۵۰ مطلب توسط «Kitsune ‌‌‌‌‌‌» ثبت شده است

I've already said it

وقتی خبر فروش احتمالی بیان و به تبعش بسته شدن پرونده وبلاگ‌هامون رو شنیدم نمی‌دونستم دقیقا چه حسی داشته باشم. یه بخشی از من برای یه لحظه احساس رهایی کرد. بعدش یه بخش دیگه بخاطرش ازم متنفر شد. آخه بیانی که من می‌شناختم، مدت‌هاست که تموم شده. خیلی از آدم‌هایی که می‌شناختم دیگه اینجا نیستن و نمی‌دونم. این قضیه شبیه فرو ریختن یه قلعه‌ی متروکه‌ست که خاطره‌های بچگی‌هام توی راهروهاش می‌پیچه. خالیه ولی خالی نیست.

شاید من حضور پررنگی اینجا نداشتم ولی بیان توی زندگیم یه نقطه پررنگ بوده. وقتی اومدم اینجا ۱۷ سالم بود و تا می‌تونستم از حرف زدن با آدما فراری بودم. نمی‌خواستم اینجا با کسی دوست بشم و برای خودم زنجیر بسازم. خوشبختانه موفق نشدم و با آدم‌های زیبایی آشنا شدم و فهمیدم گاهی دوستی‌ها زنجیر نیستن. بیشتر شبیه درخت‌ان. می‌تونی زیر سایه‌شون بشینی و ابرها رو توی آسمون آبی تماشا کنی. چیزی که می‌خوام بگم اینه که بیان اینو بهم داده. یکم کلیشه‌ای به نظر میاد ولی من اینجا بزرگ شدم. به معنای واقعی کلمه. سخت‌ترین روزهای زندگیم رو با برگشتن به اینجا گذروندم؛ مثل یه پناهگاه یا خونه(؟). وقتی دلیلی برای ادامه دادن نداشتم، اینجا از ته دل خندیدم و ادامه دادم. من اینجا معنای کلمات رو فهمیدم. و بعدش رفتم. چون هر بچه‌ای یه روز خونه رو ترک می‌کنه. اومدم خداحافظی کنم ولی فکر کنم قبلا این کارو کردم، حتی اگه به زبون نیاورده باشمش.

در آخر، شاید رها کردن و رفتن بعد ۴ سال اونقدرا هم تراژدی بزرگی نباشه. شاید نباید اینقدر غمگین باشم. شاید بهتره فقط یه آرشیو بگیرم و بغضمو قورت بدم و باهاش کنار بیام. درسته که دل کندن هیچ‌وقت آسون نیست، ولی می‌خوام زیاد سختش نکنم. هرچی باشه این داستان خیلی قبل‌تر از اینا تموم شده بود. ولی ما هنوز تموم نشدیم. درخت‌ها هنوز سبزن و ابر‌ها هنوز توی آسمون حرکت می‌کنن. 

  • ۱۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۲۴ بهمن ۰۳

    -

    از باتری اجتماعی‌تون توی شارژ استفاده نکنید بچه‌ها جون.

    It never ends well.

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۰۳

    Netflix and chill' era'

    به عنوان یه شروع رندوم، یکی از سریال‌هایی که توی این دو ماه دیدم، a good girl's guide to murder بود که لوکیشن فیلمبرداریش واقعا قلبمو تسخیر کرد. سرچ کردم و فهمیدم که یه جایی توی انگلستانه به اسم Axbridge, Somerest که خب، واقعا دلم خواست یکی دو ماه توش زندگی کنم. بهم حس خونه می‌داد. بچه تر که بودم خیلی دلم می‌خواست جهانگردی، چیزی بشم. الان هم همونقدر می‌خوامش، ولی خب از نگاهِ کمی واقع‌گرایانه‌تر، فکر این‌که در آینده بتونم جاهای زیادی برم(لازم هم نیست خیلی دور باشن) واقعا دلگرمم می‌کنه. امیدوارم بتونم وگرنه مجبور میشم برای تجربه کردنش به دراگز رو بیارم که آپشن خوبی به نظر نمی‌رسه. 

    راستش اگر بخوام یکم صادقانه‌تر و کم توقع‌تر باشم، اگه یه خونه برای خودم داشته باشم می‌تونم با سفر نرفتن هم کنار بیام حتی. یه خونه‌ی کوچیک با وسایل کم و مینیمال که توش بتونم بدون اضطراب، پنجره‌ها رو باز بذارم و کتابم‌ رو ورق بزنم. 

