دستاشو یکم عقب تر از خودش روی زمین تکیه داد و پاهاشو روی چمن های تازه کوتاه شده دراز کرد. بندر کوچیک شهر، از بالای این تپه مشخصه. یکی از قایق های سفید رنگ توی امواج سبز آبی، به اسکله نزدیک میشه.
- به نظرت این موج هایی که تمام روز برای خورشید آینه میشن، با رسیدن شب، فراموشش میکنن؟
به دریایی که جلومونه نگاه میکنم و جوابی نمیدم. سرشو آروم برمیگردونه سمت من:«اگه یه روز بیدار شی و ببینی فراموشم کردی چی کار میکنی؟»
چندلحظه طول میکشه تا جواب بدم:« اگه فراموشت کرده باشم، حتی یادم نمیاد کی رو فراموش کردم..»
میخنده و سرشو برمیگردونه سمت خورشیدی که به آرومی غروب میکنه:«الان باید میگفتی حتی اگه خودمم فراموش کنم، تورو فراموش نمیکنم... ولی چون تویی همینم ازت قبول میکنم»
قایق سفید رنگ کنار اسکله میایسته و خورشید پایین تر میره. چندتا از تارهای قهوهای رنگ موهاش همراه باد روی صورتش حرکت میکنه. دستمو جلو میبرم و میزارم انگشتام راهشونو میون موهاش پیدا کنن:«اگه یه روز فراموشت کردم، انقدر پیشم بمون تا دوباره به یاد بیارمت»
- این یعنی یه روز فراموشم میکنی؟
سرمو به دو طرف تکون میدم و میگم:«نه، ولی ممکنه ادای فراموش کردن دربیارم تا بیشتر پیشم بمونی»
میخندیم و قایق سفید رنگ هنوز کنار اسکله آروم گرفته. انگشت کوچیکهی دستشو میاره جلو:«پس بیا یه قول بدیم» سوالی نگاهش میکنم. با دست چپش موهاشو میبره پشت گوشش و ادامه میده:«تو قول بده هیچ وقت فراموشم نمیکنی، حتی اگه یه روز کنار هم نباشیم. منم قول میدم اگه ادای فراموشی درآوردی اونقدر کنارت بمونم تا دوباره منو یادت بیاد»
به صورتش که با نور کم جون آفتاب روشن شده لبخند میزنم و انگشتمو دور انگشتش گره میزنم:«قلبم چشماتو فراموش نمیکنه... هروقت فراموشت کردم، همینطوری نگاهم کن تا دوباره تو رو به یاد بیارم و خودمو فراموش کنم»
دیگه چیزی به رفتن خورشید نمونده. میگم:«میدونی این آب، خورشیدو فراموش نمیکنه. حتی اگه شب بشه و ماه لابهلای امواجش بدرخشه، با هر باریکهی نور نقرهای رنگِ مهتاب، یاد خورشیدش میافته»
سرش رو از منظره روبهرومون میگیره و بهم نگاه میکنه. میگم:«چیه؟»
- بقیهش..؟
- بقیه نداره
مشت آرومش روی بازوم میشینه:«الان باید میگفتی من خورشیدتم!»
میخندم:«دفعه بعد سعی میکنم مهم ترین قسمتش یادم نره»
میخنده:« بههرحال قراره ازت قبولش کنم..»
خورشید غروب کرده و ماه مهمون آبِ بندر شده. قایق سفید، هنوزم کنار اسکلهست.