گاهی وقتا اشتیاق عجیبی برای نوشتن توی وبلاگم پیدا میکنم. مثل وقتایی که آرشیو وبلاگهای دیگه و مخصوصا قدیمیها رو میخونم و میبینم چطور بدون خود درگیری هایی که من دارم شرحی از روزها و اتفاقات زندگیشون توی بازه های مختلف نوشتهن و خلاصه وقتی پستاشونو میخونی یه تصویر کلی از اون بلاگر توی ذهنت شکل میگیره که درست یا غلط، بازتابیه از اونچه که نوشته.
فکر میکنم بزرگترین مانع برای وبلاگ نویسی خودسانسوریه. حداقل برای من اینطوره. وقتایی هست که میخوام یه چیزی بنویسم و بعد به کسانی که قراره اون نوشته رو بخونن فکر میکنم؛ به اینکه چه تصویری از من توی ذهنشون دارن؟ این چیزی که قراره بخونن چه تغییری در اون تصویر ایجاد میکنه؟ اگه بعد از خوندن این پست با خودشون بگن "چه موجود نابالغ آشفتهی پیچیدهای!" چی؟ و هی فکر میکنم و فکر میکنم تا اینکه اون شور نوشتن آروم آروم خاموش میشه و جاش رو یه خلاء زشت و غمناک میگیره.
این موقعها دیگه نمیخوام توی وبلاگم چیزی بنویسم. دیگه دلم نمیخواد اثری از خودم به جا بذارم. دلم میخواد همه چیزو پاک کنم و برم یه گوشه توی خودم جمع بشم و جمع بشم تا شاید بالاخره یه تکینگی همۀ این فکرای بیخود رو ازم پرت کنه بیرون.
حقیقت اینه که ما همهی وجوه شخصیتیمون رو به کسی نشون نمیدیم. ما حتی خودمونم از همه اون وجوه خبر نداریم! شاید فقط یه قسمت کوچیک از یه کلِ بزرگ برای ما شناخته شده باشه و همون قسمت کوچیک میتونه اونقدر وسیع باشه که ندونیم چطور باید بروزش بدیم چون انگار اینهمه ویژگی توی یه آدم جا نمیشه... یکم گیج کنندهست و باعث میشه فکر کنم اگه من برای خودم گیج کننده و پر از پیچیدگیام، پس برای بقیه و اطرافیانم چطور به نظر میام؟ قطعا اونا فقط نوک کوه یخ رو میبینن..شاید اصلا هوا مه آلوده و همونم نمیبینن. ولی آیا متوجه این درگیری درونی میشن؟ و من میخوام از این افکار بنویسم؛ شاید یه بازتاب خیلی ضعیف از جریان اصلی، ولی میخوام که باشه. میخوام که بمونه. که بعدها فکر نکنم من یه وبلاگ داشتم و حتی نتونستم از اصلی ترین چیزهایی که ذهنمو درگیر میکردن بنویسم.
چندوقت پیش داشتیم با سلین راجب همین حرف میزدیم که چطور اطرافیانمون چیزی از شخصیت واقعی مون نمیدونن و گاهی فکر میکنم تصویری که ما از خودمون نشون میدیم میتونه با تقریب خوبی، فقط یه توهم خودساخته باشه. چون یه آدم پیچیده تر از اونیه که بتونه توی یه وایب خاص یا چندتا ویژگی ساده خلاصه بشه. و همیشه به این سوال که میرسم زنجیره افکارم گره میخوره: آیا تصویری که میخوام بقیه از من داشته باشن چیزیه که واقعا هستم یا چیزی که ته دلم میخوام باشم؟ احتمالا دومی.
و در آخر، میدونم که شاید هیچوقت جواب این سوال که من واقعا کی هستم رو پیدا نکنم، همونطور که خیلیا قبل از من نتونستن، ولی ترجیح میدم هرروز بهش فکر کنم تا اینکه فراموشش کنم و تظاهر کنم همچین دغدغهای راحت با مشکلات دیگه جایگزین میشه.
☆☆☆
پینوشت: این سری از پستها کاملا از افکار رندوم تشکیل شدهن و ممکنه انسجام و پیوستگی و پایان درست و حسابی نداشته باشن، که قرار نیست بهخاطرش به خودم خرده بگیرم. Let's see how long i manage:^)
- Kitsune
- شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