۲۰ مطلب با موضوع «از این روزها✯» ثبت شده است

When I scream you're my echo

تعطیلات بین ترمه و انگار همه چیز یهو به حالت سکون قبلش برگشته. وقتی خونه‌ام برام سخته به آینده فکر کنم. اینجا که هستم یه مه غلیظ زندگیمو می‌گیره. تنها کاری که می‌کنم زیر پتو قایم شدن و غمگین بودنه. روزی چندبار لیست دروس ترم بعد رو نگاه می‌کنم که ترتیب انتخاب واحد یادم نره. اول آزمایشگاه‌ها که پر میشن، بعدش عمومی‌ها، بعدش تخصصی‌ها. پیکی بلایندرز می‌بینم و دلم فساد می‌خواد. فساد واقعی؛ یه دست راست خونی. بعد شب میشه و آرکتیک مانکیز و شکلات صبحونه نصفه شبی و غصه‌های شریکی. بخوام خلاصه بگم، در "تام هنسن" ترین حالت ممکن، فقط زنده می‌مونم و همراه نیکو و ویل تا خود تارتاروس میرم. این مورد آخر واقعا یکی از خوشی های این دوران بیکاریمه که مانع از فرو رفتنم در زندگی نباتی میشه.

کلاس‌های ترم بعد از ۲۱‌ام شروع میشه. خیلی تلاش کردم بچه‌هامونو راضی کنم هفته اول رو بپیچونیم و از ۲۸ام بریم، ولی نمی‌دونم.. انگار ترم اولی بودن خیلی بهشون ساخته. الان اینجوری‌ام که کاش بشه زودتر برگردم خوابگاه ولی دانشگاه نرم. 

بله. حوصله‌م سر رفته. 

برای واقعی دلم می‌خواد زودتر این ترمم تموم بشه که از شر درس‌های پایه خلاص بشم و دیگه بعدش فقط تخصصی تخصصی تخصصی. 

یه وقت فکر نکنید از درس‌های این ترم ناراضی‌ام. فقط دلم ژنتیک و بیوانفورماتیک می‌خواد به جای شیمی آلی🗿

و می‌دونم که خیلی درهم و برهم و از این شاخه به اون شاخه‌طور نوشتم ولی دلم می‌خواد اینم اینجا بگم که روزی که آخرین امتحان ترم یک رو دادیم با بچه‌هامون رفتیم کافه و بیشتر از اونی که فکرشو می‌کردم بهم خوش گذشت. منظورم اینه که... معاشرت با آدم‌ها خوبه. نه همیشه ولی گاهی وقتا آره. دیدن آدم‌های مختلف که هرکدوم یه هدف و راهی دارن جالبه. هرچند خودم با اینهمه سرگردونی بین‌شون احساس غریبی می‌کنم ولی خب خوبه که بدونی اون بیرون چند نفر دارن زندگی می‌کنن.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۲۰ بهمن ۰۲

    ?..WTF is Resonance

    من از اسب کمترم اگه ترم بعد درس‌هارو بذارم برای شب امتحان. 

  • ۱۴
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۳۰ دی ۰۲

    ?Do you find it all right, my dragonfly

    اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز اینقدر از فضای وبلاگ نویسی دور بشم. این مدت چیز‌های زیادی برای تعریف کردن داشتم ولی فکر کردن بهشون یه چیزه و نوشتن‌شون یه بحث جداست. 

    چندبار وسوسه شدم یه دیلی تلگرام بزنم و حداقل اونجا تیکه پاره‌های احساسات و افکارمو بریزم بیرون ولی همش به اینجا فکر می‌کردم و دلم نمیومد. چون احساس تعلق نصفه نیمه‌ای که به اینجا دارم بهم می‌گفت اگه دیلی بزنم دیگه اصلا این ورا پیدام نمیشه و این غمگینم می‌کرد. و می‌کنه. پس فکر کردم شاید از این به بعد یکم از دوز کمالگرایی تحلیل رفته‌م کم کنم و پستای کوتاه و با فاصله زمانی کمتری همینجا بذارم. 

    ترم یک تقریبا تموم شده و من واقعا نادم و پشیمونم که بهتر عمل نکردم؛ می‌تونستم یکم بیشتر تلاش کنم و احتمالا کمتر حس یه لاستیک پنچر رو می‌داشتم. 

