زیر سایه کوتاه دیوار آجری نشسته بود. با دستای کوچیک و تپلش بین سنگ های صاف جلوی پاش، اونایی که رنگی بودن جمع می‌کرد و توی لبه لباس نازک قرمز رنگش می‌ریخت. ۴ تا آبی، ۵ تا نارنجی و قهوه ای و ۳ تا سنگ صافِ سفید. 

باید کافی باشه.آروم از جاش بلند شد و زیر آفتاب داغ تابستون از کنار درخت گیلاس رد شد و با قدمای کوچیک، خودشو به خونه رسوند.

به کاکتوس لبه‌ی پنجره آب میدم و اومدنشو تماشا می‌کنم. با هم میریم آشپزخونه. روی صندلی می‌نشونمش و یه بستنی تمشکی میدم دستش:بیا...هوا خیلی گرمه. بستنی رو می‌گیره و لبخند می‌زنه.

می‌پرسم: این سنگارو برای چی جمع کردی؟

_ برای مامان. خوشگلن؟

سرمو تکون میدم.

_اونه چان کِی میریم دیدن مامان؟

یه نگاه به ساعت دیواری میندازم و میگم : یکی دو ساعت دیگه

بستنی‌شو لیس میزنه و پاهاشو زیر میز تکون میده.

~*~

با شونه صورتی رنگش میاد سمتم: اونه چان میشه موهامو شونه کنی؟ شونه رو از دستش میگیرم و موهاشو شونه میکنم: تموم شد. انتظار دارم بره کش موهای قرمزشو بیاره ولی همونجا می‌مونه. رد نگاهشو دنبال می‌کنم و به کمد می‌رسم که درش بازه

_اونه چان...امروز اون کلاه قرمزتو بذارم سرم؟

میرم سمت کمد و کلاه لبه دار رو برمی‌دارم. چند سالی میشه سراغش نیومدم. کلاهو میدم بهش و میگم : برای تو.

لبخند می‌زنه. چشماش برق می‌زنن. چند لحظه بعد آروم میگه: میشه موهامو بالای سرم جمع کنی؟ تعجب میکنم. یوشی دوست داره وقتی میریم بیرون، باد موهاشو تکون بده... میگم: ولی تو که دوست نداشتی!

میگه : آخه اونجوری شاید مامانم دلش مو بخواد...

موهاشو بالای سرش جمع میکنم. کلاه رو میذاره روی سرش و به آینه نگاه میکنه: وقتی مامان خوب شد باید یکی از همین کلاه ها براش بخریم که تا وقتی موهاش دوباره بلند میشه، غصه نخوره

باد پرده سفید رو تکون میده و کاکتوسِ بدون گل لبه پنجره، زیر آفتاب برق میزنه

~*~

توی پیچ راهروی بیمارستان یه دفعه وایمیسه. برمی‌گردم سمتش:چی شد؟

_سنگام! یادم رفت بیارمشون

_اشکالی نداره... بیا بریم

گوشه دیوار میشینه و زانوهاشو بغل میکنه : نه! سرشو میذاره روی زانوهاش. صداش یکم می‌لرزه: اون سنگا جادویی بودن...بدون اونا مامان نمی‌تونه برگرده خونه...

روی پنجه پاهام می‌شینم و دستمو میذارم روی شونه هاش: هی یوشی..دفعه بعد حتما با خودمون میاریمشون باشه؟

آروم سرشو بالا میاره و دماغشو می‌کشه بالا: اگه بازم یادمون بره چی؟

_نمیره...قول میدم. حالا پاشو بریم مامان منتظره

دستشو می‌گیرم و بلندش میکنم.

~*~

پیاده برمی‌گردیم خونه. هوا یکم خنک شده.

_مامان گفت کلاه بهم میاد

_اوهوم

_دفعه بعد کِی بریم دیدنش؟

_هروقت تو بگی

_فردا!

میخندم : باشه

_اونه چان خسته شدم... کولم می‌کنی؟

_نه

_پس برام بستنی بخر

_اوممم باشه

~*~

در اتاقشو باز میکنم. آروم خوابیده. میرم سمت پنجره و می‌بندمش. یه لحظه به ماه خیره میشم. دنبال ستاره ها می‌گردم اما نمی‌بینمشون. یکم طول می‌کشه تا یکی‌شونو پیدا کنم و چند لحظه بعد ستاره های دیگه ای که از زیر نگاهم فرار می‌کردن، خودشونو نشون میدن. 

