۲۲ مطلب با موضوع «از این روزها✯» ثبت شده است

Netflix and chill' era'

به عنوان یه شروع رندوم، یکی از سریال‌هایی که توی این دو ماه دیدم، a good girl's guide to murder بود که لوکیشن فیلمبرداریش واقعا قلبمو تسخیر کرد. سرچ کردم و فهمیدم که یه جایی توی انگلستانه به اسم Axbridge, Somerest که خب، واقعا دلم خواست یکی دو ماه توش زندگی کنم. بهم حس خونه می‌داد. بچه تر که بودم خیلی دلم می‌خواست جهانگردی، چیزی بشم. الان هم همونقدر می‌خوامش، ولی خب از نگاهِ کمی واقع‌گرایانه‌تر، فکر این‌که در آینده بتونم جاهای زیادی برم(لازم هم نیست خیلی دور باشن) واقعا دلگرمم می‌کنه. امیدوارم بتونم وگرنه مجبور میشم برای تجربه کردنش به دراگز رو بیارم که آپشن خوبی به نظر نمی‌رسه. 

راستش اگر بخوام یکم صادقانه‌تر و کم توقع‌تر باشم، اگه یه خونه برای خودم داشته باشم می‌تونم با سفر نرفتن هم کنار بیام حتی. یه خونه‌ی کوچیک با وسایل کم و مینیمال که توش بتونم بدون اضطراب، پنجره‌ها رو باز بذارم و کتابم‌ رو ورق بزنم. 

یه موضوعی هم که دیشب ذهنمو مشغول کرده بود اینه که چقدر آدما می‌تونن راجع به چهره‌شون احساس ناامنی کنن. حالا خودم سلطان این فیلدم ولی خب یکی از همکلاسیام قرار بود تابستون بینیش رو عمل کنه، و دیشب دیدم که انگار کرده و یه عکس پروفایل جدیدم گذاشته بود. ولی چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرد این بود که عکسش همچنان با کلی فیلتر/ادیت بود و نمی‌دونم. خیلی موضوع کم اهمیتیه واقعا، ولی همش فکر می‌کنم که اگه یه روز منم این کارو بکنم، می‌تونم این احساس ناامنی الانم رو کنار بذارم یا همچنان قراره باهام بمونه؟ 

واقعا دلم می‌خواد بعضی خاطره‌ها رو توی قلبم نگه دارم؛ بهار امسال من بالاخره اون خاطره‌های خوب خوابگاهی که همه تعریف می‌کردن رو تجربه کردم. با انسان‌های زیبا بیرون رفتم و شب‌های زیادی تا دیروقت بیدار موندم و باهاشون خندیدم. 

روز آخر که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم زیر تشک تخت یه یادداشت چندخطی پیدا کردم که چندوقت پیش نوشته بودم با این مضمون که دارم شب‌های شادی رو تجربه می‌کنم، از اینکه الان احساس زنده بودن می‌کنم ولی گاهی وسط همین خنده‌ها یادم می‌افته که همه‌ی اینا موقتی‌ان. که همه‌‌ی این‌ها تموم میشن و من قراره فراموش کنم. The moment is gone, everything is wasted

و واقعا هم همینطور شد. تموم شد و دیگه با اون افراد تکرار نمیشه. سعی می‌کنم اون حس خوب رو توی قلبم نگه دارم ولی خب این قضیه که شادی‌ها اینقدر زودگذرن و غم‌ها، موندگار، اصلا جالب نیست. 

تنها توصیه‌ای که می‌تونم بکنم اینه که بچه‌ها جون. هیچ‌وقت با هم‌کلاسی‌هاتون اتاق نگیرید. تحت هیچ شرایطی. بزرگ‌ترین پشیمونی ترم دوم کارشناسیم همینه.

نمی‌دونم باید با چه دیدی به آینده نگاه کنم. آدم خوش‌بینی نیستم و گاهی فکر می‌کنم حق دارم نگران باشم. یه وقت‌هایی به خودم میام و یه اشتیاق عجیبی برای دونستن رو توی خودم حس می‌کنم. دلم می‌خواد زمان رو متوقف کنم و تا می‌تونم یاد بگیرم. چندین سال خودم رو توی یه کتابخونه زندانی کنم و درباره همه چیز بخونم. البته باید بگم در عمل، قدم‌های زیادی در این راستا برنمی‌دارم و این واقعا بهم حس خیانت به خودم رو میده. اینکه 2ماه از تابستون رو به خوابیدن و سریال دیدن گذروندم هم هیچ کمکی نمی‌کنه که دید خوبی نسبت به خودم داشته باشم. 

