۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

قایقم را بیاور، طوفان را هم.

من فقط یک قایق می‌خواستم
قایقی کوچک، که به اندازه یک نفر
و کوله بار حسرت هایش جا داشته باشد
قایقی سفید با دو پاروی چوبی
و موج هایی که مرا از ساحل ترس ها دور کنند

یک دریا لازم داشتم؛
آرام و آفتابی
با بوی نمک
و تلالو سبز-آبی در افق رویا ها

باد را لازم داشتم؛
برخاسته از گذر زمان
با کمی جادوی فراموشی
تا خاطرات تلخ
و قول های فراموش شده را به دستش بسپارم

اندکی هوای ابری می‌خواستم
صاعقه های پی در پی
و طوفانی از پشیمانی
آن‌وقت، به آرامی
در تکان های شدید قایق کوچکم
طناب حسرت هارا دور پارو ها می‌بستم
و هنگامی که به اندازه کافی سنگین شدند،
در آبیِ بزرگ رهایشان می‌کردم
پارو ها چرخ زنان به اعماق فرو می‌رفتند
و قایق سبک تر از همیشه شناور می‌شد

و در آخر، آسمانی تاریک می‌خواستم
با ماهی درخشان
و ستارگانی از جنس آرامش
که در گوش قایق رانانِ تنها
زمزمه می‌کنند
از شکفتن غنچه‌های یاس روی دیوار
و بخاری که از کیک سیب لبه پنجره برمی‌خیزد

من برای آغاز شدن در آغوش دریا
فقط یک قایق می‌خواستم

یه وقتایی که بعد از مدت ها یه آهنگ قدیمی رو گوش میدم، با خودم می‌گم چطور اونموقع متوجه نشدم این تیکه لیریکش چقدر حرف برای گفتن داره؟ چون بعضی جمله ها هستن که هر دفعه که بخونیشون یه معنی جدید برات دارن. 

امروز Tokyo از آر‌ ام پلی شد و به اینجا رسید که میگه: 

Life is a word that sometimes you cannot say
زندگی، کلمه‌ایه که گاهی نمی‌تونی پیش بینی‌ش کنی

And ash is a thing that someday we all should be
و خاکستر، چیزیه که روزی همه‌ی ما باید باشیم

When tomorrow comes
وقتی فردا میاد

?How different is it going to be
چقدر متفاوت خواهد بود؟

?Why do love and hate sound just the same to me
چرا عشق و نفرت برای من یکسان به نظر میان؟

من همیشه این آهنگو دوست داشتم، نه فقط به خاطر اینکه تو ملودیش صدای سوت داشت(چون از اینجور آهنگا خوشم میاد-^-)، چون یه حس آرامشی توش داشت که برام خاص بود. 

داشتم به این قسمت از لیریکش فکر می‌کردم؛ جمله‌ی اولش که واضحه. بعدش که راجع به خاکستر شدن میگه، داره به این اشاره می‌کنه که پایان همه‌ی ما مرگه و وقتی زمانی که برای زندگی داریم به پایان برسه، وقت رفتنه.

ولی اونجایی که میگه "وقتی فردا میاد چقدر متفاوت خواهد بود؟" چیزی بود که چشممو گرفت. همه‌ش راجب همین سواله. شاید برای اینکه زندگی رو زندگی کنیم، باید هر روزمون با دیروزمون یه فرقی داشته باشه. اگه هرروز مثل دیروز باشه کیه که دلش بخواد چشماشو باز کنه و ادامه بده؟ 

توی این زندگی ای که یه روز به مرگ و تموم شدن منتهی میشه، کمترین کاری که میشه کرد اینه که هرروز یه چیزی بهش اضافه کنیم. چیزی که دیروز خبری ازش نبوده؛ یه فکر، یه آگاهی یا یه قدم کوچیک رو به جلو. امیدوارم بتونیم اینو تو زندگیامون پیاده کنیم و بهتر از اونی که تا الان بوده ادامه‌ش بدیم~

راجع به جمله آخر، همونی که از عشق و تنفر گفته، اونو شما بهم بگید! کنجکاوم بدونم درباره‌ش چی فکر می‌کنید:)

