متوجه شدم نوشتن یکی از کارهاییه که گاهی خستهم میکنه و گاهی هم خستگیم رو در میبره. الان به شدت به دومین گزینهش نیاز دارم، پس here we go again~
باید از یکم قبلتر شروع کنم... روز اعلام نتایج، داداشم ساعت 2 ظهر اومد بالا بیدار کرد که برم ببینم قبول شدم که بالاخره اتاقم به اون برسه یا نه.. راستش اولش یکم خورد تو ذوقم چون طبق محاسبات خودم اگر بهشتی رو قبول نمیشدم، خوارزمی رو صددرصد قبول بودم. اصلا فکرشم نمیکردم کار به اولویت بعدی بکشه. ولی کشید. و من هنوز اونجور که باید، توی ذهنم باورم نشده که قراره به جای کرج برم همدان.
جو خونه کماکان همون جو سمی باقی موند البته. هیچکس خوشحال نشد که تونستم رشتهای که میخواستم قبول بشم. فقط همون نگاههای ناامید و زخم زبونهای تکراری. خیلی جالبه که خانواده ایرانی تا وقتی تصور میکنه قراره یه رشته تاپ (همون پزشکی خودمون) بخونی، قول حمایتِ همهجوره میده اما وقتی میفهمه شکر خوردی و میخوای بری دنبال علایقت، نه تنها حمایتی در کار نیست، بلکه فقط سنگه که سر راهت میریزه.
برای من مهم نیست که تقریبا هیچکس باور نمیکنه بهخاطر علاقه بوده که این رشته رو انتخاب کردم. واقعا مهم نیست، ولی اینقدر باور نکردنشون رو به روم آوردن که دیگه حالم داره به هم میخوره. من نیاز ندارم از گمراهی درم بیارن و سعی کنن راضیم کنن به جای رشتهای که آیندهی مشخصی نداره حداقل برم سراغ پیراپزشکی و پرستاری و فرهنگیان. من فقط نیاز دارم دست از سرم برداشته بشه. همین. فکر کنم فهم این موضوع برای قشر فضول جامعه زیادی سخته.
ولی از اون طرف یکی دو تا از دوستایی که از قبل بهشون گفته بودم، برخورد نازنینی داشتن و باعث شدن تحمل ساید دارک ماجرا راحتتر بشه. بوس بهتون3>
و اما ثبت نام! باید بگم این ثبت نام غیرحضوری رسما دمار از روزگار من درآورد... علاوه بر اینکه پوستم توی اون سایت گلستان لعنتی کنده شد، به لطف یکی از مراحلِ مضحکِ ثبت نام که "معرفین دانشجو" بود فهمیدم خیلی آدم بیکسیام"-" ولی واقعا چه معنیی داره از آدم ۳ تا معرف میخوان؟ مگه هاروارده آخه!._.
خلاصه به هر جون کندنی بود انجامش دادم و مونده ثبت نام حضوری و رزرو خوابگاه که امیدوارم به خیر و خوشی بگذره:-:
راجع به همدانشگاهیها هم باید بگم فعلا تنها تعاملی که باهاشون داشتم این بوده که یه قسمت کوچیک از چتهاشون توی گروه رو بخونم و به این فکر کنم که چطور ممکنه این حجم از نادونی، جنسیت زدگی و بیشخصیتی یه جا جمع شده باشه. اوضاع به قدری ناامیدکننده بود که حتی دست و دلم به نوشتن یکی از اون پیامهای "کسی از فلان رشته هست؟" هم نرفت که دوتا همرشته ای پیدا کنم و روز اول باید کاملا آکوارد و غریبانه وارد دانشگاه بشم"-"\
ولی با همهی این غر هایی که زدم، اوضاع بهتر از قبله؛ الان تکلیفم روشنه و احتمالا تا آخر هفتهی پیش رو رفتنی باشم. بهش که فکر میکنم یکم استرس میگیرم، مخصوصا درمورد ارتباط برقرار کردن با بچهها، ولی در کنارش مشتاق رفتن هم هستم. هرچی باشه این یه شروع جدیده=)
☆☆☆
پینوشت: سریال موش رو هفته پیش تموم کردم و هنوز دلم نیومده یه سریال دیگه شروع کنم. میترسم بشوره ببرتشTT
پینوشت: کاش هیولاشناس هیچوقت تموم نشه.
پینوشت: یه حس غریبی بهم میگه کم کم باید تو فکر خریدن و جمع کردن وسایلم باشم... ولی حیف که این کارا فقط در دقیقهی ۹۰ جایز و صحیحهY-Y