۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

Who I'd be if I was happy

Happy
NF
Magic Spirit

 

Yeah, been this way so long, it feels like something's off
When I'm not depressed
I got some issues that I won't address
I got some baggage I ain't opened yet
I got some demons I should put to rest
I got some traumas that I can't forget
I got some phone calls I been avoidin'
Some family members I don't really connect with
Some things I said I wish I would of not let slip
Some hurtful words that never should of left my lips
Some bridges burned, I'm not ready to rebuild yet
Some insecurities I haven't dealt with, yes
I'll be the first to admit that I'm a lonely soul
And the last to admit I need a hand to hold
Losing hope
Headed down a dangerous road
Strange, I know
But I feel most at home when I'm

Livin' in my agony
Watching my self-esteem
Go up in flames acting
Like I don't
Care what anyone else thinks
When I know truthfully
That that's the furthest thing
From how I
Feel but I'm too proud to open up and ask ya
To pick me up and pull me out this hole I'm trapped in
The truth is, I need help, but I just can't imagine
Who I'd be if I was happy

 

  • ۱۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۲

    #1

    گاهی وقتا اشتیاق عجیبی برای نوشتن توی وبلاگم پیدا میکنم. مثل وقتایی که آرشیو وبلاگ‌های دیگه و مخصوصا قدیمی‌ها رو می‌خونم و می‌بینم چطور بدون خود درگیری هایی که من دارم شرحی از روزها و اتفاقات زندگیشون توی بازه‌ های مختلف نوشته‌ن و خلاصه وقتی پستاشونو می‌خونی یه تصویر کلی از اون بلاگر توی ذهنت شکل می‌گیره که درست یا غلط، بازتابیه از اونچه که نوشته.

    فکر می‌کنم بزرگترین مانع برای وبلاگ نویسی خودسانسوریه. حداقل برای من اینطوره. وقتایی هست که می‌خوام یه چیزی بنویسم و بعد به کسانی که قراره اون نوشته رو بخونن فکر می‌کنم؛ به اینکه چه تصویری از من توی ذهنشون دارن؟ این چیزی که قراره بخونن چه تغییری در اون تصویر ایجاد می‌کنه؟ اگه بعد از خوندن این پست با خودشون بگن "چه موجود نابالغ آشفته‌ی پیچیده‌ای!" چی؟ و هی فکر می‌کنم و فکر می‌کنم تا اینکه اون شور نوشتن آروم آروم خاموش میشه و جاش رو یه خلاء زشت و غمناک می‌گیره.

    این موقع‌ها دیگه نمی‌خوام توی وبلاگم چیزی بنویسم. دیگه دلم نمی‌خواد اثری از خودم به جا بذارم. دلم می‌خواد همه چیزو پاک کنم و برم یه گوشه توی خودم جمع بشم و جمع بشم تا شاید بالاخره یه تکینگی همۀ این فکرای بیخود رو ازم پرت کنه بیرون.

    حقیقت اینه که ما همه‌ی وجوه شخصیتی‌مون رو به کسی نشون نمی‌دیم. ما حتی خودمونم از همه اون وجوه خبر نداریم! شاید فقط یه قسمت کوچیک از یه کلِ بزرگ برای ما شناخته شده باشه و همون قسمت کوچیک می‌تونه اونقدر وسیع باشه که ندونیم چطور باید بروزش بدیم چون انگار اینهمه ویژگی توی یه آدم جا نمیشه... یکم گیج کننده‌ست و باعث میشه فکر کنم اگه من برای خودم گیج کننده و پر از پیچیدگی‌ام، پس برای بقیه و اطرافیانم چطور به نظر میام؟ قطعا اونا فقط نوک کوه یخ رو میبینن..شاید اصلا هوا مه آلوده و همونم نمی‌بینن. ولی آیا متوجه این درگیری درونی می‌شن؟ و من می‌خوام از این افکار بنویسم؛ شاید یه بازتاب خیلی ضعیف از جریان اصلی، ولی می‌خوام که باشه. می‌خوام که بمونه. که بعدها فکر نکنم من یه وبلاگ داشتم و حتی نتونستم از اصلی ترین چیزهایی که ذهنمو درگیر می‌کردن بنویسم.

