۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

Riding upon the high wind

متوجه شدم نوشتن یکی از کارهاییه که گاهی خسته‌م می‌کنه و گاهی هم خستگیم رو در می‌بره. الان به شدت به دومین گزینه‌ش نیاز دارم، پس here we go again~

باید از یکم قبل‌تر شروع کنم... روز اعلام نتایج، داداشم ساعت 2 ظهر اومد بالا بیدار کرد که برم ببینم قبول شدم که بالاخره اتاقم به اون برسه یا نه.. راستش اولش یکم خورد تو ذوقم چون طبق محاسبات خودم اگر بهشتی رو قبول نمیشدم، خوارزمی رو صددرصد قبول بودم. اصلا فکرشم نمی‌کردم کار به اولویت بعدی بکشه. ولی کشید. و من هنوز اونجور که باید، توی ذهنم باورم نشده که قراره به جای کرج برم همدان. 

جو خونه کماکان همون جو سمی باقی موند البته. هیچ‌کس خوشحال نشد که تونستم رشته‌ای که می‌خواستم قبول بشم. فقط همون نگاه‌های ناامید و زخم زبون‌های تکراری. خیلی جالبه که خانواده ایرانی تا وقتی تصور می‌کنه قراره یه رشته تاپ (همون پزشکی خودمون) بخونی، قول حمایتِ همه‌جوره میده اما وقتی می‌فهمه شکر خوردی و می‌خوای بری دنبال علایقت، نه تنها حمایتی در کار نیست، بلکه فقط سنگه که سر راهت می‌ریزه. 

برای من مهم نیست که تقریبا هیچ‌کس باور نمی‌کنه به‌خاطر علاقه بوده که این رشته رو انتخاب کردم. واقعا مهم نیست، ولی اینقدر باور نکردنشون رو به روم آوردن که دیگه حالم داره به هم میخوره. من نیاز ندارم از گمراهی درم بیارن و سعی کنن راضیم کنن به جای رشته‌ای که آینده‌ی مشخصی نداره حداقل برم سراغ پیراپزشکی و پرستاری و فرهنگیان. من فقط نیاز دارم دست از سرم برداشته بشه. همین. فکر کنم فهم این موضوع برای قشر فضول جامعه زیادی سخته. 

ولی از اون طرف یکی دو تا از دوستایی که از قبل بهشون گفته بودم، برخورد نازنینی داشتن و باعث شدن تحمل ساید دارک ماجرا راحت‌تر بشه. بوس بهتون3> 

و اما ثبت نام! باید بگم این ثبت نام غیرحضوری رسما دمار از روزگار من درآورد... علاوه بر اینکه پوستم توی اون سایت گلستان لعنتی کنده شد، به لطف یکی از مراحلِ مضحکِ ثبت نام که "معرفین دانشجو" بود فهمیدم خیلی آدم بی‌کسی‌ام"-" ولی واقعا چه معنیی داره از آدم ۳ تا معرف می‌خوان؟ مگه هاروارده آخه!._. 

خلاصه به هر جون کندنی بود انجامش دادم و مونده ثبت نام حضوری و رزرو خوابگاه که امیدوارم به خیر و خوشی بگذره:-: 

راجع به هم‌‌دانشگاهی‌ها هم باید بگم فعلا تنها تعاملی که باهاشون داشتم این بوده که یه قسمت کوچیک از چت‌هاشون توی گروه رو بخونم و به این فکر کنم که چطور ممکنه این حجم از نادونی، جنسیت زدگی و بی‌شخصیتی یه جا جمع شده باشه. اوضاع به قدری ناامیدکننده بود که حتی دست و دلم به نوشتن یکی از اون پیام‌های "کسی از فلان رشته هست؟" هم نرفت که دوتا هم‌رشته ای پیدا کنم و روز اول باید کاملا آکوارد و غریبانه وارد دانشگاه بشم"-"\ 

 

ولی با همه‌ی این غر هایی که زدم، اوضاع بهتر از قبله؛ الان تکلیفم روشنه و احتمالا تا آخر هفته‌ی پیش رو رفتنی باشم. بهش که فکر می‌کنم یکم استرس می‌گیرم، مخصوصا درمورد ارتباط برقرار کردن با بچه‌ها، ولی در کنارش مشتاق رفتن هم هستم. هرچی باشه این یه شروع جدیده=)

☆☆☆

پی‌نوشت: سریال موش رو هفته پیش تموم کردم و هنوز دلم نیومده یه سریال دیگه شروع کنم. می‌ترسم بشوره ببرتشTT 

پی‌نوشت: کاش هیولاشناس هیچ‌وقت تموم نشه. 

