And what if we discover the sun on the last day

اومدم به بهونه چندتا عکس یادگاری از ترم دو، ستاره‌ی اینجا رو روشن کنم. عکس بالا رو یه بار که رفته بودم پشت بوم خوابگاه گرفتم. یکی از اون موقع هایی بود که یهو با یه واقعیت یا بینش واضح رو به رو میشی و برای چند لحظه احساس شناور بودن می‌کنی. برای خودم یه سری احساسات درهم پیچیده رو یادآوری می‌کنه که فکر کردن بهشون سخت‌تر از چیزیه که به نظر میاد. فکر کنم کپشن این یکی "درِ پشتی" باشه. 

 

  • ۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۴ مرداد ۰۳

    -No caption-

    *شیهه کشیدن*

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۱ تیر ۰۳

    Let me walk to the top of the big night sky

    لکّه‌ی عزیز، 

    فکر می‌کنم زیبایی ظریفی در فراموش شدن هست. یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی هیچ‌کس تو را یادش نیست. بعد می‌توانی با خیال راحت بگذاری و بروی. مقصدش هم مهم نیست. یک نوع آزادی غم‌انگیزی دارد که به بی‌کسی بعدش می‌ارزد. شاید هم نه. تازگی‌ها فهمیده‌ام که بعضی‌ها توان درک این آزادی سرخوشانه را ندارند. یک بار به "کو" گفتم آمده ام اینجا چهار سال خوش بگذرانم و یک چیزی هم یاد بگیرم و بروم پی کارم. ناراحت شد. نمی‌دانم از من چه می‌خواهد. Lifetime friend بودن از من برنمی‌آید. کو آدم عجیبی است. معاشرت کردن باهاش انرژی زیادی می‌خواهد. آدم نمی‌تواند کنارش یک لحظه به فکر فرو برود بدون اینکه سوال پیچ شود که 'خوبی؟' حالا بیا و بگو که به همین اوریون بالای سرمان قسم که خوبم. نهایتا بتوانم دو سال دیگر تحملش کنم. شاید هم سه سال، اگر اینقدر جلوی چشمم نباشد. کاش زودتر برود روی کس دیگری سرمایه گذاری کند. 

    کنار آمدن با مردم سخت است لکّه. من آدم بسازی هستم ولی گاهی کم می‌آورم و به تخت دو متر مربعی‌ام پناه می‌آورم و سعی می‌کنم دیگر اهمیت ندهم. سعی می‌کنم کمتر وجود داشته باشم. سعی می‌کنم فراموش شوم. می‌خواهم اسمم را روی شن‌های ساحل بنویسم و با موج‌ها دور شوم. می‌خواهم جریان داشته باشم. میخواهم زمانی که بقیه برای حک شدن روی سنگ‌ها تلاش می‌کنند، تابش آفتاب و وزش باد را حس کنم. می‌خواهم رها کنم و رها شوم. احتمالا کو این را درک نکند. البته کو سلامت عقلی لازم برای ملاکِ درست بودن یک ایده را ندارد پس به حساب نمی‌آید. خود کو هم یک روز فراموش خواهد شد، و من می‌خواهم اولین نفری باشم که فراموشش می‌کند. 

  • ۲۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۳ خرداد ۰۳

    ۱۲ نیش باز ۱۴۰۲

    1. کنده شدن شر قلم‌چی و کنکور از زندگیم. مخصوصا قلم چی و جمعه‌های جهنمیش. 

    2. رفتن به یه شهر دیگه و یه کوچولو مستقل تر شدن.

    3. وقتی اولین برف سال بارید و شب، توی حیاط خوابگاه چیپس سرکه‌ای و پاستیل خوردیم و دستامون یخ زد.

    4. وقتی تریلر فصل دوم آرکین اومد.

    5. وقتی روز آخر ترم یک با بچه‌ها رفتیم کافه.

    6. هفت اسفند؛ کلی برف اومد و توی یه روز تقریبا چهار بار برف بازی کردیم.

    7. تمام شب امتحان‌هایی که چهارتایی روی پله‌های خوابگاه می‌نشستیم که درس بخونیم ولی عوضش راجع به چیزای دیگه حرف میزدیم. 

    8. کسکلک هایی که با دوستان مجازی داشتیم=)))

    9. وقتی سلین بعد از سال‌ها رفاقت و ریاضت، عکسشو برام فرستاد. (سنطویحسوتیویتیسمسویتییدTTTTTT)

    10. شب‌هایی که با هم اتاقی‌ها بازی می‌کردیم یا راجع به همه چیز حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم.

