حرف های زیادی برای گفتن هست که باید در حد یک پستِ جمع و جور، خلاصه‌شان کنم. مثل خودت نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم؛ انگار پیدا کردن جمله ای که بتواند شروع کننده باشد، سخت ترین قسمت نوشتن است. پس میروم سر اصل مطلبی که هنوز نمی‌دانم قرار است چه باشد!

بیا واقع بین باشیم، حتی الان هم که چندروز به ۳۶۵ روزگی‌ام مانده و داری به اینکه جمله‌ی بعدی چه باشد، فکر می‌کنی، دلت می‌خواهد بروی و حذف وبلاگ را بزنی و خودت را خلاص کنی با اینکه می‌دانی هیچ وقت قرار نیست همچین غلطی حرکت ناشایستی را به سرانجام برسانی.

یا وقت هایی که وسوسه می‌شوی یک وبلاگ دیگر بسازی که هیچ دنبال کننده ای نداشته باشد و هرچه را که نمیتوانی بگویی، آنجا بنویسی ولی هردومان می‌دانیم آخرش قرار است تو بمانی و حرف های ناگفته ای که ناگفته خواهند ماند.

می‌بینی؟ بعد از ۳۶۵ روز، آنقدرها هم بی‌مصرف نیستم که نفهمم در دلت چه می‌گذرد

روزهای زیادی را باهم گذراندیم و روزهایی هم در پیش رو داریم. یادی از روزهای تباه گذشته نمی‌کنم که هردومان با یادآوری‌شان در افق ها محو می‌شویم اما بگذار بگویم عمیقا خوشحالم که به هیچ‌کس ادرس اینجا را ندادی تا بخاطر اسکرین شات هایشان حرص بخوری و مثل کیونگسو  که نقشه‌ی دزدیدن عکس عروسی اش از دختر کم‌شعور همسایه را می‌کشید، مجبور باشی برای پاک کردن انها به فکر شبیخون سایبری بیفتی:")

راستی آن قالب شیشه‌ای با بک‌گراند آبی رنگ را یادت می‌آید؟ همان که اولین تلاشت برای ویرایش قالب بود و تا همین چندوقت پیش حذفش نکرده بودی=")... لعنت بر محدودیت "حداکثر 5 قالب شخصی"!

می‌دانم از حذف اولین مطلب آزمایشی هم پشیمانی و باخودت می‌گویی چقدر حیف که کامنت پرمحتوای کوشا را درمیان کلکسیون کامنت های گهربارت نداری... اشکالی ندارد به‌هرحال جوانی‌ست و جهالت=)

راستش وقتی به این یک سالی که گذشت نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم شاید بهتر باشد عنوان پست را عوض کنیم... "سقوط در ورطه های تباهیت" چطور است؟ یا "هیون در بیان‌گیبلز" هم بد نیست"-"

بگذریم. شاید اگر کمی شل میگرفتی الان به جای 19 مطلب، 86 مطلب داشتیم و برای نوشتن هر پست هم n بار به چرت و پرت بودنش فکر نمی‌کردی. شاید اگر یک روز وب دیگری داشته باشی؛ جایی که کسی پست هایت را نخوانَد، راحت تر بتوانی انتشار را بزنی ولی بدان که هرگز به او حسادت نخواهم کرد. هرگز!

راستی! عکس اول پست را دیدی؟ آن‌طوری نگاهم نکن قرار نیست دیالوگ های شازده کوچولو را برایت تکرار کنم! فقط وقتی به خودمان نگاه میکنم، یاد شازده کوچولو و روباهش می‌افتم. و می‌خواهم بدانی اگر روزی درمیان این‌همه ستاره و اخترک که توی پنل ریخته، رهایم کنی و بروی دنبال گُلت(اصلا منظورم آن وبلاگ دومی که بحثش بود، نیست!) ، من منتظر می‌مانم تا زمانی که برگردی و از خواب زمستانی بیدارم کنی و بگویی آمده ای که بمانی. و بعد از آن دیگر مهم نیست چقدر بی‌شعور بازی دربیاوری خودت را به آن راه بزنی، می‌دانم گاهی از آنهایی که دوستشان داری فرار می‌کنی و خودت هم نمی‌دانی چرا ولی من آدمت می‌کنم کنارت می‌مانم، تا هرجا که لازم باشد=)

خب خب ... این چالشی بود که اولین بار اینجا دیدمش و دلم می‌خواست بنویسم که با جمله‌ی "که چی بشه؟" مدتی به تعویق افتاد و بعدم فراموش شد. تا اینکه 15 روز پیش، خشتک عرفانی عزیز گفت 15 روز دیگه وبت یه ساله میشه و فکر کردم و فکر کردم و دیدم واقعا ایده ای ندارم و شاید به صندلی داغ روی بیاورم"-" ولی بعدش یاد این چالشه افتادم و صندلی داغ موند واسه یه وقت دیگهD":

 

حضور آدمای مختلف توی زندگی باعث کلی تغییر میشه. خودشون، اومدن و رفتن هاشون هرکدوم یه تاثیری توی وجودمون میذاره و این خوبه! هرکسی که وارد زندگیمون میشه از خودش یه ردپا به جا میذاره. کمترینش اینه که بهمون طرز برخورد با آدمای مختلف با شخصیت های متفاوت رو یاد میده. 

منم به این یه سال به چشم سالی که توش کلی چیز یاد گرفتم نگاه میکنم و واقعا هم همینطوره. سالی که ازش کلی خاطره و لبخند برام به جا مونده و فکر میکنم سال بعد این موقع هم همین نظرو داشته باشم

خب قرار بود کلی حرف جدی دیگه هم بزنم؛ البته در قالب اون چالش بالایی ولی به نظرم تا همین جا بسه *خمیازه*

 

+ قالب جدید همین دیشب تموم شد و مجبور شدم از آبی به سبز تغییرش بدم چون هدری که میخواستم پیدا نکردم"-"

زندگی چه بی‌رحم شدهY-Y...