    یه موضوعی هم که دیشب ذهنمو مشغول کرده بود اینه که چقدر آدما می‌تونن راجع به چهره‌شون احساس ناامنی کنن. حالا خودم سلطان این فیلدم ولی خب یکی از همکلاسیام قرار بود تابستون بینیش رو عمل کنه، و دیشب دیدم که انگار کرده و یه عکس پروفایل جدیدم گذاشته بود. ولی چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرد این بود که عکسش همچنان با کلی فیلتر/ادیت بود و نمی‌دونم. خیلی موضوع کم اهمیتیه واقعا، ولی همش فکر می‌کنم که اگه یه روز منم این کارو بکنم، می‌تونم این احساس ناامنی الانم رو کنار بذارم یا همچنان قراره باهام بمونه؟ 

    واقعا دلم می‌خواد بعضی خاطره‌ها رو توی قلبم نگه دارم؛ بهار امسال من بالاخره اون خاطره‌های خوب خوابگاهی که همه تعریف می‌کردن رو تجربه کردم. با انسان‌های زیبا بیرون رفتم و شب‌های زیادی تا دیروقت بیدار موندم و باهاشون خندیدم. 

    روز آخر که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم زیر تشک تخت یه یادداشت چندخطی پیدا کردم که چندوقت پیش نوشته بودم با این مضمون که دارم شب‌های شادی رو تجربه می‌کنم، از اینکه الان احساس زنده بودن می‌کنم ولی گاهی وسط همین خنده‌ها یادم می‌افته که همه‌ی اینا موقتی‌ان. که همه‌‌ی این‌ها تموم میشن و من قراره فراموش کنم. The moment is gone, everything is wasted

    و واقعا هم همینطور شد. تموم شد و دیگه با اون افراد تکرار نمیشه. سعی می‌کنم اون حس خوب رو توی قلبم نگه دارم ولی خب این قضیه که شادی‌ها اینقدر زودگذرن و غم‌ها، موندگار، اصلا جالب نیست. 

    تنها توصیه‌ای که می‌تونم بکنم اینه که بچه‌ها جون. هیچ‌وقت با هم‌کلاسی‌هاتون اتاق نگیرید. تحت هیچ شرایطی. بزرگ‌ترین پشیمونی ترم دوم کارشناسیم همینه.

    نمی‌دونم باید با چه دیدی به آینده نگاه کنم. آدم خوش‌بینی نیستم و گاهی فکر می‌کنم حق دارم نگران باشم. یه وقت‌هایی به خودم میام و یه اشتیاق عجیبی برای دونستن رو توی خودم حس می‌کنم. دلم می‌خواد زمان رو متوقف کنم و تا می‌تونم یاد بگیرم. چندین سال خودم رو توی یه کتابخونه زندانی کنم و درباره همه چیز بخونم. البته باید بگم در عمل، قدم‌های زیادی در این راستا برنمی‌دارم و این واقعا بهم حس خیانت به خودم رو میده. اینکه 2ماه از تابستون رو به خوابیدن و سریال دیدن گذروندم هم هیچ کمکی نمی‌کنه که دید خوبی نسبت به خودم داشته باشم. 

    حالا کسی اینو بخونه فکر می‌کنه من از اوناشم که کلی دغدغه پروداکتیو بودن دارن! نه. ما از اوناش نیستیم. و مشکل دقیقا همینه. 

    در آخر، من هنوز همونی‌ام که بودم. هنوز از مشکلاتم فرار می‌کنم و فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها بتونم باهاشون روبه‌رو بشم. می‌دونم که زندگی عادلانه نیست و یه احتمال بالایی هست که آخرش هیچی نباشه. که همه چیز همین‌طور بمونه یا حتی بدتر بشه و در نهایت من فقط یه موجود وحشت زده‌ی عصبانی (و احتمالا معتاد) باشم که نمی‌تونه با زخم‌هاش کنار بیاد. راستش قبول کردنِ این قضیه برام خیلی سخته، پس ترجیح میدم چشمامو ببندم و تظاهر کنم خوندن این فصل از کتابی که جلومه تنها چیزیه که اهمیت داره. 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۶ شهریور ۰۳

    And what if we discover the sun on the last day

    اومدم به بهونه چندتا عکس یادگاری از ترم دو، ستاره‌ی اینجا رو روشن کنم. عکس بالا رو یه بار که رفته بودم پشت بوم خوابگاه گرفتم. یکی از اون موقع هایی بود که یهو با یه واقعیت یا بینش واضح رو به رو میشی و برای چند لحظه احساس شناور بودن می‌کنی. برای خودم یه سری احساسات درهم پیچیده رو یادآوری می‌کنه که فکر کردن بهشون سخت‌تر از چیزیه که به نظر میاد. فکر کنم کپشن این یکی "درِ پشتی" باشه. 

