۵۸ مطلب توسط «Kitsune ‌‌‌‌‌‌» ثبت شده است

پستی که چالش نیست!

*از گونه پست هایی که نمیدونی چه عنوانی براش بذاری*

 

چند وقت پیش داشتم پستای قبلیمو نگاه می‌کردم (منظورم پستای قبل از وب تکونی‌ئه، همونایی که پیش نویسشون کردم) و اگه از احساس تباهیتی که بهم دست داد چشم پوشی کنیم، دیدم بیشترشون چالشن! و این حقیقت که تا چالشی نباشه که مجبور باشم اپدیتش کنم، پست نمی‌ذارم بیشتر از قبل بهم ثابت شد

جداً باید این عادت بی ریختو ترک کنم ._.

 

~☆~

 

بلخره عاشقان ماهو دیدم

اونقدری که تعریفشو شنیده بودم نبود. پایانشم خیلی کش داده بودن ولی درکل خوب بود :)

همش خنده های بکهیون میاد جلو چشمم...TT

و البته که خیلی تباهیت به خرج دادم و تا الان صبر کردم ولی...جلوی تباهیتو هروقت بگیری منفعت داره Y-Y

اینم بگم که خیلی سخت گذشت...رسما با هر مرگ، یه مراسم عزاداری با بستنی راه مینداختم ؛-؛ (بیاین این حقیقتو که حتی اگه کسی نمی‌مردم من بستنیمو میخوردم در نظر نگیریم...) 

 

~☆~

 

قالبو عوض کردم *-*\

حس میکنم حتی اگه همه‌ی قالبارو هم امتحان کنم اخرش به قالب 47 میرسم=) 

بک‌گراندشو خیلی دوست دارم یونو.. خیلی T^T

 

~☆~

 

اوکی من واقعا سردرنمیارم این ناخودآگاه بچ چی میخواد بهم بگه!

به جای این خوابای تکراری مبهم، فقط میتونه خیلی آروم هرچی می‌خواد بفهمونه رو بفرسته اینور...چرا نمیفهمه واقعا؟؟ .__.

 

~☆~

 

دیگه نمیتونم منتظر بمونم ... چرا فقط فصل سه اسرافیل پایانی رو نمی‌سازن که من با خیال راحت به زندگیم برسم؟ TT

و فصل سوم his dark material هم همینطور =^=

یه خبری..تریلری..چیزی... چشمم به در خشک شد...

میدونین خیلی غم انگیزه تصور خودم که با کمر خمیده روی ویلچر نشستم یه لپتاپ گرفتم دستم و فصل جدید فیلم یا انیمه‌ای که تو نوجوونی منتظرش بودمو میبینم...

 

~☆~

 

+چقد پست گذاشتن سخت شده ... there's nothing to say

++ حتی پیدا کردن پی نوشتم سخت شده! 

+++ دلم صندلی داغ می‌خواد...خدایا یه مناسبتی برسون ؛-؛

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰

    سی روز، سی سوال از هیون ری

    یه چالش 30 روزه با سوالای جذاب از سرزمین انولا  "-" 

    که باعث میشن بیشتر درمورد خودمون فکر کنیم :)

    بریم که شروع کنیم D:

  • ۳۶
  • نظرات [ ۶۲۰ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

    صاحب این وبلاگ فوت کرده است

    من مُردم و این حس عجیبی داره. یه جور بی قیدی و آزادی همراه با حسرت و لذت. میشه گفت تقریبا حس خوبی داره، این رها شدنو دوست دارم و در عین حال میدونم واقعا هیچ کاری نکردم، به خیلی از آرزوهام نرسیدم و هیچ کس منو نشناخت؛ حتی خودم! اما اینا دیگه اهمیتی نداره
    خب طبیعتا دلم می خواست سوار اولین قطار میشدم و میرفتم به دور ترین شهری که میتونستم و همونجا می مردم ولی به دلایلی مجبور شدم همینجا تو اتاقم بمیرم. با وصیت نامه ای که احتمالا هیچ کس بهش عمل نمیکنه -___-
    میتونم مراسم خاک سپاریمو تصور کنم. با آدمایی که نصفشون تاحالا یه بارم منو ندیدن و تنها دلیل اومدنشون اینه که پدر و مادر من توی مراسمِ رفتگانِ اونا بودن و زشته اگه نیان :/
    و تابوت عزیزم که آروم آروم توی یه چاله ی تاریک گذاشته میشه و برای همیشه اونجا می مونه...
    البته تابوتی در کار نیست و فقط یه تیکه پارچه سفید و ساده و زشته :/
    و با اینکه من ترجیح میدم بسوزوننم و خاکسترمو بریزن تو فاضلاب، ولی هیچ کس به این خواسته ی بی ارزشِ یه مرده ی بی ارزش تر اهمیت نمیده و در هر صورت کار خودشونو میکنن .__.
    بعدم هر هفته قراره برن روی یه تیکه سنگ، الکی آب بریزن و گریه کنن تا بلخره با این موضوع کنار بیان و تا مدت ها همینطوری ادامه بدن(و خدا میدونه چقدر آب قراره هدر بره -__-) تا اینکه یادشون بره این کارا فقط برای تسکین درد خودشونه و لازم نیست اینهمه راهو تا قبرستون برن(و هوا رو آلوده کنن-__-) چون من دیگه مُردم و اینکه هی بخوان برن بالای سر بدنی که یه زمانی توش زندگی میکردم، چیزی رو عوض نمیکنه!
    فکر نکنم داداشم یادش مونده باشه چند وقت پیش بهش گفتم : اگه یه روز من مردم تو مراسمم ختمم به جای خرما، پاستیل نوشابه ای پخش کنید.
    یا اینکه به مامانم گفتم حتی وقتی مردم کسی حق نداره به دوچرخم دست بزنه =_=
    کسی به وصیتم که خواستم تو مراسمم آهنگ بی کلام checkmate پخش کنید، عمل نمیکنه...
    که اصلا مهم نیست XD
    وقتی زنده بودم خیلی کارا نکردم و شاید اون قدری که می تونستم، تلاش نکردم.
    که اینم دیگه مهم نیست "-"
    به هر حال امیدوارم تو زندگی بعدیم یه پسر اهل سئول یا توکیو باشم /._.\

     

    خب حالا اگه من مرده باشم، اولین یادگاری، خاطره یا چیزی که منو یادتون میندازه چیه؟ و چطوری از من یاد میکنید؟

    + مرسی از کفش دوزکم که دعوتم کرد :>

  • ۱۳
  • نظرات [ ۵۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۳۱ تیر ۰۰

    نصیحت انسان دوستانه!

    میخوام یه نصیحت انسان دوستانه بکنم:

    هیچ وقت... کل شب... بیدار... نمونید...

    و کل صبح... و حتی ظهر...

    کمترین ضرری که داره سوزش چشمه جوری که وقتی تو آینه نگاه کنید فقط اینه که میتونه توصیفش کنه و این تازه اولشه...

    وقتی خورشید داره طلوع میکنه و تو هنوز خوابت نبرده حس خود جغد پنداری از بین میره و حس خود خروس پنداری جاشو میگیره. 

    فرد خود خروس پندار کسیه که وقتی آسمون کم کم داره روشن میشه پشت پنجره وایساده ولی تا خورشید بخواد طلوع کنه حوصلش سر میره و از کنار پنجره میاد اینور ._.

    یه مدت روی پله یا مبل میشینه، پا میشه تو خونه قدم میزنه، روی کاغذ یه عالمه چرت و پرت می نویسه و مچاله شون میکنه، بعدم با اینکه کم کم داره خوابش میاد میره تلویزیونو روشن میکنه و همینطوری که بستنی میخوره کانال هارو الکی بالا پایین میکنه. در حالی که ساعت ۷_۸ صبح هیچ برنامه به درد بخوری پخش نمیشه! (در واقع ساعتای دیگه هم همینطوره ._. )

    تلویزیونو خاموش میکنه و کنترلو پرت میکنه رو مبل (اصلنم به صدا سیما فحش نمیده^-^) و میره توی اتاقش خودشو با کارای بیخود سرگرم میکنه.