    چندوقت پیش داشتیم با سلین راجب همین حرف می‌زدیم که چطور اطرافیانمون چیزی از شخصیت واقعی مون نمی‌دونن و گاهی فکر می‌کنم تصویری که ما از خودمون نشون می‌دیم می‌تونه با تقریب خوبی، فقط یه توهم خودساخته باشه. چون یه آدم پیچیده تر از اونیه که بتونه توی یه وایب خاص یا چندتا ویژگی ساده خلاصه بشه. و همیشه به این سوال که می‌رسم زنجیره افکارم گره می‌خوره: آیا تصویری که می‌خوام بقیه از من داشته باشن چیزیه که واقعا هستم یا چیزی که ته دلم می‌خوام باشم؟ احتمالا دومی.

    و در آخر، می‌دونم که شاید هیچ‌وقت جواب این سوال که من واقعا کی هستم رو پیدا نکنم، همونطور که خیلیا قبل از من نتونستن، ولی ترجیح میدم هرروز بهش فکر کنم تا اینکه فراموشش کنم و تظاهر کنم همچین دغدغه‌ای راحت با مشکلات دیگه جایگزین میشه.

    ☆☆☆

    پی‌نوشت: این سری از پست‌ها کاملا از افکار رندوم تشکیل شده‌ن و ممکنه انسجام و پیوستگی و پایان درست و حسابی نداشته باشن، که قرار نیست به‌خاطرش به خودم خرده بگیرم. Let's see how long i manage:^)

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲

    But it's always darkest before the dawn

    "Minghao once told me that if you could look back at your old self and think that you want to punch yourself in the face for being so stupid, then that's a good thing. Because that means you're no longer that person anymore. You're different. You're better."

    -Reckless wild youth-


    بعد از حدود ۵ ماه، سلام:)
    گفتم از غارم بیام بیرون و یکم از اتفاقاتی که توی این پنج ماه افتادن بگم ولی دیدم چیز قابل ارائه‌ای ندارم و خلاصه‌ی این چند ماهم به حوصله سربری ماه های قبله. اصلنم یه عالمه تایپ و پاک نکردم.

    بذارید فعلا یکم سخنان رندوم بریزم بیرون. این مدت انقدر با خودم و دیوارای اتاقم میز گرد تشکیل دادم و در سکوت به سر بردم که دیگه دارم نمی‌تونم.

    گاهی وقتا به آرزوهایی که پشت سر هم تلنبار کردی نگاه می‌کنی و می‌بینی بیشترشون آرزوهای تقریبا ناممکن‌ان. و تو اینو میدونستی و بازم خواستی‌شون و در کمال حماقت برای نرسیدن بهشون افسوسم خوردی. نمیدونم. من همیشه دلم یه جزیره می‌خواسته؛ با خودم می‌گفتم یه روز اونقدر پول درمیارم که یه جزیره برای خودم بخرم و تنها توش زندگی کنم. یه روز اونقدر پولدار میشم که بدون نگرانی چمدونمو ببندم و برم جهانگردی. یه روز اونقدر پولدار میشم که یه کتابفروشی باز کنم و همه جور کتابایی تو قفسه‌هام داشته باشم. یه روز اونقدر پولدار میشم که خوشحال باشم.

    الان؟ تنها چیزی که می‌خوام یه اتاق تو یه آسایشگاه روانیه. ترجیحا با یه پنجره رو به یه باغچه کوچیک.

    شاید تقصیر ما نیست. گاهی اون چهارچوبی که مجبوری زیرش نفس بکشی برای خواسته ها و حتی اساسی ترین حقوقت، کوچیکتر از اونیه که باید باشه، ولی قسمت عجیب ماجرا اینجاست که حتی وقتی زندگی در a pain in the assترین حالت ممکنه، تو هنوزم یه باریکه امید کوچولو ته دلت داری که اوضاع عوض میشه. و باید برای عوض کردنش یه کاری بکنی چون اگه زندگی رو به حال خودش بذاری به لعنتی ترین شکل ممکن جلو میره و تو بیشتر و بیشتر توی گل فرو میری. در واقع تنها کاری که باید بکنی، یه کاری کردنه که کار کمی هم نیست.

    و اگر فکر می‌کنید من به نصایح خردمندانه خودم عمل میکنم، باید بگم کاملا در اشتباهید. من توی اتاقم نشستم، به دیوارهای سفید دورم خیره شدم و برنامه می‌چینم که قبل از مرگم به اندازه کافی چیپس و شیرکاکائو خورده باشم.^^

    اصلا تقصیر من نیست که تا یه قدم به سمت هدفم برمی‌دارم اون بچ ده قدم ازم دورتر میشه. شایدم تقصیر منه ولی نمی‌خوام به روی خودم بیارم چون همینجوریشم دلم میخواد یه مشت به خودم بزنم و وقتی حقیقت تلخو بکوبونم تو صورتم ممکنه کار به خین و خینریزی بکشه.

