۱۰ مطلب با موضوع «صفحات خط‌خطیِ مچاله✯» ثبت شده است

Let me walk to the top of the big night sky

لکّه‌ی عزیز، 

فکر می‌کنم زیبایی ظریفی در فراموش شدن هست. یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی هیچ‌کس تو را یادش نیست. بعد می‌توانی با خیال راحت بگذاری و بروی. مقصدش هم مهم نیست. یک نوع آزادی غم‌انگیزی دارد که به بی‌کسی بعدش می‌ارزد. شاید هم نه. تازگی‌ها فهمیده‌ام که بعضی‌ها توان درک این آزادی سرخوشانه را ندارند. یک بار به "کو" گفتم آمده ام اینجا چهار سال خوش بگذرانم و یک چیزی هم یاد بگیرم و بروم پی کارم. ناراحت شد. نمی‌دانم از من چه می‌خواهد. Lifetime friend بودن از من برنمی‌آید. کو آدم عجیبی است. معاشرت کردن باهاش انرژی زیادی می‌خواهد. آدم نمی‌تواند کنارش یک لحظه به فکر فرو برود بدون اینکه سوال پیچ شود که 'خوبی؟' حالا بیا و بگو که به همین اوریون بالای سرمان قسم که خوبم. نهایتا بتوانم دو سال دیگر تحملش کنم. شاید هم سه سال، اگر اینقدر جلوی چشمم نباشد.

کنار آمدن با مردم سخت است لکّه. من آدم بسازی هستم ولی گاهی کم می‌آورم و به تخت دو متر مربعی‌ام پناه می‌آورم و سعی می‌کنم دیگر اهمیت ندهم. سعی می‌کنم کمتر وجود داشته باشم. سعی می‌کنم فراموش شوم. می‌خواهم اسمم را روی شن‌های ساحل بنویسم و با موج‌ها دور شوم. می‌خواهم جریان داشته باشم. میخواهم زمانی که بقیه برای حک شدن روی سنگ‌ها تلاش می‌کنند، تابش آفتاب و وزش باد را حس کنم. می‌خواهم رها کنم و رها شوم. احتمالا کو این را درک نکند. البته کو سلامت عقلی لازم برای ملاکِ درست بودن یک ایده را ندارد پس به حساب نمی‌آید. خود کو هم یک روز فراموش خواهد شد، و من می‌خواهم اولین نفری باشم که فراموشش می‌کند. 

  • ۲۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۳ خرداد ۰۳

    کاش دست‌هایم نلرزند.

    لکّه‌ی عزیز، 

    چندشب است با افکار افسارگسیخته‌ام تنها مانده‌ام. خسته و غمگینم و به پایان‌ها فکر می‌کنم. تا جای ممکن سر خودم را با کارهای معمولی گرم نگه می‌دارم تا به سرم نزند اما شب که می‌شود من می‌مانم و یک اندوه سنگین که وجودم را به زخم‌های گذشته میخکوب می‌کند. رو به پرتگاه ایستاده‌ام و نمی‌خواهم سرم را برگردانم. نمی‌خواهم هیچ‌کس را ببینم. می‌خواهم غمگین‌ترین و تنهاترین آدمِ دنیا باشم. می‌خواهم در تراس را باز کنم و پرواز کنم روی سیم‌های برق بنشینم. خیز بردارم و از روی دیوار محوطه بپرم و با باد یکی شوم. لای شاخه‌های خشکِ بی‌برگ بپیچم و چکه کنم توی یک چاله‌ی آب. ابر بشوم و شب‌ها جلوی ماه را بگیرم. تیک تاک ساعت بشوم. گلدان خالی بشوم. صدای یخچال بشوم توی شب‌های سخت. هیچ بشوم. هرچیزی بشوم به جز چیزی که هستم. میخواهم فریاد بزنم و این توده سیاه رنگ را بیرون بریزم، اما نمی‌شود. هراسی در من است که جلوی ورود باریکه‌های نور را می‌گیرد. 

    با عشق؛ رهگذری که نمی‌شناسی.

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۳ بهمن ۰۲

    #1

    گاهی وقتا اشتیاق عجیبی برای نوشتن توی وبلاگم پیدا میکنم. مثل وقتایی که آرشیو وبلاگ‌های دیگه و مخصوصا قدیمی‌ها رو می‌خونم و می‌بینم چطور بدون خود درگیری هایی که من دارم شرحی از روزها و اتفاقات زندگیشون توی بازه‌ های مختلف نوشته‌ن و خلاصه وقتی پستاشونو می‌خونی یه تصویر کلی از اون بلاگر توی ذهنت شکل می‌گیره که درست یا غلط، بازتابیه از اونچه که نوشته.