×××××

پی‌نوشت: از لحاظ روحی-روانی-عاطفی نیاز دارم یکی ببرتم نیویورک مسافرت، بعد همونجا ولم کنه برگرده. آیا این خواسته زیادیه؟:'| 

پی‌نوشت۲: ما یه سنت خانوادگی داریم که از اواسط شهریور یا حتی قبل‌تر، لیست لوازم تحریری که لازم داریم می‌نویسیم و روزای آخر یاد خریدنشون می‌افتیم؛ دقیقا دقیقه نود! البته من از این سنت بازنشسته شدم(این است فارغ التحصیلی|B) ولی داداشم لیستشو نوشته بود و وقتی دیدم یکی‌شون "غلت گیر" بود، می‌خواستم از شدت دلتنگی و سافت شدن برای غلط املاییِ ضایعش، برم یه لیست گنده بنویسم و دوباره سر کلاس پنجم بشینم. حس می‌کنم وضعیت وخیمیه چون کلاس پنجم یکی از بدترین سال‌های دوران ابتداییم بود و آره... نیویورک منو بهم بدید. 

  • ۱۹
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۰۱

    To My Youth

    To My Youth 
    BOL4
    Magic Spirit

    나는 한때 내가 이 세상에 사라지길 바랬어
    من یه زمانی، آرزو می‌کردم از این دنیا ناپدید بشم

    온 세상이 너무나 캄캄해 매일 밤을 울던 날
    کل دنیا تاریک بود و هرشب گریه می‌کردم

    ?차라리 내가 사라지면 마음이 편할까
    اگه ناپدید بشم راحت میشم؟

    모두가 날 바라보는 시선이 너무나 두려워
    من از نگاه همه روی خودم می‌ترسیدم 

    아름답게 아름답던 그 시절을 난 아파서
    در اون روزهای زیبا من درد می‌کشیدم 

    사랑받을 수 없었던 내가 너무나 싫어서
    بخاطر اینکه عشقی دریافت نکردم از خودم بدم میومد

    엄마는 아빠는 다 나만 바라보는데
    مادر و پدرم فقط به من نگاه می‌کنن

    내 마음은 그런 게 아닌데 자꾸만 멀어만 가
    من واقعا اینطور حس نمی‌کنم ولی فقط دور و دورتر می‌شم

    ?어떡해
    چی‌کار کنم؟ 

    시간이 약이라는 말이 내게 정말 맞더라고
    این حرف که «زمان مثل دارو ئه» برای من درست بود

    하루가 지나면 지날수록 더 나아지더라고
    همینطور که روزها گذشتن، واقعا بهتر شدم

    근데 가끔은 너무 행복하면 또 아파올까 봐
    اما گاهی وقتی که خیلی خوشحالم، می‌ترسم که دوباره درد بکشم

    내가 가진 이 행복들을 누군가가 가져갈까 봐
    که کسی همه این شادی رو ازم بگیره

    아름다운 아름답던 그 기억이 난 아파서
    اون خاطرات زیبا، خیلی دردناک بودن

    아픈 만큼 아파해도 사라지지를 않아서
    هرچقدر هم که تحمل می‌کردم، درد ناپدید نمی‌شد

    친구들은 사람들은 다 나만 바라보는데
    دوستام، همه مردم، فقط به من نگاه می‌کنن

    내 모습은 그런 게 아닌데 자꾸만 멀어만 가
    من واقعا اینطوری نیستم ولی فقط دورتر می‌شم

    그래도 난 어쩌면 내가 
    ولی با این‌حال شاید من بتونم

    이 세상에 밝은 빛이라도 될까 봐
    یه نور درخشان توی این دنیا باشم

    어쩌면 그 모든 아픔을 내딛고서라도 짧게 빛을 내볼까 봐
    شاید بعد از اون‌همه درد، بتونم خیلی کوتاه بدرخشم

    포기할 수가 없어
    نمی‌تونم تسلیم بشم

    하루도 맘 편히 잠들 수가 없던 내가
    نمی‌تونستم حتی یه شب راحت بخوابم

    이렇게라도 일어서 보려고 하면 내가 
    چون اگه تلاش کنم تا بازم همین‌طور بلند شم

    날 찾아줄까 봐
    خودم رو پیدا می‌کنم

    ?얼마나 얼마나 아팠을까
    چقدر دردناک بوده؟

    ?얼마나 얼마나 아팠을까
    چقدر دردناک بوده؟

    ?얼마나 얼마나 얼마나 바랬을까
    چقدر امیدوار بودم؟

     