    می‌دونم عجیبه ولی از نظر روابط اجتماعی تقریبا خوب پیش رفتم؛ یعنی در سطح کلاس خودمون و هم‌اتاقی‌هام تونستم روابط مسالمت آمیز داشته باشم، که برای جامعه گریزی مثل من یه پیشرفت بزرگه. البته هنوزم توی جمع‌های بزرگ بودن برام ناخوشاینده؛ نه اینکه استرس بگیرم، فقط ترجیح میدم تنها یا بین آدمای کمتری باشم. ولی در کل تا اینجای کار، از عملکردم راضی‌ام. اگه تا پایان کارشناسی یاد بگیرم که موقع حضور غیاب مغزم فلج نشه هم عالی میشه. 

    از وضعیت الانم همینو بگم که فردا اولین امتحان ترم برگزار میشه و من کاملا بی‌حال و کرخت روی تخت دراز کشیدم. حجم سنگینی از درس‌های عقب افتاده دارم که باید دست از بی‌محلی بهشون بردارم. چندتا دفتر و کتاب و خودکار و هایلایتر گوشه تختم جمع شدن. هنوز کتابایی که از کتابخونه گرفتم رو نخوندم، تکلیف و جزوه‌ای ننوشتم و برای امتحان فردامم کاری نکردم.

    فکر می‌کنم با این وضع روحی و روانی باید روی هدف‌های کوتاه مدت تمرکز کنم. مثلا اینکه تا فردا صبح زنده بمونم. یا تا شب یه قسمت سریال ببینم تا وسوسه نشم خودمو از تخت بندازم پایین. 

    پی‌نوشت: ساعت ۱۱ و نیم صبح هم‌کلاسیم که تو خوابگاه خودمونم هست، بهم زنگ زد و از خواب پروندم تا بگه سالن مطالعه‌ست و اگه خواستم برم باهم درس بخونیم. منم جواب زنگ و پیامشو ندادم که بفهمه صبح روز تعطیل نباید مزاحم خوابم بشه. واقعا مردم حالت عادی ندارن. 

    پی‌نوشت: جوری که تخفیف‌های سانی‌ بوک خوشحالم می‌کنه، ته‌دیگ ماکارونی نمی‌کنه. نگران موجودی کارتمم. *pain smile*

     
    Fireflies

    Sara kays

    Magic Spirit

    'Cause I'd get a thousand hugs from ten thousand lightning bugs

    As they tried to teach me how to dance

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۵ دی ۰۲

    Of flipping the pages and walking away

    Flowers in the summer-

      -Fires in the fall 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۹ آبان ۰۲

    همه چیز را برداشته‌ام.

    ۲۸ مهر

    اولین شبِ خوابگاه موندن حس عجیبی داره. همه‌ی بچه‌ها دلتنگن و بگی نگی حالشون گرفته‌ست. چهارزانو روی صندلی نشستم و به حجم احساساتی بودنشون خنده‌م میاد. فکر کنم فقط منم که برای این زندگی جدید ذوق داشتم. 

    از همین حالا به مقامِ آروم‌ترین آدمِ این اتاق مشرّف شدم و بقیه وظیفه‌شون می‌دونن که هر نیم ساعت یه بار به ساکت بودنم اشاره کنن. خوشبختانه در کنار یه سری ویژگی‌های آزار دهنده _که طبیعی هم هست_ بچه‌های بی‌آزاری‌ به نظر می‌رسن و فکر کنم با هم کنار بیایم. 

    ~*~

    ۲۹ مهر

    اولین کلاسمون بعد از ظهر تشکیل میشه. صبح از خوابگاه می‌زنم بیرون. میرم دانشکده و کارت دانشجوییم رو می‌گیرم، میرم بانک و یه حساب جدید باز می‌کنم، میرم و کارای سیم کارتم رو اوکی می‌کنم. همه‌ش رو به تنهایی انجام میدم و احساس خستگی و بزرگسال بودن می‌کنم. 

    اولین باری که پا توی سلف می‌ذارم استرس می‌گیرم. شبیه سالن‌های غذاخوری مدارس آمریکایی توی فیلم‌هاست. انگار همه می‌دونن کجا باید برن و چی‌کار باید بکنن و پشت کدوم میز بشینن. خیلی نامحسوس یه نفس عمیق می‌کشم و صف غذایی که رزرو کرده بودم رو پیدا می‌کنم، ناهارم رو می‌گیرم و یه میز خلوت پیدا می‌کنم و می‌شینم. اونقدرا هم سخت نبود.

