من فقط یک قایق میخواستم
قایقی کوچک، که به اندازه یک نفر
و کوله بار حسرت هایش جا داشته باشد
قایقی سفید با دو پاروی چوبی
و موج هایی که مرا از ساحل ترس ها دور کنند
یک دریا لازم داشتم؛
آرام و آفتابی
با بوی نمک
و تلالو سبز-آبی در افق رویا ها
باد را لازم داشتم؛
برخاسته از گذر زمان
با کمی جادوی فراموشی
تا خاطرات تلخ
و قول های فراموش شده را به دستش بسپارم
اندکی هوای ابری میخواستم
صاعقه های پی در پی
و طوفانی از پشیمانی
آنوقت، به آرامی
در تکان های شدید قایق کوچکم
طناب حسرت هارا دور پارو ها میبستم
و هنگامی که به اندازه کافی سنگین شدند،
در آبیِ بزرگ رهایشان میکردم
پارو ها چرخ زنان به اعماق فرو میرفتند
و قایق سبک تر از همیشه شناور میشد
و در آخر، آسمانی تاریک میخواستم
با ماهی درخشان
و ستارگانی از جنس آرامش
که در گوش قایق رانانِ تنها
زمزمه میکنند
از شکفتن غنچههای یاس روی دیوار
و بخاری که از کیک سیب لبه پنجره برمیخیزد
من برای آغاز شدن در آغوش دریا
فقط یک قایق میخواستم
یه وقتایی که بعد از مدت ها یه آهنگ قدیمی رو گوش میدم، با خودم میگم چطور اونموقع متوجه نشدم این تیکه لیریکش چقدر حرف برای گفتن داره؟ چون بعضی جمله ها هستن که هر دفعه که بخونیشون یه معنی جدید برات دارن.
امروز Tokyo از آر ام پلی شد و به اینجا رسید که میگه:
Life is a word that sometimes you cannot say
زندگی، کلمهایه که گاهی نمیتونی پیش بینیش کنیAnd ash is a thing that someday we all should be
و خاکستر، چیزیه که روزی همهی ما باید باشیمWhen tomorrow comes
وقتی فردا میاد?How different is it going to be
چقدر متفاوت خواهد بود؟?Why do love and hate sound just the same to me
چرا عشق و نفرت برای من یکسان به نظر میان؟
من همیشه این آهنگو دوست داشتم، نه فقط به خاطر اینکه تو ملودیش صدای سوت داشت(چون از اینجور آهنگا خوشم میاد-^-)، چون یه حس آرامشی توش داشت که برام خاص بود.
داشتم به این قسمت از لیریکش فکر میکردم؛ جملهی اولش که واضحه. بعدش که راجع به خاکستر شدن میگه، داره به این اشاره میکنه که پایان همهی ما مرگه و وقتی زمانی که برای زندگی داریم به پایان برسه، وقت رفتنه.
ولی اونجایی که میگه "وقتی فردا میاد چقدر متفاوت خواهد بود؟" چیزی بود که چشممو گرفت. همهش راجب همین سواله. شاید برای اینکه زندگی رو زندگی کنیم، باید هر روزمون با دیروزمون یه فرقی داشته باشه. اگه هرروز مثل دیروز باشه کیه که دلش بخواد چشماشو باز کنه و ادامه بده؟
توی این زندگی ای که یه روز به مرگ و تموم شدن منتهی میشه، کمترین کاری که میشه کرد اینه که هرروز یه چیزی بهش اضافه کنیم. چیزی که دیروز خبری ازش نبوده؛ یه فکر، یه آگاهی یا یه قدم کوچیک رو به جلو. امیدوارم بتونیم اینو تو زندگیامون پیاده کنیم و بهتر از اونی که تا الان بوده ادامهش بدیم~
راجع به جمله آخر، همونی که از عشق و تنفر گفته، اونو شما بهم بگید! کنجکاوم بدونم دربارهش چی فکر میکنید:)
×××××
پینوشت: از لحاظ روحی-روانی-عاطفی نیاز دارم یکی ببرتم نیویورک مسافرت، بعد همونجا ولم کنه برگرده. آیا این خواسته زیادیه؟:'|
پینوشت۲: ما یه سنت خانوادگی داریم که از اواسط شهریور یا حتی قبلتر، لیست لوازم تحریری که لازم داریم مینویسیم و روزای آخر یاد خریدنشون میافتیم؛ دقیقا دقیقه نود! البته من از این سنت بازنشسته شدم(این است فارغ التحصیلی|B) ولی داداشم لیستشو نوشته بود و وقتی دیدم یکیشون "غلت گیر" بود، میخواستم از شدت دلتنگی و سافت شدن برای غلط املاییِ ضایعش، برم یه لیست گنده بنویسم و دوباره سر کلاس پنجم بشینم. حس میکنم وضعیت وخیمیه چون کلاس پنجم یکی از بدترین سالهای دوران ابتداییم بود و آره... نیویورک منو بهم بدید.