توی این مدت خیلی اتفاقا افتاد؛ منظورم اتفاقات درونیه. دقیقا نمیدونم از کجا شروع کنم.. قبل از شروعِ یکی از امتحانا توی کلاس نشسته بودیم و با بچه ها حرف میزدیم که بحث به یه موضوع مسخره (وقتی میگم مسخره یعنی مسخره!) رسید و جوری بود که حس کردم اگه یه لحظه دیگه بینشون بمونم ممکنه دهنم باز بشه و بهشون بگم چقدر رقت انگیزه که عمرشونو با این حرفا هدر میدن! و چه کارایی میتونن بکنن به جای اینکه هرروز پروفایل و بیوی یه نفرو چک کنن ببینن عاشقه یا فارغ(.__.)
از اینکه در زمان درست، جای اشتباهی باشم و مجبور باشم اون وضعیت رو تحمل کنم، احساس آشفتگی میکنم و خب چندروز طول میکشه تا به حالت عادی که اونم تفاوت چندانی با همین وضعیت نداره، برگردم.
چندروز پیش که حرف از کهن الگوها افتاده بود، رفتم و دوباره مرورشون کردم و فکر کنم وارد مرحله جستجوگر شده باشم..اولین بار خود را در مرحله یتیم یافته بودم و اینکه جلوتر رفتم، باعث شد حس خوبی داشته باشم (هیچکس دوست نداره توی یه نقطه درجا بزنه!) از طرفی بودن توی این کهن الگو به این معناست که شما دنبال ارزش ها بگردید. مثلا این کار ارزششو داره که براش وقت بذارم؟ یا این آدم ارزششو داره که باهاش وقت بگذرونم؟ or something like this"-" و چی میشه اگه نتونیم آدما و چیزای دیگه ای که نمیخوایم رو کنار بزاریم فقط چون دست ما نیست؟ گاهی از اینکه نمیتونم خیلی چیزا رو از زندگیم حذف کنم احساس درموندگی میکنم و درسته که این درموندگی و کلافگی باعث نمیشه از زمین و زمان متنفر بشم و هیچ کاری نکنم اما با خودش خستگی میاره و من دوباره خستهام. *واو چه موضوع جدیدی!"-"*
فهمیدم اکثر مردم اصلا اهمیتی به افکار و شخصیت طرف مقابل نمیدن که بخوام در مواجهه باهاشون دستپاچه بشم یا ندونم در جواب یه احوالپرسی ساده چی بگم...چون کسی که به زور اسممو یادش میاد و میپرسه "چطوری؟" فقط میخواد یه چیزی گفته باشه و میتونم با گفتن یه "ممنون" خودم و اونو از این موقعیت embarrassing خلاص کنم. همهی اینا برای مدت طولانی ای توی سرم بودن ولی هنوزم وقتی یه نفر چیزی ازم میپرسه تصمیمِ اینکه چطوری جوابشو بدم برام سخته. و بعدش اینطوریام که: این فارسی حرف زدا"-"/... آره خلاصه با اینکه خیلی وقته به این نتیجه ها رسیدم، در عمل بیشترشو فراموش میکنم!Y-Y
ولی این همه اون چیزی نبود که میخواستم بگم.. مهم ترین قسمت حرفام اینه که با یه تردید بزرگ روبهرو شدم؛ راجع به آینده و شغلی که قراره داشته باشم.
همه چیز از اونجایی شروع شد که یکی از دوستام فهمید علاقه ای به رشتهش نداره و میخواست عوضش کنه و من فکر کردم که خودم هم اونقدرا بهش علاقه ندارم یا چی؟ مطمئن نیستم چه حسی نسبت بهش دارم. هروقت با کسایی که مثلا خانوادهم محسوب میشن، دعوام میشد بهش به چشم یه راه برای دور شدن از خونه فکر میکردم و اونقدر به این فکر ادامه دادم که یادم رفت واقعا چه حسی نسبت به این رشته داشتم..اصلا حسی داشتم؟ نمیدونم.