    دیگه واقعا خوابش میاد ولی کبریِ درونش تصمیم میگیره تا شب بیدار بمونه که بتونه راحت بخوابه.

    *2 ساعت بعد*

    در حالی که روی زمین نشسته و به یه نقطه ی نامعلوم تو فضای روبه روش خیره شده به این فکر میکنه که مرگ با 22 تا ضربه چاقو دردناک تره یا اعدام با یه تبر کند!

    و اینکه ممکنه آدم از چشم درد بره کما؟ یا از کم خوابی شدید، به خواب ابدیت فرو بره؟

    و سر اینکه فیلم کروئلایی که دیشب دانلود کرده به طرز مضحکی سانسور شده ست(لباساشون) سرشو به صورت معنوی میکوبه به یه دسته میلگرد.

    چند ساعت بعد برای بار nام به خودش میگه: یه کم دیگه بیدار بمون... تا شب کمتر از 12 ساعت مونده TT

    و در نهایت، ساعت 3 و نیم ظهر حس خود کوالا پنداریش گل میکنه و با این منطق که "این زندگی به چه دردی میخوره اگه وقتی خوابت میاد نتونی بخوابی؟" بیهوش میشه.

     

    +باورم نمیشه یه ماه از تابستونم گذشت ؛-؛

    ++ دلم میخواد یه هفته کامل بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم یه چیزی عوض شده. این یکنواختی واقعا خفه کننده ست

    +++ " تقدیر همه چیز است *-* " با اینکه این جمله یکم اشکال داره ولی لحن اوترد خیلی باحاله وقتی اینو میگه "^"

    کسی هست آخرین پادشاهی رو ببینه؟ D:

  • ۱۳
  • نظرات [ ۵۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    سمفونی کهکشان

    متولد میشوم 

    در سحابی چشمانت

     

    به دام می افتم

    در گرانش لبخندت

     

    گم میشوم 

    در سیاه چاله ی گونه ات

     

    می گذرم

    از کهکشان های وجودت 

     

    و قدم می گذارم

    روی اخترک تپنده ی درون سینه ات

     

    💫🌌💫

    پ.ن: این فایل صوتی، صداهاییه که ناسا از فضای خارج از جو زمین ضبط کرده و اسمشم symphony of planets هست.

    گوش دادن بهش یه حس عجیب وصف نشدنی و شگفت انگیزی داره..امیدوارم شما هم از گوش دادن بهش شگفت زده بشید~

  • ۲۲
  • نظرات [ ۷۱ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰

    تخلیه فکری

    توجه: این پست شامل افکار درهم و برهم یک عدد دانش آموزه که توی کل فرجه زیست شناسی از زور درس خوندن همش به یه نقطه زل زده 

     

    الان که این پستو مینویسم ساعت ۷:۱۶ دقیقه ی صبحه و ۳ ساعت و ۱۵ دقیقه ی دیگه امتحان زیست دارم (چرا صدای گریه هاتونو نمیشنوم :|؟) 

    ولی الان که دارین میخونینش من دارم با روش های نوین امتحان گروهی این فاجعه تحصیلی رو پشت سر میزارم :')

     

     

    1) اول اینکه وقتی ۵ روز واسه خوندن وقت داشتم با خودم گفتم

    +هی نظرت چیه این چند روزو نیای بیان بشینی درس بخونی؟

    - هوم فکر خوبیه 

    a few moments later 

    من در حالی که هنوز دارم تو بیان میچرخم: عه این چالشه چه باحاله برم بنویسمش D:

    + *محو شدن در افق های دور*  تو اخرش هیچی نمیشی 

     

    2) نمیدونم چرا ولی یه کاغذو با قهوه رنگ کردم بعدم دورشو یه کوچولو اتیش زدم شبیه طومارای باستانی شد ----> کلیک

    الان هم بوی قهوه میده هم دود... بوی زندگی "-"

