یادم نیست کِی یا کجا اینو خوندم، ولی می‌گفت اون وقتایی که توی خواب و بیداری هستیم، یعنی درست قبل از اینکه خوابمون ببره، گاهی یه ایده‌هایی به ذهنمون می‌رسن. اگه درست یادم باشه چون در آستانه‌ی خوابیم و موقع خواب هم ناخودآگاهمون در پشتی رو باز می‌کنه و میاد تو، این ایده‌ها هم از همونجا میان.

حتی یه آقای نقاش یا نویسنده (واقعا یادم نمیاد کدوم;-;) هم بوده که وقت خواب روی یه صندلی می‌نشسته و یه قاشق دستش می‌گرفته و جلوی پاشم یه ظرف فلزی می‌ذاشته که اگه خوابش برد قاشقه از دستش بیفته توی ظرفه و صدا بده و ایشون بیدار بشه و اون ایده‌ای که توی خواب و بیداری بهش الهام شده رو پیاده کنه. حالا چرا نمی‌تونسته تا صبح صبر کنه؟ چون اون ایده‌ها معمولا فراموش میشن:) مثل خواب‌ها که خیلی وقتا به محض بیدار شدن یادمون میره چی دیدیم.

این برای من خیلی پیش میاد. گاهی صبح/ظهر که از خواب بیدار میشم یادم میاد که قبل خواب یه چیز خیلی مهم و درست و حسابی‌ای تو ذهنم بوده ولی یادم نمیاد چی بوده. و این خیلی اذیت کننده‌ست چون برام مهمه و می‌خوام یادم بمونه. دلم می‌خواد همه‌شون رو روی کاغذ بنویسم و نگهشون دارم ولی بیشترشون رو فراموش می‌کنم.

آخرین بار یه چیزی راجع به غم بود. غم و اندوهِ سنگین. و یادمه قبل از اینکه کاملا خوابم ببره تمومش کردم. کلماتو کنار هم چیدم و همونجا توی ذهنم یه پایانِ خوب براش نوشتم. و بعدش همونجا رهاش کردم و وقتی بیدار شدم اونجا نبود. 

حالا غم فقط یه کلمه‌ی دو حرفیِ کوتاهه که وقتی پشت سر هم تکرارش می‌کنم معنی‌شو از دست میده. حتی غم هم بی‌معنی می‌شه. فراموش میشه. آخرش فقط یه جای خالیِ بزرگ باقی می‌مونه که پر شدنی نیست. ولی اندوه همیشه همین‌جا می‌مونه. مثل یه لکه‌ی سرمه‌ای تیره روی بومِ خط‌خطی شده. 

می‌بینی؟ اون چیزِ باارزش و عمیق رو فراموش کردم و حالا مجبورم با همین کلمه‌ها و جمله‌های عادیِ خودم از غم بنویسم. ولی نمیشه. نمیشه غم و اندوه رو بین این جمله‌ها گیر انداخت. اینا همش یه تلاش ناامیدانه‌ست. غم عمیقه؛ عمیق‌تر از اقیانوس. نمیشه با چند قطره آب روی بوم نشونش داد. فقط میشه توش دست و پا زد و غرق شد. 

اقیانوس خیلی کلمه‌ی قشنگیه، نه؟ نمی‌دونم ریشه‌ش به کدوم زبان بر‌می‌گرده یا چطور ساخته شده ولی زیباست. تا وقتی که زیاد تکرارش نکنی؛ اون موقع فقط چینشِ هفت تا حرف الفبا میشه. غم انگیزه. و واقعی. یه واقعیتِ مایوس کننده. فکر کنم منم باید با یه قاشق توی دستم بخوابم... شاید فردا شب که به اندازه‌ی الان آشفته نباشم.