    آیا من با خودم درگیرم؟ خیر.

    ولی اگه بخوام از این چند ماه بنویسم، خلاصه میشه توی دست و پا زدن برای حفظ آخرین ذره‌های sanityم، ورود به یکی از اون دوره های شومِ "میخوام درس بخونم ولی کل روز بی‌هدف وقتمو می‌کُشم و شبم بخاطرش از خودم متنفر میشم."، مقدار زیادی حسادت به اهل قبور و بعدش حسادت به اهل عبور(مهاجرت کنندگان تحصیلی)، مقدار بیشتری سریال و انیمه و کتاب، جمعه‌های خونین قلم‌چی، نوشتن نامه‌های طولانی به دورا، پیدا کردن انگیزه‌ی بیشتر برای پیوستن به مافیای ایتالیا و فرار از چنگال سرد کنکور، له شدن زیر فشار تحریم خانوادگی و دلتنگی، تمایل به تماشای گویینگ سونتین تا پایان عمر، تنفر از قانون کپی رایت تا سرحد گریه (خب من الان چجوری 11 دلار بدم the sun and the star بخرم؟ اصلا می‌تونم بخرم؟ آیا آمازون در این مرز و بوم خدمات‌رسانی داره؟TT)، و در نهایت مقدار خیلی زیادی فرسودگی ذهنی در اثر شب بیداری و بیهوده تلف کردن انرژی با فکر کردن به بدبختی‌هایی که تقصیر من نبوده‌ن.

    اعتراف می‌کنم بیشتر روزای بدم، وقتایی بود که درس نمی‌خوندم، چون بهم حس غیرمفید بودن دست می‌داد و بذارید بهتون بگم هیچی بدتر از این نیست که دلت بخواد هیچ کاری نکنی و وقتی هیچ کاری نمی‌کنی عذاب وجدان داشته باشی که داری گند می‌زنی به زندگیت و همچنان حال کاری کردن نداشته باشی.

    البته این اواخر، از یکی از شنبه ها کم کم دوباره شروع کردم و هفته‌ای دو-سه روز کتابخونه هم رفتم که باعث شد یکم حال و هوام عوض شه و از اون سیکلِ تهوع‌آورِ بیکاریِ کاذب دربیام. و امیدوارم بتونم این رویه رو ادامه بدم، هرچند اصلا کافی نیست ولی بهتر از سه-چهار هفته پیشه. الان جوری‌ام که هم یه اپسیلون به خودم افتخار می‌کنم، هم میخوام بخاطر اینهمه وقتی که تلف کردم یه مشت بزنم تو صورت خودم. کاملا مشخصه چقدر به خودم عشق می‌ورزم یا باید بیشتر ابراز علاقه کنم؟.-.

    پی‌نوشت: این کتابخونه‌ای که گفتم تنها نقطه موردعلاقم تو این شهره و بعدها بازم ازش می‌نویسم. حس کردم تا اینجا یه آپدیت کلی راجع به روزای گذشته کافی باشه. باید یکم بگذره که یخ وبلاگ نویسیم بعد این‌همه مدت آب بشهD":

    پی‌نوشت۲: چندوقت پیش داشتم راجع به خدایان و جشن‌های باستانی ایران می‌خوندم که رسیدم به امشاسپندان و می‌دونستید اردیبهشت نماد نظم و سامان گرفتن اوضاع بوده؟::) درواقع اون زمان معتقد بودن که اردیبهشت نظم رو در جهان برقرار می‌کرده و به سخن درست گفته شده و به اندازه تنبیه شدن بدکاران و گندم به سامان رشد کرده و اینجور چیزا نظارت می‌کرده=) نیاز دادم الان بیاد و یه دستی به سرم بکشه وگرنه با سست عنصری خودمو به فنا میدم. 

    پی‌نوشت۳: من بعد از دچیتا، فقط هِگوم رو کم داشتم که تموم بشم. داری با من چی‌کار می‌کنی مرد؟

    پی‌نوشت۴: به همین هدر وسطی قسم که اگه این پستو تا 24 ساعت دیگه پاک نکنم، برای خودم یه چیزی می‌خرم-

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷۶ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۳ ارديبهشت ۰۲
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