    11. نودل های نصفه شبی:))) 

    12. و تمام وقت‌هایی که با گورباها گذروندم✨️ 

     

    + کردیت عنوان می‌رسه به سلین و مغز طلاییشY^Y

    ++ تقریبا 9 ساعت مونده ولی خب سال نو مبارک! امیدوارم براتون سالِ رسیدن‌ها باشه. می‌دونم سخته ولی آب زیاد بخورید، خوب بخوابید، به حرف‌ فامیل‌های فضول توجه نکنید و زنده بمونید.♡

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    When I scream you're my echo

    تعطیلات بین ترمه و انگار همه چیز یهو به حالت سکون قبلش برگشته. وقتی خونه‌ام برام سخته به آینده فکر کنم. اینجا که هستم یه مه غلیظ زندگیمو می‌گیره. تنها کاری که می‌کنم زیر پتو قایم شدن و غمگین بودنه. روزی چندبار لیست دروس ترم بعد رو نگاه می‌کنم که ترتیب انتخاب واحد یادم نره. اول آزمایشگاه‌ها که پر میشن، بعدش عمومی‌ها، بعدش تخصصی‌ها. پیکی بلایندرز می‌بینم و دلم فساد می‌خواد. فساد واقعی؛ یه دست راست خونی. بعد شب میشه و آرکتیک مانکیز و شکلات صبحونه نصفه شبی و غصه‌های شریکی. بخوام خلاصه بگم، در "تام هنسن" ترین حالت ممکن، فقط زنده می‌مونم و همراه نیکو و ویل تا خود تارتاروس میرم. این مورد آخر واقعا یکی از خوشی های این دوران بیکاریمه که مانع از فرو رفتنم در زندگی نباتی میشه.

    کلاس‌های ترم بعد از ۲۱‌ام شروع میشه. خیلی تلاش کردم بچه‌هامونو راضی کنم هفته اول رو بپیچونیم و از ۲۸ام بریم، ولی نمی‌دونم.. انگار ترم اولی بودن خیلی بهشون ساخته. الان اینجوری‌ام که کاش بشه زودتر برگردم خوابگاه ولی دانشگاه نرم. 

    بله. حوصله‌م سر رفته. 

    برای واقعی دلم می‌خواد زودتر این ترمم تموم بشه که از شر درس‌های پایه خلاص بشم و دیگه بعدش فقط تخصصی تخصصی تخصصی. 

    یه وقت فکر نکنید از درس‌های این ترم ناراضی‌ام. فقط دلم ژنتیک و بیوانفورماتیک می‌خواد به جای شیمی آلی🗿

    و می‌دونم که خیلی درهم و برهم و از این شاخه به اون شاخه‌طور نوشتم ولی دلم می‌خواد اینم اینجا بگم که روزی که آخرین امتحان ترم یک رو دادیم با بچه‌هامون رفتیم کافه و بیشتر از اونی که فکرشو می‌کردم بهم خوش گذشت. منظورم اینه که... معاشرت با آدم‌ها خوبه. نه همیشه ولی گاهی وقتا آره. دیدن آدم‌های مختلف که هرکدوم یه هدف و راهی دارن جالبه. هرچند خودم با اینهمه سرگردونی بین‌شون احساس غریبی می‌کنم ولی خب خوبه که بدونی اون بیرون چند نفر دارن زندگی می‌کنن.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۲۰ بهمن ۰۲

    کاش دست‌هایم نلرزند.

    لکّه‌ی عزیز، 

    چندشب است با افکار افسارگسیخته‌ام تنها مانده‌ام. خسته و غمگینم و به پایان‌ها فکر می‌کنم. تا جای ممکن سر خودم را با کارهای معمولی گرم نگه می‌دارم تا به سرم نزند اما شب که می‌شود من می‌مانم و یک اندوه سنگین که وجودم را به زخم‌های گذشته میخکوب می‌کند. رو به پرتگاه ایستاده‌ام و نمی‌خواهم سرم را برگردانم. نمی‌خواهم هیچ‌کس را ببینم. می‌خواهم غمگین‌ترین و تنهاترین آدمِ دنیا باشم. می‌خواهم در تراس را باز کنم و پرواز کنم روی سیم‌های برق بنشینم. خیز بردارم و از روی دیوار محوطه بپرم و با باد یکی شوم. لای شاخه‌های خشکِ بی‌برگ بپیچم و چکه کنم توی یک چاله‌ی آب. ابر بشوم و شب‌ها جلوی ماه را بگیرم. تیک تاک ساعت بشوم. گلدان خالی بشوم. صدای یخچال بشوم توی شب‌های سخت. هیچ بشوم. هرچیزی بشوم به جز چیزی که هستم. میخواهم فریاد بزنم و این توده سیاه رنگ را بیرون بریزم، اما نمی‌شود. هراسی در من است که جلوی ورود باریکه‌های نور را می‌گیرد. 

    با عشق؛ رهگذری که نمی‌شناسی.

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۳ بهمن ۰۲

    The game of life is hard to play

    "Then suddenly you're left all alone with your body that can't love you and your will that can't save you."

    Rilke's Book of Hours.

  • ۱۱
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۲ بهمن ۰۲
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