     

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۴ مرداد ۰۳

    -No caption-

    *شیهه کشیدن*

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۱ تیر ۰۳

    Let me walk to the top of the big night sky

    لکّه‌ی عزیز، 

    فکر می‌کنم زیبایی ظریفی در فراموش شدن هست. یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی هیچ‌کس تو را یادش نیست. بعد می‌توانی با خیال راحت بگذاری و بروی. مقصدش هم مهم نیست. یک نوع آزادی غم‌انگیزی دارد که به بی‌کسی بعدش می‌ارزد. شاید هم نه. تازگی‌ها فهمیده‌ام که بعضی‌ها توان درک این آزادی سرخوشانه را ندارند. یک بار به "کو" گفتم آمده ام اینجا چهار سال خوش بگذرانم و یک چیزی هم یاد بگیرم و بروم پی کارم. ناراحت شد. نمی‌دانم از من چه می‌خواهد. Lifetime friend بودن از من برنمی‌آید. کو آدم عجیبی است. معاشرت کردن باهاش انرژی زیادی می‌خواهد. آدم نمی‌تواند کنارش یک لحظه به فکر فرو برود بدون اینکه سوال پیچ شود که 'خوبی؟' حالا بیا و بگو که به همین اوریون بالای سرمان قسم که خوبم. نهایتا بتوانم دو سال دیگر تحملش کنم. شاید هم سه سال، اگر اینقدر جلوی چشمم نباشد.

    کنار آمدن با مردم سخت است لکّه. من آدم بسازی هستم ولی گاهی کم می‌آورم و به تخت دو متر مربعی‌ام پناه می‌آورم و سعی می‌کنم دیگر اهمیت ندهم. سعی می‌کنم کمتر وجود داشته باشم. سعی می‌کنم فراموش شوم. می‌خواهم اسمم را روی شن‌های ساحل بنویسم و با موج‌ها دور شوم. می‌خواهم جریان داشته باشم. میخواهم زمانی که بقیه برای حک شدن روی سنگ‌ها تلاش می‌کنند، تابش آفتاب و وزش باد را حس کنم. می‌خواهم رها کنم و رها شوم. احتمالا کو این را درک نکند. البته کو سلامت عقلی لازم برای ملاکِ درست بودن یک ایده را ندارد پس به حساب نمی‌آید. خود کو هم یک روز فراموش خواهد شد، و من می‌خواهم اولین نفری باشم که فراموشش می‌کند. 

  • ۲۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۳ خرداد ۰۳

    ۱۲ نیش باز ۱۴۰۲

    1. کنده شدن شر کنکور و مشتقاتش از زندگیم. مخصوصا قلم چی و جمعه‌های جهنمیش. 

    2. رفتن به یه شهر دیگه و یه کوچولو مستقل تر شدن.

    3. وقتی اولین برف سال بارید و شب، توی حیاط خوابگاه چیپس سرکه‌ای و پاستیل خوردیم و دستامون یخ زد.

    4. وقتی تریلر فصل دوم آرکین اومد.

    5. وقتی روز آخر ترم یک با بچه‌ها رفتیم کافه.

    6. هفت اسفند؛ کلی برف اومد و توی یه روز تقریبا چهار بار برف بازی کردیم.

    7. تمام شب امتحان‌هایی که چهارتایی روی پله‌های خوابگاه می‌نشستیم که درس بخونیم ولی عوضش راجع به چیزای دیگه حرف میزدیم. 

    8. کسکلک هایی که با دوستان مجازی داشتیم=)))

    9. وقتی سلین بعد از سال‌ها رفاقت و ریاضت، عکسشو برام فرستاد. (سنطویحسوتیویتیسمسویتییدTTTTTT)

    10. شب‌هایی که با هم اتاقی‌ها بازی می‌کردیم یا راجع به همه چیز حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم.

    11. نودل های نصفه شبی:))) 

    12. و تمام وقت‌هایی که با گورباها گذروندم✨️ 

     

    + کردیت عنوان می‌رسه به سلین و مغز طلاییشY^Y

    ++ تقریبا 9 ساعت مونده ولی خب سال نو مبارک! امیدوارم براتون سالِ رسیدن‌ها باشه. می‌دونم سخته ولی آب زیاد بخورید، خوب بخوابید، به حرف‌ فامیل‌های فضول توجه نکنید و زنده بمونید.♡

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