کاستور عزیز! اولین نامه را برای تو مینویسم. خب راستش را بخواهی اولین نامه را چندروز بعد از کریسمس نوشته بودم ولی نتوانستم برایت بفرستم..
حال من را اگر بخواهی عالیام. آنقدر عالی که میتوانم همین حالا بروم و توی کوچه بدوم تا آنجا که نفسم بند بیاید، که تازگیها زودتر از قبل هم بند میآید. اشکالی هم ندارد، بقیهاش را ارام میروم. بالاخره پیری است و این دردسر ها. حالا نه اینکه زیاد پیر باشم ها! نه. فقط کمی..فقط 18 سال و 9 ماه زودتر از آنچه میخواستم باشم. داشتم میگفتم؛ توی کوچه های شهر راه بروم تا برسم به دریا. البته شهرمان دریا ندارد. هرشب، صبح میشود و چاله آبی حتی مشعلی را نمینمایاند.
*الان متوجه شدم نوشتن "نمینمایاند" و صرف کردنش، سخت تر از آنی است که فکرش را میکردم! *
فکر کنم خیلی وقت است چالهی آب ندیده ام...از همان هایی که با باران دیشب پر شدهاند. یا مثلا تپه برفی چیزی.. شاید عجیب باشه آخرهای زمستان، حرف برف و باران میزنم. شاید اگر منِ چندسال پیش الان اینجا بود، از اینکه امسال برف درست و حسابی نبارید اخم میکرد و چشم غره ای هم به خودم میرفت که با بی میلی مضاعف اینجا نشستهام و حتی اگر معجزه شود و یک متر برف هم ببارد حاضر نیستم از این 12 و خوردهای متر جا که تویش زندگی میکنم، بیرون بروم.
شهرمان دریا ندارد اما تا دلت بخواهد لامپ نئونی دارد. هرطرف را که نگاه کنی میبینیشان. باور کن چیزی که شهر را از جنگل جدا میکند همین لامپ های نئون قرمز و سبز اند.
این روزها در عین آرامی، ناآرامم. دلم میخواهد چشم هایم را روی هم بگذارم و خودم را توی یک فانوس دریایی قرمز و سفید روی صخرهای روبه دریا، پیدا کنم. با یک قایق کوچک و هوای خوب. حالا اگر قایق هم نبود اشکالی ندارد اما هوا خوب باشد. آنقدر همانجا ول بگردم و دور خودم بچرخم تا دیگر هوس تنهایی نکنم. اگر کنار فانوس دریاییام درخت هلو هم باشد که چه بهتر... میدانی بهار بدون شکوفه هایش فرقی با زمستان ندارد. اصلا شاید کل بهار را همانجا کنار فانوس دریایی و شکوفه های هلو بمانم. آنوقت دیگر هوا هم میتواند خوب نباشد.
_کسی که نمیشناسی، از شهر لامپ های نئونی~
+یکی دو هفته بود داشتم بهار در دوردست سبز است رو میدیدم. خیلی دلم میخواد یکی دوتا جمله دربارهش بگم ولی مرا با ost هایش رها کنیدTT
+این ادیت بالایی رو خیلی دوست میدارم")
+ کاپشنم بوی آتیش گرفته...