دلم میخواد بگم اشکالی نداره که گاهی سردرگم بشید و بشم و حتی اشکالی نداره که گاهی اشتباه کنیم و مسیر اشتباهی رو بریم همیشه میشه به مسیر درست برگشت و یا یک مسیر جدید ساخت ولی کاری که ما اکثراً انجام میدیم اینه که با سرعت دیوانه واری شروع میکنیم به دویدن... دویدن توی مسیری غلط چون به قولی میخوایم فرار کنیم
دیدم گفتن پول برای استقلالشون میخوان و این یکی عجیب من رو یاد خود چندماه پیشم میندازه...واس خاطر همینم که شده میخوام بگم که مستقل شدن به ذهن ما بستگی داره این ذهنیت ماست که مفاهیم رو میسازه و تا زمانی که ما ذهنن بردهی دیگری یا جامعه و یا حتی ترس هامون *چون اکثراً میخوایم با پول ترس هامون رو از بین ببریم* باشیم پول کمکی نمیکنه...راستش منم دلم میخواد برم سفر برم کنسرت پسرامون حتی دلم میخواد لباس های رنگابارنگ بپوشم ولی بالاخره که قراره از سفر برگردیم بالاخره که قراره به اون لباس ها، خونه ها و ماشین ها عادت کنیم و وقتی عادت کردیم وقتی که تموم شد حس خوبش هم میپره پس بیاین چیزی رو انتخاب کنیم که دوام داشته باشه به جای اینکه تمام عمر به دنبال به دام انداختن دقایق باشیم...
این حرفا باعث شد یکم شفاف تر به آینده نگاه کنم و فکر کردم این آینده و شغلی که پیش رومه کلی سال درس خوندنه... چی میشه اگه این همه سال همینجوری برم جلو و یهو به خودم بیام و ببینم روزهای جوونیم رو برای کاری که از علاقهم بهش مطمئن نبودم هدر دادم؟
این مدت همهش فکرم درگیر این بود که اگه این نباشه، چه چیز دیگه ای هست که بخوام براش تلاش کنم؟ و سعی کردم برای پیدا کردن کاری که بهش علاقه دارم به زندگی روزانهم نگاه کنم ولی دیدم زیادی خالی شده
میدونم که توی جای درست نیستم ولی چیزی که از اون بدتره اینه که توی راه درست هم نباشم..اگه توی راهی باشم که منو به یه مکان اشتباه دیگه ببره چی؟ اگه آخر این راه یه موقعیت ناامیدکنندهی دیگه باشه میتونم دوباره از جام بلند شم و یه راه دیگه رو امتحان کنم؟ حتی اگه با دونستن اینکه راه اشتباهی رو درپیش گرفتم سال های زیادی رو از دست داده باشم..؟ من فقط یه بار زندگی میکنم پس اگه هیچ وقت نتونم اون شروع دوباره رو به سرانجام برسونم چی؟ حتی برای لذت بردن از مسیر، نباید به اون هدفی که به سمتش میریم علاقه داشته باشیم؟
فردا و فرداهای بعد، زودتر از اون چیزی که فکرشو کنیم، میرسن و زندگی با شغل و یا افرادی که نمیتونیم تحملشون کنیم سخت تر از چیزیه که تصور میکنیم.
یه چیز دیگه هم هست به اسم روابط انسانی که هرچقدر سعی میکنم خودمو باهاش وفق بدم فقط حس میکنم دارم الکی دست و پا میزنم. مثل وقتی که یه مدت دلم میخواد تنها باشم و بعدش که برمیگردم، میبینم خیلی چیزا عوض شده که قبول کردنشون برام سخته
.. .- .-.. .-. . .- -.. -.-- -- .. ... ... ..-
میدونم خیلی ناله طورانه شد..."-" و خیلی درهم و برهم.. همیشه وقتی به اینجا میرسه حذفش میکنم ولی ایندفعه انتشار رو میزنم. میخوام این سردرگمی ها اینجا بمونه تا بعدا برگردم و ببینم تونستم از پسشون بربیام یا نه.
آخرین روز پاییزه =")
21/12/21
- Kitsune
- سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