اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز اینقدر از فضای وبلاگ نویسی دور بشم. این مدت چیز‌های زیادی برای تعریف کردن داشتم ولی فکر کردن بهشون یه چیزه و نوشتن‌شون یه بحث جداست. 

چندبار وسوسه شدم یه دیلی تلگرام بزنم و حداقل اونجا تیکه پاره‌های احساسات و افکارمو بریزم بیرون ولی همش به اینجا فکر می‌کردم و دلم نمیومد. چون احساس تعلق نصفه نیمه‌ای که به اینجا دارم بهم می‌گفت اگه دیلی بزنم دیگه اصلا این ورا پیدام نمیشه و این غمگینم می‌کرد. و می‌کنه. پس فکر کردم شاید از این به بعد یکم از دوز کمالگرایی تحلیل رفته‌م کم کنم و پستای کوتاه و با فاصله زمانی کمتری همینجا بذارم. 

ترم یک تقریبا تموم شده و من واقعا نادم و پشیمونم که بهتر عمل نکردم؛ می‌تونستم یکم بیشتر تلاش کنم و احتمالا کمتر حس یه لاستیک پنچر رو می‌داشتم. 

می‌دونم عجیبه ولی از نظر روابط اجتماعی تقریبا خوب پیش رفتم؛ یعنی در سطح کلاس خودمون و هم‌اتاقی‌هام تونستم روابط مسالمت آمیز داشته باشم، که برای جامعه گریزی مثل من یه پیشرفت بزرگه. البته هنوزم توی جمع‌های بزرگ بودن برام ناخوشاینده؛ نه اینکه استرس بگیرم، فقط ترجیح میدم تنها یا بین آدمای کمتری باشم. ولی در کل تا اینجای کار، از عملکردم راضی‌ام. اگه تا پایان کارشناسی یاد بگیرم که موقع حضور غیاب مغزم فلج نشه هم عالی میشه. 

از وضعیت الانم همینو بگم که فردا اولین امتحان ترم برگزار میشه و من کاملا بی‌حال و کرخت روی تخت دراز کشیدم. حجم سنگینی از درس‌های عقب افتاده دارم که باید دست از بی‌محلی بهشون بردارم. چندتا دفتر و کتاب و خودکار و هایلایتر گوشه تختم جمع شدن. هنوز کتابایی که از کتابخونه گرفتم رو نخوندم، تکلیف و جزوه‌ای ننوشتم و برای امتحان فردامم کاری نکردم.

فکر می‌کنم با این وضع روحی و روانی باید روی هدف‌های کوتاه مدت تمرکز کنم. مثلا اینکه تا فردا صبح زنده بمونم. یا تا شب یه قسمت سریال ببینم تا وسوسه نشم خودمو از تخت بندازم پایین. 

پی‌نوشت: ساعت ۱۱ و نیم صبح هم‌کلاسیم که تو خوابگاه خودمونم هست، بهم زنگ زد و از خواب پروندم تا بگه سالن مطالعه‌ست و اگه خواستم برم باهم درس بخونیم. منم جواب زنگ و پیامشو ندادم که بفهمه صبح روز تعطیل نباید مزاحم خوابم بشه. واقعا مردم حالت عادی ندارن. 

پی‌نوشت: جوری که تخفیف‌های سانی‌ بوک خوشحالم می‌کنه، ته‌دیگ ماکارونی نمی‌کنه. نگران موجودی کارتمم. *pain smile*

 
Fireflies

Sara kays

Magic Spirit

'Cause I'd get a thousand hugs from ten thousand lightning bugs

As they tried to teach me how to dance