ورق زدن برگههای کاهی کتاب، بوی پوشال خیس کولر و طعم شیرین هندوانه با یکم تنهایی؛ یه فریمِ جا مونده از تابستون های 5-6 سال پیش. گرم و طلایی؛ تابستونهایی که کل سال منتظرشون مونده بودم. یکم غمانگیزه که الان دیگه زیاد اهمیتی به گذر فصلها نمیدم. منظورم اینه که... شاید الان با یه لیوان لیموناد نشسته باشم و سعی کنم یه farewell دست و پا شکسته برای این تابستون خاکستری بنویسم ولی واقعا چقدرش اهمیت داره؟ یکم حس hypocrite بودن دارم چون من فقط دنبال یه بهونه میگشتم تا یه پست با این عنوان (که از آهنگ a song for the drunk and broken hearted پسنجر دزدیدمش) بذارم. همین. این تابستون لعنتی و پاییزِ احتمالا لعنتیتری که از فردا شروع میشه کوچکترین اهمیتی ندارن.
حتی باور ندارم تابستون به زودگذری خندهی یه دلقک باشه. نه. لیموناده که زودگذره. نارنگیه که زودگذره. اتفاقا این تابستون دهن من یکی رو مورد عنایت قرار داد تا تموم بشه. اصلا چرا اینقدر اصرار داشتم این عنوان رو بذارم؟ مطمئن نیستم، احتمالا بهخاطر این بود که این خندهی مالیخولیایی به شکل غیرشاعرانهای حس و حال این روزای ملال آور رو داشت. (اصلا بخاطر خفن بودن این کلمههای قدیمی استفادهشون نمیکنم:دی)
شایدم دارم یکم اغراق میکنم؟ بههرحال روزهای خوب هم بودن. مثل وقتایی که با سلین سریال میدیدم یا شبایی که side characters deserve love too میخوندم و از شدت فرحبخش(!) بودنش تا مرزهای نتونستن میرفتم.
ولی خب از اون طرف روزهای بد زیادی هم بود.. خیلی بیشتر از خوبا. مثل زمان انتخاب رشته که دراماهای جهان پنجمیای که بخاطرش با خانواده داشتم تا مدتها اعصابمو به هم ریخته بود. سر همین ماجرا بود که فهمیدم درسته که جلوی یه رودخونه رو نمیشه گرفت، ولی میشه لولهی تخلیهی فاضلاب رو باز کرد توش. [و بدین ترتیب از یه اوضاع شکرآب، یه نتیجهی سس ماست دار میکشن بیرون مُریدان عزیزم|B ]
اتفاق دیگهای که بدجور حالمو گرفت سوختنِ کارت گرافیک لپتاپ بود که طبعاً افتاد گردن من و بزرگان مجلس به این نتیجه رسیدن که فعلا نبرن درستش کنن و منم فعلا انگیزه و تمایلی برای ادامهی زیستن ندارم تا ببینم چی میشه~
یه چیز تکراری دیگهای که میخوام اینجا ثبتش کنم اینه که تقریبا در کل این مدت _و حتی شاید از قبلتر_ به شکل خیلی افراطیای توی خودم فرو رفته بودم و رسما از دنیای بیرون بریده بودم. خب این خیلی برام پیش میاد و اصلا حالت عادیم این شکلیه، ولی گاهی وقتا خیلی شدیدتر میشه و یه جور حالت خودخوری و خودتخریبی رو به مدت طولانیای تجربه میکنم که با یه سیستم خودتنظیمی مثبت فقط بیشتر و بیشتر میشه و مثل یه مه کل سرم رو پر میکنه و نمیذاره روی چیزای دیگه تمرکز کنم.
توی این دورهها تنها کاری که ازم برمیاد از این شاخه به اون شاخه پریدن و احساس خفگیه. تا اینکه یه تلنگر خارجی در قالب یه ویدئو یا سخنرانی یا کتابی چیزی از راه میرسه و یقهمو میگیره و برای یه لحظه از اون قفس میکشه بیرون و من دوباره میتونم ببینم. دوباره میتونم به یه تصویر کلیتر نگاه کنم و بعدش اینجوری میشم که.. ?Really خب به درک که فکر میکنی بین اشتباهات بقیه گیر افتادی! اصلا سوشیال فوبیا و تنهایی مهمه؟ اینهمه موضوع مهم تو دنیا هست... فقط خودتو جمع و جور کن و نگرانیهاتو خرج مسئلههای مهمتر کن، حتی اگه کاری ازت بر نمیاد!
و بلاخره برای یه مدتی میتونم خودمو دور از اون مه غلیظ نگه دارم.
فکر میکنم بیشترِ این خودآزاری برمیگرده به بیکار بودن. چون که خب آدمی که سرش به کارش گرمه کمتر از آدم بیکاری مثل من وقت فکر و خیال داره و بیشتر درگیر دنیای بیرونه تا غلت زدن کف جنگل دنیای خودش. برای همین امیدوارم حداکثر تا یه ماه دیگه سرم شلوغ بشه.
و در آخر به رسم هرساله، بیشتر کارایی که میخواستم توی این سه ماه انجام بدم رو انجام ندادم و تنها دستاوردم اضافه کردن چندتا سریال و انیمه به رزومهم بود::)
و اینکه روزی یه وعده ظرف شستم! به عنوان کسی که تا سه ماه پیش ظرف شستن رو نامطلوب ترین عنصرِ زندگی میدید، الان کاملا آمادهی شروع زندگی مستقل هستم |B
همین دیگه. هایلایت پست هم همون عنوانشهツ
پینوشت: البته شاید هایلایت رو عوض کنم... این یکی خیلی هایلایتترتره:دی