۲ مطلب با موضوع «صفحات خط‌خطیِ مچاله✯ :: پاکت زرد نم زده» ثبت شده است

Let me walk to the top of the big night sky

لکّه‌ی عزیز، 

فکر می‌کنم زیبایی ظریفی در فراموش شدن هست. یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی هیچ‌کس تو را یادش نیست. بعد می‌توانی با خیال راحت بگذاری و بروی. مقصدش هم مهم نیست. یک نوع آزادی غم‌انگیزی دارد که به بی‌کسی بعدش می‌ارزد. شاید هم نه. تازگی‌ها فهمیده‌ام که بعضی‌ها توان درک این آزادی سرخوشانه را ندارند. یک بار به "کو" گفتم آمده ام اینجا چهار سال خوش بگذرانم و یک چیزی هم یاد بگیرم و بروم پی کارم. ناراحت شد. نمی‌دانم از من چه می‌خواهد. Lifetime friend بودن از من برنمی‌آید. کو آدم عجیبی است. معاشرت کردن باهاش انرژی زیادی می‌خواهد. آدم نمی‌تواند کنارش یک لحظه به فکر فرو برود بدون اینکه سوال پیچ شود که 'خوبی؟' حالا بیا و بگو که به همین اوریون بالای سرمان قسم که خوبم. نهایتا بتوانم دو سال دیگر تحملش کنم. شاید هم سه سال، اگر اینقدر جلوی چشمم نباشد.

کنار آمدن با مردم سخت است لکّه. من آدم بسازی هستم ولی گاهی کم می‌آورم و به تخت دو متر مربعی‌ام پناه می‌آورم و سعی می‌کنم دیگر اهمیت ندهم. سعی می‌کنم کمتر وجود داشته باشم. سعی می‌کنم فراموش شوم. می‌خواهم اسمم را روی شن‌های ساحل بنویسم و با موج‌ها دور شوم. می‌خواهم جریان داشته باشم. میخواهم زمانی که بقیه برای حک شدن روی سنگ‌ها تلاش می‌کنند، تابش آفتاب و وزش باد را حس کنم. می‌خواهم رها کنم و رها شوم. احتمالا کو این را درک نکند. البته کو سلامت عقلی لازم برای ملاکِ درست بودن یک ایده را ندارد پس به حساب نمی‌آید. خود کو هم یک روز فراموش خواهد شد، و من می‌خواهم اولین نفری باشم که فراموشش می‌کند. 

  • ۲۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۳ خرداد ۰۳

    کاش دست‌هایم نلرزند.

    لکّه‌ی عزیز، 

    چندشب است با افکار افسارگسیخته‌ام تنها مانده‌ام. خسته و غمگینم و به پایان‌ها فکر می‌کنم. تا جای ممکن سر خودم را با کارهای معمولی گرم نگه می‌دارم تا به سرم نزند اما شب که می‌شود من می‌مانم و یک اندوه سنگین که وجودم را به زخم‌های گذشته میخکوب می‌کند. رو به پرتگاه ایستاده‌ام و نمی‌خواهم سرم را برگردانم. نمی‌خواهم هیچ‌کس را ببینم. می‌خواهم غمگین‌ترین و تنهاترین آدمِ دنیا باشم. می‌خواهم در تراس را باز کنم و پرواز کنم روی سیم‌های برق بنشینم. خیز بردارم و از روی دیوار محوطه بپرم و با باد یکی شوم. لای شاخه‌های خشکِ بی‌برگ بپیچم و چکه کنم توی یک چاله‌ی آب. ابر بشوم و شب‌ها جلوی ماه را بگیرم. تیک تاک ساعت بشوم. گلدان خالی بشوم. صدای یخچال بشوم توی شب‌های سخت. هیچ بشوم. هرچیزی بشوم به جز چیزی که هستم. میخواهم فریاد بزنم و این توده سیاه رنگ را بیرون بریزم، اما نمی‌شود. هراسی در من است که جلوی ورود باریکه‌های نور را می‌گیرد. 

    با عشق؛ رهگذری که نمی‌شناسی.

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۳ بهمن ۰۲
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