وقتی خبر فروش احتمالی بیان و به تبعش بسته شدن پرونده وبلاگ‌هامون رو شنیدم نمی‌دونستم دقیقا چه حسی داشته باشم. یه بخشی از من برای یه لحظه احساس رهایی کرد. بعدش یه بخش دیگه بخاطرش ازم متنفر شد. آخه بیانی که من می‌شناختم، مدت‌هاست که تموم شده. خیلی از آدم‌هایی که می‌شناختم دیگه اینجا نیستن و نمی‌دونم. این قضیه شبیه فرو ریختن یه قلعه‌ی متروکه‌ست که خاطره‌های بچگی‌هام توی راهروهاش می‌پیچه. خالیه ولی خالی نیست.

شاید من حضور پررنگی اینجا نداشتم ولی بیان توی زندگیم یه نقطه پررنگ بوده. وقتی اومدم اینجا ۱۷ سالم بود و تا می‌تونستم از حرف زدن با آدما فراری بودم. نمی‌خواستم اینجا با کسی دوست بشم و برای خودم زنجیر بسازم. خوشبختانه موفق نشدم و با آدم‌های زیبایی آشنا شدم و فهمیدم گاهی دوستی‌ها زنجیر نیستن. بیشتر شبیه درخت‌ان. می‌تونی زیر سایه‌شون بشینی و ابرها رو توی آسمون آبی تماشا کنی. چیزی که می‌خوام بگم اینه که بیان اینو بهم داده. یکم کلیشه‌ای به نظر میاد ولی من اینجا بزرگ شدم. به معنای واقعی کلمه. سخت‌ترین روزهای زندگیم رو با برگشتن به اینجا گذروندم؛ مثل یه پناهگاه یا خونه(؟). وقتی دلیلی برای ادامه دادن نداشتم، اینجا از ته دل خندیدم و ادامه دادم. من اینجا معنای کلمات رو فهمیدم. و بعدش رفتم. چون هر بچه‌ای یه روز خونه رو ترک می‌کنه. اومدم خداحافظی کنم ولی فکر کنم قبلا این کارو کردم، حتی اگه به زبون نیاورده باشمش.

در آخر، شاید رها کردن و رفتن بعد ۴ سال اونقدرا هم تراژدی بزرگی نباشه. شاید نباید اینقدر غمگین باشم. شاید بهتره فقط یه آرشیو بگیرم و بغضمو قورت بدم و باهاش کنار بیام. درسته که دل کندن هیچ‌وقت آسون نیست، ولی می‌خوام زیاد سختش نکنم. هرچی باشه این داستان خیلی قبل‌تر از اینا تموم شده بود. ولی ما هنوز تموم نشدیم. درخت‌ها هنوز سبزن و ابر‌ها هنوز توی آسمون حرکت می‌کنن.