"Minghao once told me that if you could look back at your old self and think that you want to punch yourself in the face for being so stupid, then that's a good thing. Because that means you're no longer that person anymore. You're different. You're better."
-Reckless wild youth-
بعد از حدود ۵ ماه، سلام:)
گفتم از غارم بیام بیرون و یکم از اتفاقاتی که توی این پنج ماه افتادن بگم ولی دیدم چیز قابل ارائهای ندارم و خلاصهی این چند ماهم به حوصله سربری ماه های قبله. اصلنم یه عالمه تایپ و پاک نکردم.
بذارید فعلا یکم سخنان رندوم بریزم بیرون. این مدت انقدر با خودم و دیوارای اتاقم میز گرد تشکیل دادم و در سکوت به سر بردم که دیگه دارم نمیتونم.
گاهی وقتا به آرزوهایی که پشت سر هم تلنبار کردی نگاه میکنی و میبینی بیشترشون آرزوهای تقریبا ناممکنان. و تو اینو میدونستی و بازم خواستیشون و در کمال حماقت برای نرسیدن بهشون افسوسم خوردی. نمیدونم. من همیشه دلم یه جزیره میخواسته؛ با خودم میگفتم یه روز اونقدر پول درمیارم که یه جزیره برای خودم بخرم و تنها توش زندگی کنم. یه روز اونقدر پولدار میشم که بدون نگرانی چمدونمو ببندم و برم جهانگردی. یه روز اونقدر پولدار میشم که یه کتابفروشی باز کنم و همه جور کتابایی تو قفسههام داشته باشم. یه روز اونقدر پولدار میشم که خوشحال باشم.
الان؟ تنها چیزی که میخوام یه اتاق تو یه آسایشگاه روانیه. ترجیحا با یه پنجره رو به یه باغچه کوچیک.
شاید تقصیر ما نیست. گاهی اون چهارچوبی که مجبوری زیرش نفس بکشی برای خواسته ها و حتی اساسی ترین حقوقت، کوچیکتر از اونیه که باید باشه، ولی قسمت عجیب ماجرا اینجاست که حتی وقتی زندگی در a pain in the assترین حالت ممکنه، تو هنوزم یه باریکه امید کوچولو ته دلت داری که اوضاع عوض میشه. و باید برای عوض کردنش یه کاری بکنی چون اگه زندگی رو به حال خودش بذاری به لعنتی ترین شکل ممکن جلو میره و تو بیشتر و بیشتر توی گل فرو میری. در واقع تنها کاری که باید بکنی، یه کاری کردنه که کار کمی هم نیست.
و اگر فکر میکنید من به نصایح خردمندانه خودم عمل میکنم، باید بگم کاملا در اشتباهید. من توی اتاقم نشستم، به دیوارهای سفید دورم خیره شدم و برنامه میچینم که قبل از مرگم به اندازه کافی چیپس و شیرکاکائو خورده باشم.^^
اصلا تقصیر من نیست که تا یه قدم به سمت هدفم برمیدارم اون بچ ده قدم ازم دورتر میشه. شایدم تقصیر منه ولی نمیخوام به روی خودم بیارم چون همینجوریشم دلم میخواد یه مشت به خودم بزنم و وقتی حقیقت تلخو بکوبونم تو صورتم ممکنه کار به خین و خینریزی بکشه.
آیا من با خودم درگیرم؟ خیر.
ولی اگه بخوام از این چند ماه بنویسم، خلاصه میشه توی دست و پا زدن برای حفظ آخرین ذرههای sanityم، ورود به یکی از اون دوره های شومِ "میخوام درس بخونم ولی کل روز بیهدف وقتمو میکُشم و شبم بخاطرش از خودم متنفر میشم."، مقدار زیادی حسادت به اهل قبور و بعدش حسادت به اهل عبور(مهاجرت کنندگان تحصیلی)، مقدار بیشتری سریال و انیمه و کتاب، جمعههای خونین قلمچی، نوشتن نامههای طولانی به دورا، پیدا کردن انگیزهی بیشتر برای پیوستن به مافیای ایتالیا و فرار از چنگال سرد کنکور، له شدن زیر فشار تحریم خانوادگی و دلتنگی، تمایل به تماشای گویینگ سونتین تا پایان عمر، تنفر از قانون کپی رایت تا سرحد گریه (خب من الان چجوری 11 دلار بدم the sun and the star بخرم؟ اصلا میتونم بخرم؟ آیا آمازون در این مرز و بوم خدماترسانی داره؟TT)، و در نهایت مقدار خیلی زیادی فرسودگی ذهنی در اثر شب بیداری و بیهوده تلف کردن انرژی با فکر کردن به بدبختیهایی که تقصیر من نبودهن.
اعتراف میکنم بیشتر روزای بدم، وقتایی بود که درس نمیخوندم، چون بهم حس غیرمفید بودن دست میداد و بذارید بهتون بگم هیچی بدتر از این نیست که دلت بخواد هیچ کاری نکنی و وقتی هیچ کاری نمیکنی عذاب وجدان داشته باشی که داری گند میزنی به زندگیت و همچنان حال کاری کردن نداشته باشی.
البته این اواخر، از یکی از شنبه ها کم کم دوباره شروع کردم و هفتهای دو-سه روز کتابخونه هم رفتم که باعث شد یکم حال و هوام عوض شه و از اون سیکلِ تهوعآورِ بیکاریِ کاذب دربیام. و امیدوارم بتونم این رویه رو ادامه بدم، هرچند اصلا کافی نیست ولی بهتر از سه-چهار هفته پیشه. الان جوریام که هم یه اپسیلون به خودم افتخار میکنم، هم میخوام بخاطر اینهمه وقتی که تلف کردم یه مشت بزنم تو صورت خودم. کاملا مشخصه چقدر به خودم عشق میورزم یا باید بیشتر ابراز علاقه کنم؟.-.
پینوشت: این کتابخونهای که گفتم تنها نقطه موردعلاقم تو این شهره و بعدها بازم ازش مینویسم. حس کردم تا اینجا یه آپدیت کلی راجع به روزای گذشته کافی باشه. باید یکم بگذره که یخ وبلاگ نویسیم بعد اینهمه مدت آب بشهD":
پینوشت۲: چندوقت پیش داشتم راجع به خدایان و جشنهای باستانی ایران میخوندم که رسیدم به امشاسپندان و میدونستید اردیبهشت نماد نظم و سامان گرفتن اوضاع بوده؟::) درواقع اون زمان معتقد بودن که اردیبهشت نظم رو در جهان برقرار میکرده و به سخن درست گفته شده و به اندازه تنبیه شدن بدکاران و گندم به سامان رشد کرده و اینجور چیزا نظارت میکرده=) نیاز دادم الان بیاد و یه دستی به سرم بکشه وگرنه با سست عنصری خودمو به فنا میدم.
پینوشت۳: من بعد از دچیتا، فقط هِگوم رو کم داشتم که تموم بشم. داری با من چیکار میکنی مرد؟
پینوشت۴: به همین هدر وسطی قسم که اگه این پستو تا 24 ساعت دیگه پاک نکنم، برای خودم یه چیزی میخرم-