    فکر می‌کنم بزرگترین مانع برای وبلاگ نویسی خودسانسوریه. حداقل برای من اینطوره. وقتایی هست که می‌خوام یه چیزی بنویسم و بعد به کسانی که قراره اون نوشته رو بخونن فکر می‌کنم؛ به اینکه چه تصویری از من توی ذهنشون دارن؟ این چیزی که قراره بخونن چه تغییری در اون تصویر ایجاد می‌کنه؟ اگه بعد از خوندن این پست با خودشون بگن "چه موجود نابالغ آشفته‌ی پیچیده‌ای!" چی؟ و هی فکر می‌کنم و فکر می‌کنم تا اینکه اون شور نوشتن آروم آروم خاموش میشه و جاش رو یه خلاء زشت و غمناک می‌گیره.

    این موقع‌ها دیگه نمی‌خوام توی وبلاگم چیزی بنویسم. دیگه دلم نمی‌خواد اثری از خودم به جا بذارم. دلم می‌خواد همه چیزو پاک کنم و برم یه گوشه توی خودم جمع بشم و جمع بشم تا شاید بالاخره یه تکینگی همۀ این فکرای بیخود رو ازم پرت کنه بیرون.

    حقیقت اینه که ما همه‌ی وجوه شخصیتی‌مون رو به کسی نشون نمی‌دیم. ما حتی خودمونم از همه اون وجوه خبر نداریم! شاید فقط یه قسمت کوچیک از یه کلِ بزرگ برای ما شناخته شده باشه و همون قسمت کوچیک می‌تونه اونقدر وسیع باشه که ندونیم چطور باید بروزش بدیم چون انگار اینهمه ویژگی توی یه آدم جا نمیشه... یکم گیج کننده‌ست و باعث میشه فکر کنم اگه من برای خودم گیج کننده و پر از پیچیدگی‌ام، پس برای بقیه و اطرافیانم چطور به نظر میام؟ قطعا اونا فقط نوک کوه یخ رو میبینن..شاید اصلا هوا مه آلوده و همونم نمی‌بینن. ولی آیا متوجه این درگیری درونی می‌شن؟ و من می‌خوام از این افکار بنویسم؛ شاید یه بازتاب خیلی ضعیف از جریان اصلی، ولی می‌خوام که باشه. می‌خوام که بمونه. که بعدها فکر نکنم من یه وبلاگ داشتم و حتی نتونستم از اصلی ترین چیزهایی که ذهنمو درگیر می‌کردن بنویسم.

    چندوقت پیش داشتیم با سلین راجب همین حرف می‌زدیم که چطور اطرافیانمون چیزی از شخصیت واقعی مون نمی‌دونن و گاهی فکر می‌کنم تصویری که ما از خودمون نشون می‌دیم می‌تونه با تقریب خوبی، فقط یه توهم خودساخته باشه. چون یه آدم پیچیده تر از اونیه که بتونه توی یه وایب خاص یا چندتا ویژگی ساده خلاصه بشه. و همیشه به این سوال که می‌رسم زنجیره افکارم گره می‌خوره: آیا تصویری که می‌خوام بقیه از من داشته باشن چیزیه که واقعا هستم یا چیزی که ته دلم می‌خوام باشم؟ احتمالا دومی.

    و در آخر، می‌دونم که شاید هیچ‌وقت جواب این سوال که من واقعا کی هستم رو پیدا نکنم، همونطور که خیلیا قبل از من نتونستن، ولی ترجیح میدم هرروز بهش فکر کنم تا اینکه فراموشش کنم و تظاهر کنم همچین دغدغه‌ای راحت با مشکلات دیگه جایگزین میشه.

    ☆☆☆

    پی‌نوشت: این سری از پست‌ها کاملا از افکار رندوم تشکیل شده‌ن و ممکنه انسجام و پیوستگی و پایان درست و حسابی نداشته باشن، که قرار نیست به‌خاطرش به خودم خرده بگیرم. Let's see how long i manage:^)

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲

    قایقم را بیاور، طوفان را هم.

