به عنوان یه شروع رندوم، یکی از سریالهایی که توی این دو ماه دیدم، a good girl's guide to murder بود که لوکیشن فیلمبرداریش واقعا قلبمو تسخیر کرد. سرچ کردم و فهمیدم که یه جایی توی انگلستانه به اسم Axbridge, Somerest که خب، واقعا دلم خواست یکی دو ماه توش زندگی کنم. بهم حس خونه میداد. بچه تر که بودم خیلی دلم میخواست جهانگردی، چیزی بشم. الان هم همونقدر میخوامش، ولی خب از نگاهِ کمی واقعگرایانهتر، فکر اینکه در آینده بتونم جاهای زیادی برم(لازم هم نیست خیلی دور باشن) واقعا دلگرمم میکنه. امیدوارم بتونم وگرنه مجبور میشم برای تجربه کردنش به دراگز رو بیارم که آپشن خوبی به نظر نمیرسه.
راستش اگر بخوام یکم صادقانهتر و کم توقعتر باشم، اگه یه خونه برای خودم داشته باشم میتونم با سفر نرفتن هم کنار بیام حتی. یه خونهی کوچیک با وسایل کم و مینیمال که توش بتونم بدون اضطراب، پنجرهها رو باز بذارم و کتابم رو ورق بزنم.
یه موضوعی هم که دیشب ذهنمو مشغول کرده بود اینه که چقدر آدما میتونن راجع به چهرهشون احساس ناامنی کنن. حالا خودم سلطان این فیلدم ولی خب یکی از همکلاسیام قرار بود تابستون بینیش رو عمل کنه، و دیشب دیدم که انگار کرده و یه عکس پروفایل جدیدم گذاشته بود. ولی چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرد این بود که عکسش همچنان با کلی فیلتر/ادیت بود و نمیدونم. خیلی موضوع کم اهمیتیه واقعا، ولی همش فکر میکنم که اگه یه روز منم این کارو بکنم، میتونم این احساس ناامنی الانم رو کنار بذارم یا همچنان قراره باهام بمونه؟
واقعا دلم میخواد بعضی خاطرهها رو توی قلبم نگه دارم؛ بهار امسال من بالاخره اون خاطرههای خوب خوابگاهی که همه تعریف میکردن رو تجربه کردم. با انسانهای زیبا بیرون رفتم و شبهای زیادی تا دیروقت بیدار موندم و باهاشون خندیدم.
روز آخر که داشتم وسایلم رو جمع میکردم زیر تشک تخت یه یادداشت چندخطی پیدا کردم که چندوقت پیش نوشته بودم با این مضمون که دارم شبهای شادی رو تجربه میکنم، از اینکه الان احساس زنده بودن میکنم ولی گاهی وسط همین خندهها یادم میافته که همهی اینا موقتیان. که همهی اینها تموم میشن و من قراره فراموش کنم. The moment is gone, everything is wasted
و واقعا هم همینطور شد. تموم شد و دیگه با اون افراد تکرار نمیشه. سعی میکنم اون حس خوب رو توی قلبم نگه دارم ولی خب این قضیه که شادیها اینقدر زودگذرن و غمها، موندگار، اصلا جالب نیست.
تنها توصیهای که میتونم بکنم اینه که بچهها جون. هیچوقت با همکلاسیهاتون اتاق نگیرید. تحت هیچ شرایطی. بزرگترین پشیمونی ترم دوم کارشناسیم همینه.
نمیدونم باید با چه دیدی به آینده نگاه کنم. آدم خوشبینی نیستم و گاهی فکر میکنم حق دارم نگران باشم. یه وقتهایی به خودم میام و یه اشتیاق عجیبی برای دونستن رو توی خودم حس میکنم. دلم میخواد زمان رو متوقف کنم و تا میتونم یاد بگیرم. چندین سال خودم رو توی یه کتابخونه زندانی کنم و درباره همه چیز بخونم. البته باید بگم در عمل، قدمهای زیادی در این راستا برنمیدارم و این واقعا بهم حس خیانت به خودم رو میده. اینکه 2ماه از تابستون رو به خوابیدن و سریال دیدن گذروندم هم هیچ کمکی نمیکنه که دید خوبی نسبت به خودم داشته باشم.
حالا کسی اینو بخونه فکر میکنه من از اوناشم که کلی دغدغه پروداکتیو بودن دارن! نه. ما از اوناش نیستیم. و مشکل دقیقا همینه.
در آخر، من هنوز همونیام که بودم. هنوز از مشکلاتم فرار میکنم و فکر نمیکنم به این زودیها بتونم باهاشون روبهرو بشم. میدونم که زندگی عادلانه نیست و یه احتمال بالایی هست که آخرش هیچی نباشه. که همه چیز همینطور بمونه یا حتی بدتر بشه و در نهایت من فقط یه موجود وحشت زدهی عصبانی (و احتمالا معتاد) باشم که نمیتونه با زخمهاش کنار بیاد. راستش قبول کردنِ این قضیه برام خیلی سخته، پس ترجیح میدم چشمامو ببندم و تظاهر کنم خوندن این فصل از کتابی که جلومه تنها چیزیه که اهمیت داره.