پی‌نوشت: یه حس غریبی بهم میگه کم کم باید تو فکر خریدن و جمع کردن وسایلم باشم... ولی حیف که این کارا فقط در دقیقه‌ی ۹۰ جایز و صحیحهY-Y 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۴۴ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

    Like a puffy, brown fungus, I'll survive the days

    نمی‌دونم چند بار دیگه باید یه غلط بخصوصی بکنم و به غلط کردم بیفتم تا از کردن اون غلط دست بردارم. به وضوح یادمه آخرین باری که خودم موهامو کوتاه کردم، یه نگاه عاقل اندر سفیه توی آینه به خودم انداختم و اعتراف کردم که _مثل همیشه_ دو دستی ریدم تو سر و کله‌ی خودم و دفعه‌ی بعد از اسب کمترم اگر پیش آرایشگر نرم. اما نمیشه. هر دفعه، درست لحظه آخر، توهمِ خودکفایی گند می‌زنه به قول و قراری که با خودم داشتم و آخرش مثل دیروز با سیس آرایشگری (که شامل آب‌پاش، یه شونه‌ی یه‌وریِ قرمز، قیچی خیاطی مادر، و یه نگاه سرشار از اعتماد به نفس کاذب میشه) سر از جلوی آینه‌ی حمام درمیارم. تازگی‌ها این خودکفایی در پیرایش برام جنبه‌ی حیثیتی هم پیدا کرده... اصلا بهم بر می‌خوره وقتی مادر برمی‌گرده میگه سر کوچه‌مون آرایشگاه هست. تعریف از خود نباشه خیلی هم حرفه‌ای عمل می‌کنم؛ موهارو چند قسمت می‌کنم و قیچی رو عمودی می‌گیرم و نوک‌هاشو خورد می‌زنم و این حرف‌ها. الکی که کل زندگیم رو با موی کوتاه نگذرونده‌م. بلاخره آدم توی این راه تجربه و توشه‌ی عمرش رو جمع می‌کنه. اصلا یهو دیدی فردا قارچ‌ها تکامل پیدا کردن و خودشون رو فرو کردن تو آدما و آرایشگرها بند و بساطشون رو جمع کردن و رفتن منطقه قرنطینه‌. منم که قرنطینه برو نیستم. نهایت تلاشم برای بقا اینه که توی کمد دیواری قایم بشم تا آب‌ها از آسیاب بیفته و بعدش پا به دنیای وحش جدید بذارم. با موی بلندم که نمیشه برای بقا جنگید! یهو دیدی مبتلایی، زامبی‌ای، چیزی از همون موها گرفت کشیدت عقب و گازت گرفت. همینه که مردم باید سلمونی یاد بگیرن. خودکفایی کلید بقاست. خودکفایی و پارانویا. ربط پارانویا به موهای مادرمرده‌ی منم برمی‌گرده به توهمِ فقرِ اجتناب ناپذیر. همون بیماری‌ای که یه گوشه می‌شینی و سعی می‌کنی احتمالات ممکن برای آینده‌ت رو تصور کنی و تهش به یه سناریوی بی‌ریخت از فقر مطلق می‌رسی؛ جایی که شام و ناهار نون بربری بدون کنجد با خربزه می‌خوری و پول بسته اینترنت و آرایشگاه رفتن نداری.
    فقر کانسپت کثافتیه. حتی تصورش باعث میشه یه تازه به دوران رسیده ناخودآگاه از ۱۶ سالگی تصمیم بگیره خودش موهاشو کوتاه کنه تا اگر یک روز به ورطه‌های به لجن کشیده شده‌ی فقر کشیده شد، حداقل دستش تو قیچیِ خودش باشه. فقط نمی‌فهمم بعد از اینهمه سال ریاضت چرا توی نتیجه‌ی نهایی کار، هیچ پیشرفتی حاصل نمیشه. احتمالا مشکل از قیچی‌عه. البته توی بازی بی‌رحمِ بقا، مدل مو یه فاکتور بی‌اهمیت محسوب میشه پس غمی نیست. تا همینجاشم دو‌-‌هیچ از مو بلندای معتادِ نت جلو ام. آینده از آن من است.

