از باتری اجتماعیتون توی شارژ استفاده نکنید بچهها جون.
It never ends well.
- Kitsune
- پنجشنبه ۱۵ شهریور ۰۳
از باتری اجتماعیتون توی شارژ استفاده نکنید بچهها جون.
It never ends well.
یادم نیست کِی یا کجا اینو خوندم، ولی میگفت اون وقتایی که توی خواب و بیداری هستیم، یعنی درست قبل از اینکه خوابمون ببره، گاهی یه ایدههایی به ذهنمون میرسن. اگه درست یادم باشه چون در آستانهی خوابیم و موقع خواب هم ناخودآگاهمون در پشتی رو باز میکنه و میاد تو، این ایدهها هم از همونجا میان.
حتی یه آقای نقاش یا نویسنده (واقعا یادم نمیاد کدوم;-;) هم بوده که وقت خواب روی یه صندلی مینشسته و یه قاشق دستش میگرفته و جلوی پاشم یه ظرف فلزی میذاشته که اگه خوابش برد قاشقه از دستش بیفته توی ظرفه و صدا بده و ایشون بیدار بشه و اون ایدهای که توی خواب و بیداری بهش الهام شده رو پیاده کنه. حالا چرا نمیتونسته تا صبح صبر کنه؟ چون اون ایدهها معمولا فراموش میشن:) مثل خوابها که خیلی وقتا به محض بیدار شدن یادمون میره چی دیدیم.
این برای من خیلی پیش میاد. گاهی صبح/ظهر که از خواب بیدار میشم یادم میاد که قبل خواب یه چیز خیلی مهم و درست و حسابیای تو ذهنم بوده ولی یادم نمیاد چی بوده. و این خیلی اذیت کنندهست چون برام مهمه و میخوام یادم بمونه. دلم میخواد همهشون رو روی کاغذ بنویسم و نگهشون دارم ولی بیشترشون رو فراموش میکنم.
آخرین بار یه چیزی راجع به غم بود. غم و اندوهِ سنگین. و یادمه قبل از اینکه کاملا خوابم ببره تمومش کردم. کلماتو کنار هم چیدم و همونجا توی ذهنم یه پایانِ خوب براش نوشتم. و بعدش همونجا رهاش کردم و وقتی بیدار شدم اونجا نبود.
حالا غم فقط یه کلمهی دو حرفیِ کوتاهه که وقتی پشت سر هم تکرارش میکنم معنیشو از دست میده. حتی غم هم بیمعنی میشه. فراموش میشه. آخرش فقط یه جای خالیِ بزرگ باقی میمونه که پر شدنی نیست. ولی اندوه همیشه همینجا میمونه. مثل یه لکهی سرمهای تیره روی بومِ خطخطی شده.
میبینی؟ اون چیزِ باارزش و عمیق رو فراموش کردم و حالا مجبورم با همین کلمهها و جملههای عادیِ خودم از غم بنویسم. ولی نمیشه. نمیشه غم و اندوه رو بین این جملهها گیر انداخت. اینا همش یه تلاش ناامیدانهست. غم عمیقه؛ عمیقتر از اقیانوس. نمیشه با چند قطره آب روی بوم نشونش داد. فقط میشه توش دست و پا زد و غرق شد.
اقیانوس خیلی کلمهی قشنگیه، نه؟ نمیدونم ریشهش به کدوم زبان برمیگرده یا چطور ساخته شده ولی زیباست. تا وقتی که زیاد تکرارش نکنی؛ اون موقع فقط چینشِ هفت تا حرف الفبا میشه. غم انگیزه. و واقعی. یه واقعیتِ مایوس کننده. فکر کنم منم باید با یه قاشق توی دستم بخوابم... شاید فردا شب که به اندازهی الان آشفته نباشم.
سلام و این حرفا"-"\
از عنوان مشخصه دیگه.. صندلی داغ البته بدون هیچ مناسبتیD":
خیلی صبر کردما ... ولی انگار مناسبتی پیش نمیاد ،_، منم صبردونم پاره شد و بلخره پستشو گذاشتم"^"
اگه سوالی داشتید بپرسید. ناشناسم که مثل همیشه بازه:')
دیگر سخنی نیست .. ask whatever you wanna know -^-
اوشیما میگوید:« من صدها تبعیض را تجربه کرده ام. فقط کسانی که طعم تلخ تبعیض را چشیده اند، واقعا میدانند که چقدر آزاردهنده است. هرکس درد را به شیوه خودش حس میکند و هرکس زخم های خودش را دارد. بنابراین من هم مثل همه دغدغهی انصاف و عدالت را دارم. اما آنچه بیشتر مایه انزجارم میشود، آدم هایی هستند که قوه تخیل ندارند. همان جور آدم هایی که تی.اس.الیوت به آنها میگوید "انسان پوک". آنهایی که فقدان تخیل را با چیز بیجانی مثل پَرِ کاه پُر میکنند و از کار خودشان بی خبرند. آدم های بیعاطفه ای که خرواری کلمه توخالی نثارت میکنند و میکوشند تو را به کاری که نمیخواهی وادارند..»
کافکا در کرانه~
یوهاها اومدم اکلیلیتون کنم "-"
طبق معمول داشتم تو پینترست ول میگشتم که این عکسارو پیدا کردم
میبینید چقد قشنگه *-*
یه توضیح کوتاهی بدم؛ این عکسا بخش های مختلف کتابخونه ی ادمونت ابی (Admont Abbey) در اتریش هست که درواقع هم صومعه ست و هم کتابخونه. جزو قشنگ ترین کتابخونه های دنیاست و این و این هم از نمای بیرونه
مهم ترین مشخصه ای که داره طراحی داخلی بی نظیرشه و روی سقفشم نقاشیای نفیسی هست که مراحل معرفت انسانی رو تا بالاترین نقطه ی اون یعنی وحی الهی نشون میده.
در ضمن 200000 جلد کتابم داره که بیشتر از 1400 نسخه از اونا کتاب های نفیس و خطی هستن.
بگید که شمام همش به عکسا زل میزنید و خودتونو اونجا تصور میکنید :"
خیلی خیلی رویاییه یونو... بدجور یکی از اینا میخوام "-"
تا اخر عمر با یه وعده غذا میشه توش دووم آورد لهنتی
نظرتون راجبش چیه؟ زیادی قشنگ نیست؟ TT