۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

صاحب این وبلاگ فوت کرده است

من مُردم و این حس عجیبی داره. یه جور بی قیدی و آزادی همراه با حسرت و لذت. میشه گفت تقریبا حس خوبی داره، این رها شدنو دوست دارم و در عین حال میدونم واقعا هیچ کاری نکردم، به خیلی از آرزوهام نرسیدم و هیچ کس منو نشناخت؛ حتی خودم! اما اینا دیگه اهمیتی نداره
خب طبیعتا دلم می خواست سوار اولین قطار میشدم و میرفتم به دور ترین شهری که میتونستم و همونجا می مردم ولی به دلایلی مجبور شدم همینجا تو اتاقم بمیرم. با وصیت نامه ای که احتمالا هیچ کس بهش عمل نمیکنه -___-
میتونم مراسم خاک سپاریمو تصور کنم. با آدمایی که نصفشون تاحالا یه بارم منو ندیدن و تنها دلیل اومدنشون اینه که پدر و مادر من توی مراسمِ رفتگانِ اونا بودن و زشته اگه نیان :/
و تابوت عزیزم که آروم آروم توی یه چاله ی تاریک گذاشته میشه و برای همیشه اونجا می مونه...
البته تابوتی در کار نیست و فقط یه تیکه پارچه سفید و ساده و زشته :/
و با اینکه من ترجیح میدم بسوزوننم و خاکسترمو بریزن تو فاضلاب، ولی هیچ کس به این خواسته ی بی ارزشِ یه مرده ی بی ارزش تر اهمیت نمیده و در هر صورت کار خودشونو میکنن .__.
بعدم هر هفته قراره برن روی یه تیکه سنگ، الکی آب بریزن و گریه کنن تا بلخره با این موضوع کنار بیان و تا مدت ها همینطوری ادامه بدن(و خدا میدونه چقدر آب قراره هدر بره -__-) تا اینکه یادشون بره این کارا فقط برای تسکین درد خودشونه و لازم نیست اینهمه راهو تا قبرستون برن(و هوا رو آلوده کنن-__-) چون من دیگه مُردم و اینکه هی بخوان برن بالای سر بدنی که یه زمانی توش زندگی میکردم، چیزی رو عوض نمیکنه!
فکر نکنم داداشم یادش مونده باشه چند وقت پیش بهش گفتم : اگه یه روز من مردم تو مراسمم ختمم به جای خرما، پاستیل نوشابه ای پخش کنید.
یا اینکه به مامانم گفتم حتی وقتی مردم کسی حق نداره به دوچرخم دست بزنه =_=
کسی به وصیتم که خواستم تو مراسمم آهنگ بی کلام checkmate پخش کنید، عمل نمیکنه...
که اصلا مهم نیست XD
وقتی زنده بودم خیلی کارا نکردم و شاید اون قدری که می تونستم، تلاش نکردم.
که اینم دیگه مهم نیست "-"
به هر حال امیدوارم تو زندگی بعدیم یه پسر اهل سئول یا توکیو باشم /._.\

 

خب حالا اگه من مرده باشم، اولین یادگاری، خاطره یا چیزی که منو یادتون میندازه چیه؟ و چطوری از من یاد میکنید؟

+ مرسی از کفش دوزکم که دعوتم کرد :>

  • ۱۳
  • نظرات [ ۵۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۳۱ تیر ۰۰

    نصیحت انسان دوستانه!

    میخوام یه نصیحت انسان دوستانه بکنم:

    هیچ وقت... کل شب... بیدار... نمونید...

    و کل صبح... و حتی ظهر...

    کمترین ضرری که داره سوزش چشمه جوری که وقتی تو آینه نگاه کنید فقط اینه که میتونه توصیفش کنه و این تازه اولشه...

    وقتی خورشید داره طلوع میکنه و تو هنوز خوابت نبرده حس خود جغد پنداری از بین میره و حس خود خروس پنداری جاشو میگیره. 

    فرد خود خروس پندار کسیه که وقتی آسمون کم کم داره روشن میشه پشت پنجره وایساده ولی تا خورشید بخواد طلوع کنه حوصلش سر میره و از کنار پنجره میاد اینور ._.

    یه مدت روی پله یا مبل میشینه، پا میشه تو خونه قدم میزنه، روی کاغذ یه عالمه چرت و پرت می نویسه و مچاله شون میکنه، بعدم با اینکه کم کم داره خوابش میاد میره تلویزیونو روشن میکنه و همینطوری که بستنی میخوره کانال هارو الکی بالا پایین میکنه. در حالی که ساعت ۷_۸ صبح هیچ برنامه به درد بخوری پخش نمیشه! (در واقع ساعتای دیگه هم همینطوره ._. )

    تلویزیونو خاموش میکنه و کنترلو پرت میکنه رو مبل (اصلنم به صدا سیما فحش نمیده^-^) و میره توی اتاقش خودشو با کارای بیخود سرگرم میکنه.

    دیگه واقعا خوابش میاد ولی کبریِ درونش تصمیم میگیره تا شب بیدار بمونه که بتونه راحت بخوابه.

    *2 ساعت بعد*

    در حالی که روی زمین نشسته و به یه نقطه ی نامعلوم تو فضای روبه روش خیره شده به این فکر میکنه که مرگ با 22 تا ضربه چاقو دردناک تره یا اعدام با یه تبر کند!

    و اینکه ممکنه آدم از چشم درد بره کما؟ یا از کم خوابی شدید، به خواب ابدیت فرو بره؟

    و سر اینکه فیلم کروئلایی که دیشب دانلود کرده به طرز مضحکی سانسور شده ست(لباساشون) سرشو به صورت معنوی میکوبه به یه دسته میلگرد.

    چند ساعت بعد برای بار nام به خودش میگه: یه کم دیگه بیدار بمون... تا شب کمتر از 12 ساعت مونده TT

    و در نهایت، ساعت 3 و نیم ظهر حس خود کوالا پنداریش گل میکنه و با این منطق که "این زندگی به چه دردی میخوره اگه وقتی خوابت میاد نتونی بخوابی؟" بیهوش میشه.

     

    +باورم نمیشه یه ماه از تابستونم گذشت ؛-؛

    ++ دلم میخواد یه هفته کامل بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم یه چیزی عوض شده. این یکنواختی واقعا خفه کننده ست

    +++ " تقدیر همه چیز است *-* " با اینکه این جمله یکم اشکال داره ولی لحن اوترد خیلی باحاله وقتی اینو میگه "^"

    کسی هست آخرین پادشاهی رو ببینه؟ D:

  • ۱۳
  • نظرات [ ۵۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