     

    پی‌نوشت: نوشتن بدون توجه به چرت بودن موضوع از بیخ و بن سرگرمی جدیدمه:'P

    پی‌نوشت۲: من این بازی‌ای که the last of us رو از روش ساختن بازی نکردم ولی پارسال یه فیکشن از سونتین خونده بودم به اسم tiger moth که توی همین دنیای قارچ زده اتفاق می‌افتاد و این اواخر که سریالش رو می‌دیدم همش صحنه‌های مختلفِ اون فیکشن برام تداعی میشد:_) و الان که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر خوب نوشته شده بود و توصیفاتش به اندازه و قوی بوده که اینطور توی ذهنم مونده، و به قلم نویسنده‌ش حسودیم شد.(رشک بردم؟ یکی از نویسنده‌های موردعلاقمه after all)
    راجع به سریالش هم باید بگم که اون پیرمرده، جول، تنها شخصیتی بود که باهاش حال می‌کردم که اونم به مدد الهی قسمت آخر می‌خواستم با مشت بزنم تو صورتش. تو اسطوره‌ی موقت من بودی مرد... این حرکت چیپِ خودخواهانه چی بود زدی آخر کاری"|
    اینم بگم که tiger moth نصفه موند. فکر کنم ۶ چپتر ازش هست و دیگر هیچ. عملا داستان ناتموم موند و به هیچ‌جا نرسید، که خیلی آزار دهنده‌ست. این فیلم/کتاب/فیک های ناتموم مثل یه پرونده‌ی باز، یه گوشه‌ی مغز آدم باقی می‌مونن و حس کنجکاوی آدمو خراش میدن. مثل لاکوود و شرکا. *pained expression*

    پی‌نوشت۳: سریال دیگه‌ای که اخیرا با روح و روانم بازی کرده فصل سوم his dark materials بود. من اصولا آدم پیگیری نیستم، حالا می‌خواد در هر زمینه‌ای باشه. این حقیقتیه که چندوقتی میشه باهاش کنار اومدم. همین فصل ۳ رو هم همینطوری از زور بیکاری به خودم زحمت دادم و یه سرچی کردم و دیدم که بعله. یک سال پیش اومده:/
    من خیلی منتظر فصل سوم این سریال بودم.. کتاباشو وقتی بچه‌تر بودم خونده بودم و فصل ۱ و ۲ هم خوب ساخته شده بودن و حقیقتا فکرشم نمی‌کردم اینجوری بخوره توی ذوقم:") بعد دیدنش تا مدت‌ها یادش می‌افتادم و به شدت فشار می‌خوردم... خلاصه که ننگ بر شما اهمال کارانی که اوج داستان رو به مفتضح ترین شکل ممکن به تصویر کشیدین و شخصیت لایرا و مادرش رو از عرش به موکت دست دوم کشوندین. هیچ‌وقت نمی‌بخشمتون.
    (البته این برای یک ماه پیشه تقریبا، ولی چون پست قبلی به اندازه‌ کافی چسناله‌طور بود تصمیم گرفتم این داغ بزرگ رو برای پست‌های بعدی (که همین باشه) نگه دارمㅜㅜ)

    پی‌نوشت۴: در حال حاضر سریال موش به دلیل اسم در کردنِ بسیار، در دست تماشاست. پس از اتمام، شما دوستان و همراهان را در جریانِ ریزِ نظراتِ خویش قرار خواهم داد U-U\

    پی‌نوشت۵: همه پی‌نوشت ها راجع به سریال شدنxDTT البته یه سری چیز دیگه هم هست، منتها به ژانر پست نمی‌خوره و فکر می‌کنم بهتره بعدها راجع بهشون بنویسم. این پست تا همینجا هم شبیه یه دمنوش چندگیاه با آبلیمو شده:[]

  • ۸
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۰۲
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