    ~*~

    ۱ آبان

    دایی سوفسطاییِ الکس فیِرو میاد سر کلاس و از سفرها و پروژه‌هاش توی کشورهای دیگه میگه. از جامعه و علم و اهمیت تقویت زبان توی رشته‌مون میگه. آخرش هم به شیمی و تاریخ مختصری ازش می‌رسیم. به چشم‌های دو رنگش نگاه می‌کنم و دلم برای الکس تنگ میشه. اگه دایی خیالیش رو می‌شناخت، می‌دونست یه نفر هست که از استعداد سفالگریش حمایت می‌کنه. 

    ~*~

    ۲ آبان

    سر کلاس مبانی گیاه‌شناسی برای معرفی خودم استرس می‌گیرم و گند می‌زنم. یعنی جوری شد که استاد برای به حرف آوردنم ازم سوال‌هایی پرسید که بقیه بچه‌ها بدون نیاز به پرسیده شدنِ سوالی می‌گفتن. محشره، حالا تا خود شب قراره خودمو به‌خاطر این حجم از درونگرایی مطلق مورد عنایت قرار بدم. 

    ~*~

    ۳ آبان
    عصبانی میشم و گوشی رو روی مامان قطع میکنم. می‌ترسم اگه الان برم توی اتاق، بچه ها متوجه حالت گرفته‌م بشن. راهمو کج می‌کنم و دو دقیقه جلوی پنجره‌ی دستشویی وایمیسم. دم، بغض، بازدم. 
    برمیگردم تو اتاق. نیم ساعتی خودمو با گوشی مشغول می‌کنم. بچه‌ها بی‌وقفه حرف می‌زنن. شب بخیر میگم و رو به دیوار می‌خوابم. هندزفری رو توی گوشم می‌ذارم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. 

    ~*~

    ۴ آبان

    استاد ادبیات بعد از دو جلسه هنوز درس دادن رو شروع نکرده. انگار این جماعت فقط بلدن یک ماه دیر شروع شدنِ ترم رو محکوم کنن ولی در جهت رسوندن مباحث هیچ اقدامی نمی‌کنن. 

    20 دقیقه تحمل می‌کنم و بعد مستاصلانه به هندزفری توی کیفم چنگ میزنم. اون بیرون، هم کلاسی‌ها با سوال‌های بیخود دارن خیلی واضح سعی می‌کنن وقت کلاس رو بگیرن و این طرف لانا توی گوشم زمزمه می‌کنه: 

    But if you hold me without hurting me
    You'll be the first who ever did

    ~*~

    ۵ آبان

    آسمون امروز خیلی قشنگه. کاش یه مانیا اینجا داشتم. 

    ☆☆☆

    من واقعا از فضای سبز دانشگاهمون لذت می‌برم. وقت هایی که زیر درخت‌ها راه میرم از تنهایی و شگفتی ای که وجودمو پر می‌کنه لذت می‌برم. ناز کردن امیر میو (گربه نارنجی حیاط خوابگاه که بغل همه دخترا میره) و غذا دادن بهش خوشحالم می‌کنه. و وقت‌هایی که آزمایشگاه داریم احساس زنده بودن می‌کنم.

    در کل، هفته اول با همه‌ی مشکلاتی که به همراه داشته نسبتا خوب پیش رفته. از فردا میریم برای هفته‌ی دوم:)

    پی‌نوشت1: تخت بالا مثل یه پناهگاه/مخفیگاه می‌مونه که هردفعه برای رسیدن بهش باید به صخره‌های لغزنده‌‌ی پشیمونی چنگ بزنم و خودمو بکشم بالا. اگه فقط یکم زودتر می‌رسیدم، می‌تونستم تخت فرح بخشِ پایین رو تصاحب کنم و زندگی یه درجه قشنگ‌تر میشد. 

