظاهر کنم خوندن این فصل از کتابی که جلومه تنها چیزیه که اهمیت داره.
اومدم به بهونه چندتا عکس یادگاری از ترم دو، ستارهی اینجا رو روشن کنم. عکس بالا رو یه بار که رفته بودم پشت بوم خوابگاه گرفتم. یکی از اون موقع هایی بود که یهو با یه واقعیت یا بینش واضح رو به رو میشی و برای چند لحظه احساس شناور بودن میکنی. برای خودم یه سری احساسات درهم پیچیده رو یادآوری میکنه که فکر کردن بهشون سختتر از چیزیه که به نظر میاد. فکر کنم کپشن این یکی "درِ پشتی" باشه.
لکّهی عزیز،
فکر میکنم زیبایی ظریفی در فراموش شدن هست. یک روز به خودت میآیی و میبینی هیچکس تو را یادش نیست. بعد میتوانی با خیال راحت بگذاری و بروی. مقصدش هم مهم نیست. یک نوع آزادی غمانگیزی دارد که به بیکسی بعدش میارزد. شاید هم نه. تازگیها فهمیدهام که بعضیها توان درک این آزادی سرخوشانه را ندارند. یک بار به "کو" گفتم آمده ام اینجا چهار سال خوش بگذرانم و یک چیزی هم یاد بگیرم و بروم پی کارم. ناراحت شد. نمیدانم از من چه میخواهد. Lifetime friend بودن از من برنمیآید. کو آدم عجیبی است. معاشرت کردن باهاش انرژی زیادی میخواهد. آدم نمیتواند کنارش یک لحظه به فکر فرو برود بدون اینکه سوال پیچ شود که 'خوبی؟' حالا بیا و بگو که به همین اوریون بالای سرمان قسم که خوبم. نهایتا بتوانم دو سال دیگر تحملش کنم. شاید هم سه سال، اگر اینقدر جلوی چشمم نباشد.
کنار آمدن با مردم سخت است لکّه. من آدم بسازی هستم ولی گاهی کم میآورم و به تخت دو متر مربعیام پناه میآورم و سعی میکنم دیگر اهمیت ندهم. سعی میکنم کمتر وجود داشته باشم. سعی میکنم فراموش شوم. میخواهم اسمم را روی شنهای ساحل بنویسم و با موجها دور شوم. میخواهم جریان داشته باشم. میخواهم زمانی که بقیه برای حک شدن روی سنگها تلاش میکنند، تابش آفتاب و وزش باد را حس کنم. میخواهم رها کنم و رها شوم. احتمالا کو این را درک نکند. البته کو سلامت عقلی لازم برای ملاکِ درست بودن یک ایده را ندارد پس به حساب نمیآید. خود کو هم یک روز فراموش خواهد شد، و من میخواهم اولین نفری باشم که فراموشش میکند.
1. کنده شدن شر کنکور و مشتقاتش از زندگیم. مخصوصا قلم چی و جمعههای جهنمیش.
2. رفتن به یه شهر دیگه و یه کوچولو مستقل تر شدن.
3. وقتی اولین برف سال بارید و شب، توی حیاط خوابگاه چیپس سرکهای و پاستیل خوردیم و دستامون یخ زد.
4. وقتی تریلر فصل دوم آرکین اومد.
5. وقتی روز آخر ترم یک با بچهها رفتیم کافه.
6. هفت اسفند؛ کلی برف اومد و توی یه روز تقریبا چهار بار برف بازی کردیم.
7. تمام شب امتحانهایی که چهارتایی روی پلههای خوابگاه مینشستیم که درس بخونیم ولی عوضش راجع به چیزای دیگه حرف میزدیم.
8. کسکلک هایی که با دوستان مجازی داشتیم=)))
9. وقتی سلین بعد از سالها رفاقت و ریاضت، عکسشو برام فرستاد. (سنطویحسوتیویتیسمسویتییدTTTTTT)
10. شبهایی که با هم اتاقیها بازی میکردیم یا راجع به همه چیز حرف میزدیم و میخندیدیم.
11. نودل های نصفه شبی:)))
12. و تمام وقتهایی که با گورباها گذروندم✨️
+ کردیت عنوان میرسه به سلین و مغز طلاییشY^Y
++ تقریبا 9 ساعت مونده ولی خب سال نو مبارک! امیدوارم براتون سالِ رسیدنها باشه. میدونم سخته ولی آب زیاد بخورید، خوب بخوابید، به حرف فامیلهای فضول توجه نکنید و زنده بمونید.♡
تعطیلات بین ترمه و انگار همه چیز یهو به حالت سکون قبلش برگشته. وقتی خونهام برام سخته به آینده فکر کنم. اینجا که هستم یه مه غلیظ زندگیمو میگیره. تنها کاری که میکنم زیر پتو قایم شدن و غمگین بودنه. روزی چندبار لیست دروس ترم بعد رو نگاه میکنم که ترتیب انتخاب واحد یادم نره. اول آزمایشگاهها که پر میشن، بعدش عمومیها، بعدش تخصصیها. پیکی بلایندرز میبینم و دلم فساد میخواد. فساد واقعی؛ یه دست راست خونی. بعد شب میشه و آرکتیک مانکیز و شکلات صبحونه نصفه شبی و غصههای شریکی. بخوام خلاصه بگم، در "تام هنسن" ترین حالت ممکن، فقط زنده میمونم و همراه نیکو و ویل تا خود تارتاروس میرم. این مورد آخر واقعا یکی از خوشی های این دوران بیکاریمه که مانع از فرو رفتنم در زندگی نباتی میشه.
کلاسهای ترم بعد از ۲۱ام شروع میشه. خیلی تلاش کردم بچههامونو راضی کنم هفته اول رو بپیچونیم و از ۲۸ام بریم، ولی نمیدونم.. انگار ترم اولی بودن خیلی بهشون ساخته. الان اینجوریام که کاش بشه زودتر برگردم خوابگاه ولی دانشگاه نرم.
بله. حوصلهم سر رفته.
برای واقعی دلم میخواد زودتر این ترمم تموم بشه که از شر درسهای پایه خلاص بشم و دیگه بعدش فقط تخصصی تخصصی تخصصی.
یه وقت فکر نکنید از درسهای این ترم ناراضیام. فقط دلم ژنتیک و بیوانفورماتیک میخواد به جای شیمی آلی🗿
و میدونم که خیلی درهم و برهم و از این شاخه به اون شاخهطور نوشتم ولی دلم میخواد اینم اینجا بگم که روزی که آخرین امتحان ترم یک رو دادیم با بچههامون رفتیم کافه و بیشتر از اونی که فکرشو میکردم بهم خوش گذشت. منظورم اینه که... معاشرت با آدمها خوبه. نه همیشه ولی گاهی وقتا آره. دیدن آدمهای مختلف که هرکدوم یه هدف و راهی دارن جالبه. هرچند خودم با اینهمه سرگردونی بینشون احساس غریبی میکنم ولی خب خوبه که بدونی اون بیرون چند نفر دارن زندگی میکنن.