    یکی از فانتزیام تا چند سال پیش این بود که تو همچین کاغذی یه ادرس بنویسم قایمش کنم یه جایی که در آینده یه نفر پیداش کنه بره اون ادرس و یه جعبه پیدا کنه (که خودم گذاشتم اونجا) بازش کنه و ببینه ایسگا شده XD

    ولی الان نمیدونم با این کاغذه چیکار کنم (به جز بو کردنش"-")

    یکم بنزینم بمالم بهش میتونم به عنوان ماده مخدر سنتی تو بازار سیاه بفروشمش D:

     

    3) باید اعتراف کنم هر وقت میبینم یکی پست گذاشته امتحاناشون تموم شده یه نگاهی به برنامه امتحانیمون میکنم و میبینم تا ۲۴ ام ادامه داره... قشنگ ۳۴ روز از عمر با ارزشم کم میشه :"| 💔

     

    4) کل دیشبو بیدار بودم و صبح که گوشی رو گرفتم دستم میتونین حدس بزنین با چی مواجه شدم؟

    بله... اهنگ جدید نامجون :") 

    از اونجایی که وظیفه خودم میدونم انقد بهش گوش بدم تا شورش دربیاد از اون موقع تاحالا داره تو گوشم پلی میشه :")

    # آرمی_ اتک_خورده 

     

    5) متوجه شدم یه وسواس عجیب فکری گرفتم راجب عکس آهنگ ._. 

    منظورم اون عکسیه که تو پلیر برای آهنگ میاد

    اینجوری که اگه آرم سایت یا هرچیز دیگه ای جز کاور خود آهنگ باشه باید حتما عکسشو تو پلیر عوض کنم 

     

    6) همین امروز صبح یادم افتاد من اولین و دومین هدیه ی فستا رو دانلود کردم ولی یادم رفته ببینمشون '-' 

    چطور یه همچین فاجعه ای میتونه واقعی باشه؟ 

    هرگز خود را بابت این گناه نابخشودنی نخواهم بخشید -_-  

     "درس لامصب آدمو از کار و زندگی میندازه" هیون علیه اسلام 

     

     

    7) تا حالا حرکات مگسارو از نزدیک زیر نظر گرفتین؟ خیلی عجیبن @_@

    درسته خسته کننده ست ولی وقتی یه کتاب با ضخامت ۳ سانتی متر جلوی آدم باز باشه.....

    اون وسطام هی فکر میکردم چی میشد الان یه گیاه حشره خوار اینجا بود اینو میخورد "-"

     

    8) تنها نقطه ی مثبت این امتحانا این بود که یادم افتاده درس خوندن چجوری بود '-'  فقط همین و دیگر هیچ

     

    9) اگه تا اینجا خوندید که خسته نباشید دلاوران... من زنده برمیگردم... منتظرم باشید TT

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰

    ?Admont Abbey, or a part of paradise

    یوهاها اومدم اکلیلیتون کنم "-"

    طبق معمول داشتم تو پینترست ول میگشتم که این عکسارو پیدا کردم

     

     

     

     

     

     

    میبینید چقد قشنگه *-* 

    یه توضیح کوتاهی بدم؛ این عکسا بخش های مختلف کتابخونه ی ادمونت ابی (Admont Abbey) در اتریش هست که درواقع هم صومعه ست و هم کتابخونه. جزو قشنگ ترین کتابخونه های دنیاست و این  و این هم از نمای بیرونه

    مهم ترین مشخصه ای که داره طراحی داخلی بی نظیرشه و روی سقفشم نقاشیای نفیسی هست که مراحل معرفت انسانی رو تا بالاترین نقطه ی اون یعنی وحی الهی نشون میده. 

    در ضمن 200000 جلد کتابم داره که بیشتر از 1400 نسخه از اونا کتاب های نفیس و خطی هستن.

     

    بگید که شمام همش به عکسا زل میزنید و خودتونو اونجا تصور میکنید :" 

    خیلی خیلی رویاییه یونو... بدجور یکی از اینا میخوام "-" 

    تا اخر عمر با یه وعده غذا میشه توش دووم آورد لهنتی 

    نظرتون راجبش چیه؟ زیادی قشنگ نیست؟ TT

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۲۸ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۸ خرداد ۰۰
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