و زمان میگذرد بی آنکه گلی، آنچه زمان از ما ربوده نزدمان بازگرداند.
نمیدونم دقیقا از کجا شروع کنم؛ گاهی به عقب نگاه میکنم و نمیدونم چه فکری راجع بهش بکنم. از خودم میپرسم که توی این یک سال چه تغییری کردم؟ و جوابم اونقدر تار و محوه که خودمم متوجهش نمیشم.
به قول پیتر ون هوتن توی کتاب خطای ستارگان بخت ما، بین صفر و یک، بینهایت عدد وجود داره و بین صفر و دو، بینهایتِ بزرگتری هست.
بین سال های زندگی هم بینهایت لحظه وجود داره که میتونن تا بینهایت ادامه داشته باشن؛ 365 روز، 8760 دقیقه و... . امروز 19 سال از اولین روز گذشته که برای خودش بینهایت بزرگیه ولی بیشتر از یه لحظهی کوتاه به نظر نمیرسه.
دیشب داشتم فکر میکردم اینهمه آشوب و تغییر و تکرار داره توی یه نقطهی کوچیک از هستی اتفاق میافته و با اینحال هنوز، توی همین نقطهی کوچیک، یه چیزایی میتونن تا بینهایت و فراتر از اون ادامه داشته باشن؛ تا وقتی که یه نفر این بینهایت ها رو به یاد داشته باشه.
امسال بیشتر نوشتم و پاک کردم و باز نوشتم. حس یه ظرف آب رو داشتم که حبابهای کلمات میخواستن به سطحش برسن و بیرون بریزن، و من نمیخواستم جلوشونو بگیرم. فقط نمیخواستم شنیده یا دیده بشن. شایدم میخواستم ولی شجاعتشو نداشتم، پس فقط کلماتمو پشت سرهم ردیف کردم و ازشون رد شدم.
موقع روبه رو شدن با آدمها مثل همیشه رفتار کردم و حرف های مهم رو با جمله های کم اهمیت جایگزین کردم چون نمیخواستم کسی ببینه چقدر از دنیای بقیه دورم. هرچند الان که نگاه میکنم، میبینم پنهون کردن حقیقت زیرِ یه مشت حقیقتِ نه چندان حقیقیِ دیگه اصلا ارزش کلافگی بعدشو نداره.
درسته که همین الان هم روزای زیادی گذشتن ولی اشکالی نداره چون هنوز 19سالگی رو پیش رو دارم و سعی میکنم از پشیمونیها و نرسیدنهام برای بهتر شدن استفاده کنم.
~I swear it on the river Styx~
پینوشت: برای تبریکها و آرزوهای قشنگتون خیلی ممنونم=))) انقدر سوییت بودن که نمیدونم چی بگمT^T تک تکشون بیاندازه خوشحالم کردن .. دوستتون دارم و نور بهتون3>