    من فقط یک قایق می‌خواستم
    قایقی کوچک، که به اندازه یک نفر
    و کوله بار حسرت هایش جا داشته باشد
    قایقی سفید با دو پاروی چوبی
    و موج هایی که مرا از ساحل ترس ها دور کنند

    یک دریا لازم داشتم؛
    آرام و آفتابی
    با بوی نمک
    و تلالو سبز-آبی در افق رویا ها

    باد را لازم داشتم؛
    برخاسته از گذر زمان
    با کمی جادوی فراموشی
    تا خاطرات تلخ
    و قول های فراموش شده را به دستش بسپارم

    اندکی هوای ابری می‌خواستم
    صاعقه های پی در پی
    و طوفانی از پشیمانی
    آن‌وقت، به آرامی
    در تکان های شدید قایق کوچکم
    طناب حسرت هارا دور پارو ها می‌بستم
    و هنگامی که به اندازه کافی سنگین شدند،
    در آبیِ بزرگ رهایشان می‌کردم
    پارو ها چرخ زنان به اعماق فرو می‌رفتند
    و قایق سبک تر از همیشه شناور می‌شد

    و در آخر، آسمانی تاریک می‌خواستم
    با ماهی درخشان
    و ستارگانی از جنس آرامش
    که در گوش قایق رانانِ تنها
    زمزمه می‌کنند
    از شکفتن غنچه‌های یاس روی دیوار
    و بخاری که از کیک سیب لبه پنجره برمی‌خیزد

    من برای آغاز شدن در آغوش دریا
    فقط یک قایق می‌خواستم

    یه وقتایی که بعد از مدت ها یه آهنگ قدیمی رو گوش میدم، با خودم می‌گم چطور اونموقع متوجه نشدم این تیکه لیریکش چقدر حرف برای گفتن داره؟ چون بعضی جمله ها هستن که هر دفعه که بخونیشون یه معنی جدید برات دارن. 

    امروز Tokyo از آر‌ ام پلی شد و به اینجا رسید که میگه: 

    Life is a word that sometimes you cannot say
    زندگی، کلمه‌ایه که گاهی نمی‌تونی پیش بینی‌ش کنی

    And ash is a thing that someday we all should be
    و خاکستر، چیزیه که روزی همه‌ی ما باید باشیم

    When tomorrow comes
    وقتی فردا میاد

    ?How different is it going to be
    چقدر متفاوت خواهد بود؟

    ?Why do love and hate sound just the same to me
    چرا عشق و نفرت برای من یکسان به نظر میان؟

    من همیشه این آهنگو دوست داشتم، نه فقط به خاطر اینکه تو ملودیش صدای سوت داشت(چون از اینجور آهنگا خوشم میاد-^-)، چون یه حس آرامشی توش داشت که برام خاص بود. 

    داشتم به این قسمت از لیریکش فکر می‌کردم؛ جمله‌ی اولش که واضحه. بعدش که راجع به خاکستر شدن میگه، داره به این اشاره می‌کنه که پایان همه‌ی ما مرگه و وقتی زمانی که برای زندگی داریم به پایان برسه، وقت رفتنه.

    ولی اونجایی که میگه "وقتی فردا میاد چقدر متفاوت خواهد بود؟" چیزی بود که چشممو گرفت. همه‌ش راجب همین سواله. شاید برای اینکه زندگی رو زندگی کنیم، باید هر روزمون با دیروزمون یه فرقی داشته باشه. اگه هرروز مثل دیروز باشه کیه که دلش بخواد چشماشو باز کنه و ادامه بده؟ 

    توی این زندگی ای که یه روز به مرگ و تموم شدن منتهی میشه، کمترین کاری که میشه کرد اینه که هرروز یه چیزی بهش اضافه کنیم. چیزی که دیروز خبری ازش نبوده؛ یه فکر، یه آگاهی یا یه قدم کوچیک رو به جلو. امیدوارم بتونیم اینو تو زندگیامون پیاده کنیم و بهتر از اونی که تا الان بوده ادامه‌ش بدیم~

    راجع به جمله آخر، همونی که از عشق و تنفر گفته، اونو شما بهم بگید! کنجکاوم بدونم درباره‌ش چی فکر می‌کنید:)

    ×××××

    پی‌نوشت: از لحاظ روحی-روانی-عاطفی نیاز دارم یکی ببرتم نیویورک مسافرت، بعد همونجا ولم کنه برگرده. آیا این خواسته زیادیه؟:'| 

    پی‌نوشت۲: ما یه سنت خانوادگی داریم که از اواسط شهریور یا حتی قبل‌تر، لیست لوازم تحریری که لازم داریم می‌نویسیم و روزای آخر یاد خریدنشون می‌افتیم؛ دقیقا دقیقه نود! البته من از این سنت بازنشسته شدم(این است فارغ التحصیلی|B) ولی داداشم لیستشو نوشته بود و وقتی دیدم یکی‌شون "غلت گیر" بود، می‌خواستم از شدت دلتنگی و سافت شدن برای غلط املاییِ ضایعش، برم یه لیست گنده بنویسم و دوباره سر کلاس پنجم بشینم. حس می‌کنم وضعیت وخیمیه چون کلاس پنجم یکی از بدترین سال‌های دوران ابتداییم بود و آره... نیویورک منو بهم بدید. 

