۲۸ مهر
اولین شبِ خوابگاه موندن حس عجیبی داره. همهی بچهها دلتنگن و بگی نگی حالشون گرفتهست. چهارزانو روی صندلی نشستم و به حجم احساساتی بودنشون خندهم میاد. فکر کنم فقط منم که برای این زندگی جدید ذوق داشتم.
از همین حالا به مقامِ آرومترین آدمِ این اتاق مشرّف شدم و بقیه وظیفهشون میدونن که هر نیم ساعت یه بار به ساکت بودنم اشاره کنن. خوشبختانه در کنار یه سری ویژگیهای آزار دهنده _که طبیعی هم هست_ بچههای بیآزاری به نظر میرسن و فکر کنم با هم کنار بیایم.
~*~
۲۹ مهر
اولین کلاسمون بعد از ظهر تشکیل میشه. صبح از خوابگاه میزنم بیرون. میرم دانشکده و کارت دانشجوییم رو میگیرم، میرم بانک و یه حساب جدید باز میکنم، میرم و کارای سیم کارتم رو اوکی میکنم. همهش رو به تنهایی انجام میدم و احساس خستگی و بزرگسال بودن میکنم.
اولین باری که پا توی سلف میذارم استرس میگیرم. شبیه سالنهای غذاخوری مدارس آمریکایی توی فیلمهاست. انگار همه میدونن کجا باید برن و چیکار باید بکنن و پشت کدوم میز بشینن. خیلی نامحسوس یه نفس عمیق میکشم و صف غذایی که رزرو کرده بودم رو پیدا میکنم، ناهارم رو میگیرم و یه میز خلوت پیدا میکنم و میشینم. اونقدرا هم سخت نبود.
~*~
۱ آبان
دایی سوفسطاییِ الکس فیِرو میاد سر کلاس و از سفرها و پروژههاش توی کشورهای دیگه میگه. از جامعه و علم و اهمیت تقویت زبان توی رشتهمون میگه. آخرش هم به شیمی و تاریخ مختصری ازش میرسیم. به چشمهای دو رنگش نگاه میکنم و دلم برای الکس تنگ میشه. اگه دایی خیالیش رو میشناخت، میدونست یه نفر هست که از استعداد سفالگریش حمایت میکنه.
~*~
۲ آبان
سر کلاس مبانی گیاهشناسی برای معرفی خودم استرس میگیرم و گند میزنم. یعنی جوری شد که استاد برای به حرف آوردنم ازم سوالهایی پرسید که بقیه بچهها بدون نیاز به پرسیده شدنِ سوالی میگفتن. محشره، حالا تا خود شب قراره خودمو بهخاطر این حجم از درونگرایی مطلق مورد عنایت قرار بدم.
~*~
۳ آبان
عصبانی میشم و گوشی رو روی مامان قطع میکنم. میترسم اگه الان برم توی اتاق، بچه ها متوجه حالت گرفتهم بشن. راهمو کج میکنم و دو دقیقه جلوی پنجرهی دستشویی وایمیسم. دم، بغض، بازدم.
برمیگردم تو اتاق. نیم ساعتی خودمو با گوشی مشغول میکنم. بچهها بیوقفه حرف میزنن. شب بخیر میگم و رو به دیوار میخوابم. هندزفری رو توی گوشم میذارم و بیصدا اشک میریزم.
~*~
۴ آبان
استاد ادبیات بعد از دو جلسه هنوز درس دادن رو شروع نکرده. انگار این جماعت فقط بلدن یک ماه دیر شروع شدنِ ترم رو محکوم کنن ولی در جهت رسوندن مباحث هیچ اقدامی نمیکنن.
20 دقیقه تحمل میکنم و بعد مستاصلانه به هندزفری توی کیفم چنگ میزنم. اون بیرون، هم کلاسیها با سوالهای بیخود دارن خیلی واضح سعی میکنن وقت کلاس رو بگیرن و این طرف لانا توی گوشم زمزمه میکنه:
But if you hold me without hurting me
You'll be the first who ever did
~*~
۵ آبان
آسمون امروز خیلی قشنگه. کاش یه مانیا اینجا داشتم.
☆☆☆
من واقعا از فضای سبز دانشگاهمون لذت میبرم. وقت هایی که زیر درختها راه میرم از تنهایی و شگفتی ای که وجودمو پر میکنه لذت میبرم. ناز کردن امیر میو (گربه نارنجی حیاط خوابگاه که بغل همه دخترا میره) و غذا دادن بهش خوشحالم میکنه. و وقتهایی که آزمایشگاه داریم احساس زنده بودن میکنم.
در کل، هفته اول با همهی مشکلاتی که به همراه داشته نسبتا خوب پیش رفته. از فردا میریم برای هفتهی دوم:)
پینوشت1: تخت بالا مثل یه پناهگاه/مخفیگاه میمونه که هردفعه برای رسیدن بهش باید به صخرههای لغزندهی پشیمونی چنگ بزنم و خودمو بکشم بالا. اگه فقط یکم زودتر میرسیدم، میتونستم تخت فرح بخشِ پایین رو تصاحب کنم و زندگی یه درجه قشنگتر میشد.
پینوشت2: جداً انقدر کار سرم ریخته که نمیدونم دقیقا چه کاری سرم ریخته. حتی دیگه وقت نمیکنم به گروه ورودیامون سر بزنم و به گی بودن پسرامون بخندم:]
پینوشت3: آخر هفته با یکی از هماتاقی هام تنها موندم که محض رضای گلوی خودشم که شده حتی یک لحظه دست از حرف زدن برنمیداره. فعلا از دستش اومدم تو سرمای حیاط نشستم ولی دیر یا زود باید برگردم. با این یه نفر به هیچ وجه نمیتونم کنار بیام. حتی این حقیقت که هندزفری تو گوشمه هم متوقفش نمیکنه. کمک.TT