    پی‌نوشت2: جداً انقدر کار سرم ریخته که نمی‌دونم دقیقا چه کاری سرم ریخته. حتی دیگه وقت نمی‌کنم به گروه ورودیامون سر بزنم و به گی بودن پسرامون بخندم:]

    پی‌نوشت3: آخر هفته با یکی از هم‌اتاقی هام تنها موندم که محض رضای گلوی خودشم که شده حتی یک لحظه دست از حرف زدن برنمی‌داره. فعلا از دستش اومدم تو سرمای حیاط نشستم ولی دیر یا زود باید برگردم. با این یه نفر به هیچ وجه نمی‌تونم کنار بیام. حتی این حقیقت که هندزفری تو گوشمه هم متوقفش نمی‌کنه. کمک.TT

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۵ آبان ۰۲

    Riding upon the high wind

    متوجه شدم نوشتن یکی از کارهاییه که گاهی خسته‌م می‌کنه و گاهی هم خستگیم رو در می‌بره. الان به شدت به دومین گزینه‌ش نیاز دارم، پس here we go again~

    باید از یکم قبل‌تر شروع کنم... روز اعلام نتایج، داداشم ساعت 2 ظهر اومد بالا بیدار کرد که برم ببینم قبول شدم که بالاخره اتاقم به اون برسه یا نه.. راستش اولش یکم خورد تو ذوقم چون طبق محاسبات خودم اگر بهشتی رو قبول نمیشدم، خوارزمی رو صددرصد قبول بودم. اصلا فکرشم نمی‌کردم کار به اولویت بعدی بکشه. ولی کشید. و من هنوز اونجور که باید، توی ذهنم باورم نشده که قراره به جای کرج برم همدان. 

    جو خونه کماکان همون جو سمی باقی موند البته. هیچ‌کس خوشحال نشد که تونستم رشته‌ای که می‌خواستم قبول بشم. فقط همون نگاه‌های ناامید و زخم زبون‌های تکراری. خیلی جالبه که خانواده ایرانی تا وقتی تصور می‌کنه قراره یه رشته تاپ (همون پزشکی خودمون) بخونی، قول حمایتِ همه‌جوره میده اما وقتی می‌فهمه شکر خوردی و می‌خوای بری دنبال علایقت، نه تنها حمایتی در کار نیست، بلکه فقط سنگه که سر راهت می‌ریزه. 

    برای من مهم نیست که تقریبا هیچ‌کس باور نمی‌کنه به‌خاطر علاقه بوده که این رشته رو انتخاب کردم. واقعا مهم نیست، ولی اینقدر باور نکردنشون رو به روم آوردن که دیگه حالم داره به هم میخوره. من نیاز ندارم از گمراهی درم بیارن و سعی کنن راضیم کنن به جای رشته‌ای که آینده‌ی مشخصی نداره حداقل برم سراغ پیراپزشکی و پرستاری و فرهنگیان. من فقط نیاز دارم دست از سرم برداشته بشه. همین. فکر کنم فهم این موضوع برای قشر فضول جامعه زیادی سخته. 

    ولی از اون طرف یکی دو تا از دوستایی که از قبل بهشون گفته بودم، برخورد نازنینی داشتن و باعث شدن تحمل ساید دارک ماجرا راحت‌تر بشه. بوس بهتون3> 

    و اما ثبت نام! باید بگم این ثبت نام غیرحضوری رسما دمار از روزگار من درآورد... علاوه بر اینکه پوستم توی اون سایت گلستان لعنتی کنده شد، به لطف یکی از مراحلِ مضحکِ ثبت نام که "معرفین دانشجو" بود فهمیدم خیلی آدم بی‌کسی‌ام"-" ولی واقعا چه معنیی داره از آدم ۳ تا معرف می‌خوان؟ مگه هاروارده آخه!._. 

    خلاصه به هر جون کندنی بود انجامش دادم و مونده ثبت نام حضوری و رزرو خوابگاه که امیدوارم به خیر و خوشی بگذره:-: 

    راجع به هم‌‌دانشگاهی‌ها هم باید بگم فعلا تنها تعاملی که باهاشون داشتم این بوده که یه قسمت کوچیک از چت‌هاشون توی گروه رو بخونم و به این فکر کنم که چطور ممکنه این حجم از نادونی، جنسیت زدگی و بی‌شخصیتی یه جا جمع شده باشه. اوضاع به قدری ناامیدکننده بود که حتی دست و دلم به نوشتن یکی از اون پیام‌های "کسی از فلان رشته هست؟" هم نرفت که دوتا هم‌رشته ای پیدا کنم و روز اول باید کاملا آکوارد و غریبانه وارد دانشگاه بشم"-"\ 

     