  • ۱۹
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۰۱

    بهار روی فانوس دریایی

    کاستور عزیز! اولین نامه را برای تو می‌نویسم. خب راستش را بخواهی اولین نامه را چندروز بعد از کریسمس نوشته بودم ولی نتوانستم برایت بفرستم..

    حال من را اگر بخواهی عالی‌ام. آنقدر عالی که می‌توانم همین حالا بروم و توی کوچه بدوم تا آنجا که نفسم بند بیاید، که تازگی‌ها زودتر از قبل هم بند می‌آید. اشکالی هم ندارد، بقیه‌اش را ارام می‌روم. بالاخره پیری است و این دردسر ها. حالا نه اینکه زیاد پیر باشم ها! نه. فقط کمی..فقط 18 سال و 9 ماه زودتر از آنچه می‌خواستم باشم. داشتم می‌گفتم؛ توی کوچه های شهر راه بروم تا برسم به دریا. البته شهرمان دریا ندارد. هرشب، صبح می‌شود و چاله آبی حتی مشعلی را نمی‌نمایاند. 

    *الان متوجه شدم نوشتن "نمی‌نمایاند" و صرف کردنش، سخت تر از آنی است که فکرش را می‌کردم! *

    فکر کنم خیلی وقت است چاله‌ی آب ندیده ام...از همان هایی که با باران دیشب پر شده‌اند. یا مثلا تپه برفی چیزی.. شاید عجیب باشه آخرهای زمستان، حرف برف و باران می‌زنم. شاید اگر منِ چندسال پیش الان اینجا بود، از اینکه امسال برف درست و حسابی نبارید اخم می‌کرد و چشم غره ای هم به خودم می‌رفت که با بی میلی مضاعف اینجا نشسته‌ام و حتی اگر معجزه شود و یک متر برف هم ببارد حاضر نیستم از این 12 و خورده‌ای متر جا که تویش زندگی می‌کنم، بیرون بروم. 

    شهرمان دریا ندارد اما تا دلت بخواهد لامپ نئونی دارد. هرطرف را که نگاه کنی می‌بینی‌شان. باور کن چیزی که شهر را از جنگل جدا می‌کند همین لامپ های نئون قرمز و سبز اند.

    این روزها در عین آرامی، ناآرامم. دلم می‌خواهد چشم هایم را روی هم بگذارم و خودم را توی یک فانوس دریایی قرمز و سفید روی صخره‌ای روبه دریا، پیدا کنم. با یک قایق کوچک و هوای خوب. حالا اگر قایق هم نبود اشکالی ندارد اما هوا خوب باشد. آنقدر همانجا ول بگردم و دور خودم بچرخم تا دیگر هوس تنهایی نکنم. اگر کنار فانوس دریایی‌ام درخت هلو هم باشد که چه بهتر... می‌دانی بهار بدون شکوفه هایش فرقی با زمستان ندارد. اصلا شاید کل بهار را همانجا کنار فانوس دریایی و شکوفه های هلو بمانم. آن‌وقت دیگر هوا هم می‌تواند خوب نباشد. 

     

    _کسی که نمی‌شناسی، از شهر لامپ های نئونی~

    +یکی دو هفته بود داشتم بهار در دوردست سبز است رو می‌دیدم. خیلی دلم میخواد یکی دوتا جمله درباره‌ش بگم ولی مرا با ost هایش رها کنیدTT 

    +این ادیت بالایی رو خیلی دوست می‌دارم")

    + کاپشنم بوی آتیش گرفته...

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

    فراموشم نکن

    دستاشو یکم عقب تر از خودش روی زمین تکیه داد و پاهاشو روی چمن های تازه کوتاه شده دراز کرد. بندر کوچیک شهر، از بالای این تپه مشخصه. یکی از قایق های سفید رنگ توی امواج سبز آبی، به اسکله نزدیک میشه. 