    پی‌نوشت: اعتراف می‌کنم بیشتر از یک ساله که می‌خوام این آهنگو اینجا پست کنم انقدر که با لیریک و خود آهنگش آبسسد بودم و هستم. از صدای بهشتی جی‌یونگ لذت ببرید:*)

  • ۲۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱

    Coughing sparkles of pain

    صندوقچه ای به درون آب افتاد. ما به آنجا رفتیم و بازگشتیم. اما وقتی به خانه رسیدیم، بزرگ‌تر از آن بودیم که میان دیوارهایش آرام بگیریم. 

    ~✵~

    این دو سه هفته توی یه هاله از سرفه و کاغذنوشته ها و فروپاشی امید های از درون پوسیده گذشت.

    کرونا بدتر از اونی بود که فکرشو می‌کردم؛ رنج بزرگیه که آدم عطسه‌ش بگیره و بعد بخاطر فشار اون عطسه‌ی ناچیز کمرش تیر بکشه. 

    یه شبم رفتیم دکتر. ولی توی سالن انتظار تصمیم گرفتم پاشم برم بیرون چون مرگ با عزت بهتر از درمان با ذلت عه. البته ذلتش هیچ ربطی به دکتر نداره، از اون ذلت های اجتناب ناپذیریه که وقتی آدم با پدر مادرش میره دکتر پیش میاد. از همون ذلت هایی که تو مسافرت های خانوادگی و کلا بیرون رفتن با این جماعتِ نفس‌تنگ‌کن پیش میاد. کاریشم نمیشه کرد...یا باید گوشه اتاقت جون بدی یا با وجود حرفایی که شنیدی اونجا بشینی تا نوبت معاینه‌ت بشه. کیه که اولی رو ترجیه نده؟ 

    دو سه روز پیش که هنوز سرفه می‌کردم، خیلی یهویی یادم افتاد که یه ساله می‌خوام ۵ فوت فاصله رو بخونم و چون یهویی اشتیاق زیادی برای خوندنش حس کردم، رفتم یه pdf ازش یافتم و تا شب تمومش کردم. 

    ×دو پاراگراف پایین و اون دیالوگه ممکنه اسپویل محسوب بشه!×

    ولی انقدر ملموس نوشته شده بود که بخاطر مرگ پو اشکم داشت درمی‌اومد و وقتی ویل داشت از پیش استلا می‌رفت، از شدت بغضِ زیاد، گلودرد گرفتم. نکنید با من این کارو...

    خلاصه که داستان زیبایی داشت:") یکم هم شبیه خطای ستارگان بخت ما بود. هنوز نتونستم فیلمشو ببینم ولی امیدوارم یه روزم از این اشتیاق های یهویی برای دیدن فیلمش پیدا کنم. 

    "Don't worry about me," he says, smiling through the tears. "If I stop breathing tomorrow, know that I wouldn't change a thing."

     

    پی‌نوشت: جوری که یه بسته های بای می‌تونه آدمو به ادامه زندگی امیدوار کنه شگفت انگیز نیست؟ اصلا بسته بندی قرمز-مشکی‌ش روحمو جلا میده. فقط حیف که مثل همه‌ی چیزای خوب، اینم تموم میشه. من می‌مونم و خورده بیسکوییت های جلوم و یه آه سنگین. 

    پی‌نوشت2: انقدر dreamers ایتیز رو گوش کردم از گوشام خون سبز داره می‌زنه بیرون. چطور یه آهنگ می‌تونه این چنین نایس باشه؟TT

    پی‌نوشت3: داداشم با خربزه و شیر و خامه و یخ یه چیزی درست کرده بود که وقتی به خوردنش فکر می‌کردم، ارگان های بدنم دچار جنگ داخلی میشدن. ولی از اونجا که نمی‌خواستم دلش بشکنه و کنجکاو بودم چه مزه ایه خوردمش. شما از این حرکتا نزنید... 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