    ولی با همه‌ی این غر هایی که زدم، اوضاع بهتر از قبله؛ الان تکلیفم روشنه و احتمالا تا آخر هفته‌ی پیش رو رفتنی باشم. بهش که فکر می‌کنم یکم استرس می‌گیرم، مخصوصا درمورد ارتباط برقرار کردن با بچه‌ها، ولی در کنارش مشتاق رفتن هم هستم. هرچی باشه این یه شروع جدیده=)

    ☆☆☆

    پی‌نوشت: سریال موش رو هفته پیش تموم کردم و هنوز دلم نیومده یه سریال دیگه شروع کنم. می‌ترسم بشوره ببرتشTT 

    پی‌نوشت: کاش هیولاشناس هیچ‌وقت تموم نشه. 

    پی‌نوشت: یه حس غریبی بهم میگه کم کم باید تو فکر خریدن و جمع کردن وسایلم باشم... ولی حیف که این کارا فقط در دقیقه‌ی ۹۰ جایز و صحیحهY-Y 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۴۴ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

    Like a puffy, brown fungus, I'll survive the days

    نمی‌دونم چند بار دیگه باید یه غلط بخصوصی بکنم و به غلط کردم بیفتم تا از کردن اون غلط دست بردارم. به وضوح یادمه آخرین باری که خودم موهامو کوتاه کردم، یه نگاه عاقل اندر سفیه توی آینه به خودم انداختم و اعتراف کردم که _مثل همیشه_ دو دستی ریدم تو سر و کله‌ی خودم و دفعه‌ی بعد از اسب کمترم اگر پیش آرایشگر نرم. اما نمیشه. هر دفعه، درست لحظه آخر، توهمِ خودکفایی گند می‌زنه به قول و قراری که با خودم داشتم و آخرش مثل دیروز با سیس آرایشگری (که شامل آب‌پاش، یه شونه‌ی یه‌وریِ قرمز، قیچی خیاطی مادر، و یه نگاه سرشار از اعتماد به نفس کاذب میشه) سر از جلوی آینه‌ی حمام درمیارم. تازگی‌ها این خودکفایی در پیرایش برام جنبه‌ی حیثیتی هم پیدا کرده... اصلا بهم بر می‌خوره وقتی مادر برمی‌گرده میگه سر کوچه‌مون آرایشگاه هست. تعریف از خود نباشه خیلی هم حرفه‌ای عمل می‌کنم؛ موهارو چند قسمت می‌کنم و قیچی رو عمودی می‌گیرم و نوک‌هاشو خورد می‌زنم و این حرف‌ها. الکی که کل زندگیم رو با موی کوتاه نگذرونده‌م. بلاخره آدم توی این راه تجربه و توشه‌ی عمرش رو جمع می‌کنه. اصلا یهو دیدی فردا قارچ‌ها تکامل پیدا کردن و خودشون رو فرو کردن تو آدما و آرایشگرها بند و بساطشون رو جمع کردن و رفتن منطقه قرنطینه‌. منم که قرنطینه برو نیستم. نهایت تلاشم برای بقا اینه که توی کمد دیواری قایم بشم تا آب‌ها از آسیاب بیفته و بعدش پا به دنیای وحش جدید بذارم. با موی بلندم که نمیشه برای بقا جنگید! یهو دیدی مبتلایی، زامبی‌ای، چیزی از همون موها گرفت کشیدت عقب و گازت گرفت. همینه که مردم باید سلمونی یاد بگیرن. خودکفایی کلید بقاست. خودکفایی و پارانویا. ربط پارانویا به موهای مادرمرده‌ی منم برمی‌گرده به توهمِ فقرِ اجتناب ناپذیر. همون بیماری‌ای که یه گوشه می‌شینی و سعی می‌کنی احتمالات ممکن برای آینده‌ت رو تصور کنی و تهش به یه سناریوی بی‌ریخت از فقر مطلق می‌رسی؛ جایی که شام و ناهار نون بربری بدون کنجد با خربزه می‌خوری و پول بسته اینترنت و آرایشگاه رفتن نداری.
    فقر کانسپت کثافتیه. حتی تصورش باعث میشه یه تازه به دوران رسیده ناخودآگاه از ۱۶ سالگی تصمیم بگیره خودش موهاشو کوتاه کنه تا اگر یک روز به ورطه‌های به لجن کشیده شده‌ی فقر کشیده شد، حداقل دستش تو قیچیِ خودش باشه. فقط نمی‌فهمم بعد از اینهمه سال ریاضت چرا توی نتیجه‌ی نهایی کار، هیچ پیشرفتی حاصل نمیشه. احتمالا مشکل از قیچی‌عه. البته توی بازی بی‌رحمِ بقا، مدل مو یه فاکتور بی‌اهمیت محسوب میشه پس غمی نیست. تا همینجاشم دو‌-‌هیچ از مو بلندای معتادِ نت جلو ام. آینده از آن من است.