    - به نظرت این موج هایی که تمام روز برای خورشید آینه میشن، با رسیدن شب، فراموشش میکنن؟

    به دریایی که جلومونه نگاه میکنم و جوابی نمیدم. سرشو آروم برمیگردونه سمت من:«اگه یه روز بیدار شی و ببینی فراموشم کردی چی کار می‌کنی؟»

    چندلحظه طول میکشه تا جواب بدم:« اگه فراموشت کرده باشم، حتی یادم نمیاد کی رو فراموش کردم..»

    میخنده و سرشو برمی‌گردونه سمت خورشیدی که به آرومی غروب میکنه:«الان باید می‌گفتی حتی اگه خودمم فراموش کنم، تورو فراموش نمی‌کنم... ولی چون تویی همینم ازت قبول می‌کنم» 

    قایق سفید رنگ کنار اسکله می‌ایسته و خورشید پایین تر میره. چندتا از تارهای قهوه‌ای رنگ موهاش همراه باد روی صورتش حرکت میکنه. دستمو جلو میبرم و میزارم انگشتام راهشونو میون موهاش پیدا کنن:«اگه یه روز فراموشت کردم، انقدر پیشم بمون تا دوباره به یاد بیارمت»

    - این یعنی یه روز فراموشم میکنی؟

    سرمو به دو طرف تکون میدم و میگم:«نه، ولی ممکنه ادای فراموش کردن دربیارم تا بیشتر پیشم بمونی»

    میخندیم و قایق سفید رنگ هنوز کنار اسکله آروم گرفته. انگشت کوچیکه‌ی دستشو میاره جلو:«پس بیا یه قول بدیم» سوالی نگاهش میکنم. با دست چپش موهاشو میبره پشت گوشش و ادامه میده:«تو قول بده هیچ وقت فراموشم نمی‌کنی، حتی اگه یه روز کنار هم نباشیم. منم قول میدم اگه ادای فراموشی درآوردی اونقدر کنارت بمونم تا دوباره منو یادت بیاد»

    به صورتش که با نور کم جون آفتاب روشن شده لبخند می‌زنم و انگشتمو دور انگشتش گره میزنم:«قلبم چشماتو فراموش نمیکنه... هروقت فراموشت کردم، همین‌طوری نگاهم کن تا دوباره تو رو به یاد بیارم و خودمو فراموش کنم»

    دیگه چیزی به رفتن خورشید نمونده. میگم:«میدونی این آب، خورشیدو فراموش نمی‌کنه. حتی اگه شب بشه و ماه لابه‌لای امواجش بدرخشه، با هر باریکه‌ی نور نقره‌ای رنگِ مهتاب، یاد خورشیدش می‌افته»

    سرش رو از منظره روبه‌رومون می‌گیره و بهم نگاه میکنه. میگم:«چیه؟»

    - بقیه‌ش..؟

    - بقیه نداره

    مشت آرومش روی بازوم میشینه:«الان باید می‌گفتی من خورشیدتم!»

    میخندم:«دفعه بعد سعی میکنم مهم ترین قسمتش یادم نره»

    می‌خنده:« به‌هرحال قراره ازت قبولش کنم..»

    خورشید غروب کرده و ماه مهمون آبِ بندر شده. قایق سفید، هنوزم کنار اسکله‌ست.

  • ۲۵
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

    Just one hour

    زیر سایه کوتاه دیوار آجری نشسته بود. با دستای کوچیک و تپلش بین سنگ های صاف جلوی پاش، اونایی که رنگی بودن جمع می‌کرد و توی لبه لباس نازک قرمز رنگش می‌ریخت. ۴ تا آبی، ۵ تا نارنجی و قهوه ای و ۳ تا سنگ صافِ سفید. 

    باید کافی باشه.آروم از جاش بلند شد و زیر آفتاب داغ تابستون از کنار درخت گیلاس رد شد و با قدمای کوچیک، خودشو به خونه رسوند.

    به کاکتوس لبه‌ی پنجره آب میدم و اومدنشو تماشا می‌کنم. با هم میریم آشپزخونه. روی صندلی می‌نشونمش و یه بستنی تمشکی میدم دستش:بیا...هوا خیلی گرمه. بستنی رو می‌گیره و لبخند می‌زنه.

    می‌پرسم: این سنگارو برای چی جمع کردی؟

    _ برای مامان. خوشگلن؟

    سرمو تکون میدم.

    _اونه چان کِی میریم دیدن مامان؟

    یه نگاه به ساعت دیواری میندازم و میگم : یکی دو ساعت دیگه

    بستنی‌شو لیس میزنه و پاهاشو زیر میز تکون میده.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ مهر ۰۰
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