لکّهی عزیز،
چندشب است با افکار افسارگسیختهام تنها ماندهام. خسته و غمگینم و به پایانها فکر میکنم. تا جای ممکن سر خودم را با کارهای معمولی گرم نگه میدارم تا به سرم نزند اما شب که میشود من میمانم و یک اندوه سنگین که وجودم را به زخمهای گذشته میخکوب میکند. رو به پرتگاه ایستادهام و نمیخواهم سرم را برگردانم. نمیخواهم هیچکس را ببینم. میخواهم غمگینترین و تنهاترین آدمِ دنیا باشم. میخواهم در تراس را باز کنم و پرواز کنم روی سیمهای برق بنشینم. خیز بردارم و از روی دیوار محوطه بپرم و با باد یکی شوم. لای شاخههای خشکِ بیبرگ بپیچم و چکه کنم توی یک چالهی آب. ابر بشوم و شبها جلوی ماه را بگیرم. تیک تاک ساعت بشوم. گلدان خالی بشوم. صدای یخچال بشوم توی شبهای سخت. هیچ بشوم. هرچیزی بشوم به جز چیزی که هستم. میخواهم فریاد بزنم و این توده سیاه رنگ را بیرون بریزم، اما نمیشود. هراسی در من است که جلوی ورود باریکههای نور را میگیرد.
با عشق؛ رهگذری که نمیشناسی.
- Kitsune
- جمعه ۱۳ بهمن ۰۲