     

    پی‌نوشت: نوشتن بدون توجه به چرت بودن موضوع از بیخ و بن سرگرمی جدیدمه:'P

    پی‌نوشت۲: من این بازی‌ای که the last of us رو از روش ساختن بازی نکردم ولی پارسال یه فیکشن از سونتین خونده بودم به اسم tiger moth که توی همین دنیای قارچ زده اتفاق می‌افتاد و این اواخر که سریالش رو می‌دیدم همش صحنه‌های مختلفِ اون فیکشن برام تداعی میشد:_) و الان که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر خوب نوشته شده بود و توصیفاتش به اندازه و قوی بوده که اینطور توی ذهنم مونده، و به قلم نویسنده‌ش حسودیم شد.(رشک بردم؟ یکی از نویسنده‌های موردعلاقمه after all)
    راجع به سریالش هم باید بگم که اون پیرمرده، جول، تنها شخصیتی بود که باهاش حال می‌کردم که اونم به مدد الهی قسمت آخر می‌خواستم با مشت بزنم تو صورتش. تو اسطوره‌ی موقت من بودی مرد... این حرکت چیپِ خودخواهانه چی بود زدی آخر کاری"|
    اینم بگم که tiger moth نصفه موند. فکر کنم ۶ چپتر ازش هست و دیگر هیچ. عملا داستان ناتموم موند و به هیچ‌جا نرسید، که خیلی آزار دهنده‌ست. این فیلم/کتاب/فیک های ناتموم مثل یه پرونده‌ی باز، یه گوشه‌ی مغز آدم باقی می‌مونن و حس کنجکاوی آدمو خراش میدن. مثل لاکوود و شرکا. *pained expression*

    پی‌نوشت۳: سریال دیگه‌ای که اخیرا با روح و روانم بازی کرده فصل سوم his dark materials بود. من اصولا آدم پیگیری نیستم، حالا می‌خواد در هر زمینه‌ای باشه. این حقیقتیه که چندوقتی میشه باهاش کنار اومدم. همین فصل ۳ رو هم همینطوری از زور بیکاری به خودم زحمت دادم و یه سرچی کردم و دیدم که بعله. یک سال پیش اومده:/
    من خیلی منتظر فصل سوم این سریال بودم.. کتاباشو وقتی بچه‌تر بودم خونده بودم و فصل ۱ و ۲ هم خوب ساخته شده بودن و حقیقتا فکرشم نمی‌کردم اینجوری بخوره توی ذوقم:") بعد دیدنش تا مدت‌ها یادش می‌افتادم و به شدت فشار می‌خوردم... خلاصه که ننگ بر شما اهمال کارانی که اوج داستان رو به مفتضح ترین شکل ممکن به تصویر کشیدین و شخصیت لایرا و مادرش رو از عرش به موکت دست دوم کشوندین. هیچ‌وقت نمی‌بخشمتون.
    (البته این برای یک ماه پیشه تقریبا، ولی چون پست قبلی به اندازه‌ کافی چسناله‌طور بود تصمیم گرفتم این داغ بزرگ رو برای پست‌های بعدی (که همین باشه) نگه دارمㅜㅜ)

    پی‌نوشت۴: در حال حاضر سریال موش به دلیل اسم در کردنِ بسیار، در دست تماشاست. پس از اتمام، شما دوستان و همراهان را در جریانِ ریزِ نظراتِ خویش قرار خواهم داد U-U\

    پی‌نوشت۵: همه پی‌نوشت ها راجع به سریال شدنxDTT البته یه سری چیز دیگه هم هست، منتها به ژانر پست نمی‌خوره و فکر می‌کنم بهتره بعدها راجع بهشون بنویسم. این پست تا همینجا هم شبیه یه دمنوش چندگیاه با آبلیمو شده:[]

  • ۸
  • نظرات [ ۴۱ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۰۲
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