باید بهش بگم... شاید فردا. شایدم یه روز دیگه، قبل از اینکه دیر بشه باید حقیقتو بهش بگم...

~*~

یه بار دیگه سنگ های توی کیفش‌و میشمره. چشمامو توی کاسه میچرخونم:چند بار می‌شمری؟؟  سرشو میاره بالا: دفعه قبل ۱۱ تا بود ولی الان ۱۲ تا شد!

_پس فکر کنم واقعا جادویی باشن

اخم کوچیکی بین ابروهاش میندازه و میگه: معلومه که هستن، مگه شک داشتی؟!!

نگاهش می‌کنم که دوباره مشغول شمردن سنگاش شده. اگه الان بهش بگم... اتوبوس به ایستگاهی که می‌خواستیم رسیده. پیاده میشیم و راه میوفتیم سمت بیمارستان. با یه دستش، دستمو گرفته و اون یکی رو کرده توی کیف کوچیکش و لازم نیست نابغه باشم تا بفهمم سنگای رنگیشو توی دستش گرفته

_اونه چان...

_هوم؟

_بابابزرگ دیشب گفت مامان قراره بره پیش مامان بزرگ...

وسط پیاده رو متوقف میشیم. سرشو انداخته پایین. یه قطره اشک از صورتش چیکه میکنه. سرشو میاره بالا و تو چشمام نگاه میکنه:من نمی‌خوام مامان بمیره...بابابزرگ دروغ میگفت...مگه نه..؟

حالا چی باید بگم... روی پنجه پام میشینم تا همقدش بشم. شونه هاشو محکم می‌گیرم و سعی می‌کنم یه لبخند نصفه نیمه بزنم: هی یوشی...

صدای خاله سوکی نمیذاره ادامه حرفمو بزنم : هی بچه ها اومدید؟

کلمات توی دهنم گم میشن... خاله اینجا چیکار میکنه..؟ برمی‌گردم سمتش. تقریبا رسیدیم دم در بیمارستان. خوب که نگاه می‌کنم می‌فهمم خاله تنها نیست.. بابا هم اومده. 

راهرو های بیمارستان سردتر از همیشه‌ست.یوشی توی بغل خاله سوکی گریه میکنه. ضربان قلبم بلندتر از همیشه توی گوشم می‌پیچه. بابا نگاهمون میکنه.

اگه امروز اخرین روز بود ، اگه امروز واقعا اخرین روز بود...چی میشد اگه زودتر می‌رسیدیم؟

چی میشد اگه به موقع سنگای جادویی رو می‌رسوندیم...

یعنی می‌تونستیم مامانو با خودمون ببریم خونه... اگه فقط یه ساعت زودتر می‌رسیدیم؟

 


از گونه پیش نویس هایی که هیچ وقت حوصله ویرایش کردنشونو ندارم

خلاصه که متن اولیه‌ست و کلی اشتباه داره. ولی یه روز...شاید سال ها بعد... وقتی هوا به اندازه کافی خوب بود ویرایشش میکنم...

از کوشا جان میخوام که این اجازه رو بهم بده..‌. :')

 

ای کسانی که می‌خواید بگید چرا هفته پیش پست نذاشتم..توجه شمارو به اون پیام های بازرگانی جلب میکنم XD  بعله "-"

 

یه قانون نانوشته هست که میگه کتاب درسی هرچقدر کلفت تر بی‌مصرف تر

روزی که کتابامونو دادن :

*باز کردن کلفت ترین کتاب: مدیریت خانواده و سبک زندگی*

درس اول: زندگی با طعم دخترانه

*بستن کتاب و پرت کردنش ته کمد به امید اینکه دفعه بعدی که می‌بینمش به مولکول های سازنده‌ش تجزیه شده باشه*

 

۲ قسمت از اسکوئید گیم دیدم. بقیشم همین روزا می‌بینم و به اسکوئید گیم دیدگان می‌پیوندم "-"

ژولیت.. به ماتحتم گفتم آدم شه :>

بیا بهم افتخار کن D:

 

@ لیلا فروهر عزیزم... یا اون ج ای که دیشب گفتم انجام میدی یا ۵ تا دیگه بهشون اضافه میکنم :)))))