حالا کسی اینو بخونه فکر می‌کنه من از اوناشم که کلی دغدغه پروداکتیو بودن دارن! نه. ما از اوناش نیستیم. و مشکل دقیقا همینه. 

در آخر، من هنوز همونی‌ام که بودم. هنوز از مشکلاتم فرار می‌کنم و فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها بتونم باهاشون روبه‌رو بشم. می‌دونم که زندگی عادلانه نیست و یه احتمال بالایی هست که آخرش هیچی نباشه. که همه چیز همین‌طور بمونه یا حتی بدتر بشه و در نهایت من فقط یه موجود وحشت زده‌ی عصبانی (و احتمالا معتاد) باشم که نمی‌تونه با زخم‌هاش کنار بیاد. راستش قبول کردنِ این قضیه برام خیلی سخته، پس ترجیح میدم چشمامو ببندم و تظاهر کنم خوندن این فصل از کتابی که جلومه تنها چیزیه که اهمیت داره. 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۶ شهریور ۰۳

    And what if we discover the sun on the last day

    اومدم به بهونه چندتا عکس یادگاری از ترم دو، ستاره‌ی اینجا رو روشن کنم. عکس بالا رو یه بار که رفته بودم پشت بوم خوابگاه گرفتم. یکی از اون موقع هایی بود که یهو با یه واقعیت یا بینش واضح رو به رو میشی و برای چند لحظه احساس شناور بودن می‌کنی. برای خودم یه سری احساسات درهم پیچیده رو یادآوری می‌کنه که فکر کردن بهشون سخت‌تر از چیزیه که به نظر میاد. فکر کنم کپشن این یکی "درِ پشتی" باشه. 

     

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۴ مرداد ۰۳

    When I scream you're my echo

    تعطیلات بین ترمه و انگار همه چیز یهو به حالت سکون قبلش برگشته. وقتی خونه‌ام برام سخته به آینده فکر کنم. اینجا که هستم یه مه غلیظ زندگیمو می‌گیره. تنها کاری که می‌کنم زیر پتو قایم شدن و غمگین بودنه. روزی چندبار لیست دروس ترم بعد رو نگاه می‌کنم که ترتیب انتخاب واحد یادم نره. اول آزمایشگاه‌ها که پر میشن، بعدش عمومی‌ها، بعدش تخصصی‌ها. پیکی بلایندرز می‌بینم و دلم فساد می‌خواد. فساد واقعی؛ یه دست راست خونی. بعد شب میشه و آرکتیک مانکیز و شکلات صبحونه نصفه شبی و غصه‌های شریکی. بخوام خلاصه بگم، در "تام هنسن" ترین حالت ممکن، فقط زنده می‌مونم و همراه نیکو و ویل تا خود تارتاروس میرم. این مورد آخر واقعا یکی از خوشی های این دوران بیکاریمه که مانع از فرو رفتنم در زندگی نباتی میشه.

    کلاس‌های ترم بعد از ۲۱‌ام شروع میشه. خیلی تلاش کردم بچه‌هامونو راضی کنم هفته اول رو بپیچونیم و از ۲۸ام بریم، ولی نمی‌دونم.. انگار ترم اولی بودن خیلی بهشون ساخته. الان اینجوری‌ام که کاش بشه زودتر برگردم خوابگاه ولی دانشگاه نرم. 

    بله. حوصله‌م سر رفته. 

    برای واقعی دلم می‌خواد زودتر این ترمم تموم بشه که از شر درس‌های پایه خلاص بشم و دیگه بعدش فقط تخصصی تخصصی تخصصی. 

    یه وقت فکر نکنید از درس‌های این ترم ناراضی‌ام. فقط دلم ژنتیک و بیوانفورماتیک می‌خواد به جای شیمی آلی🗿

    و می‌دونم که خیلی درهم و برهم و از این شاخه به اون شاخه‌طور نوشتم ولی دلم می‌خواد اینم اینجا بگم که روزی که آخرین امتحان ترم یک رو دادیم با بچه‌هامون رفتیم کافه و بیشتر از اونی که فکرشو می‌کردم بهم خوش گذشت. منظورم اینه که... معاشرت با آدم‌ها خوبه. نه همیشه ولی گاهی وقتا آره. دیدن آدم‌های مختلف که هرکدوم یه هدف و راهی دارن جالبه. هرچند خودم با اینهمه سرگردونی بین‌شون احساس غریبی می‌کنم ولی خب خوبه که بدونی اون بیرون چند نفر دارن زندگی می‌کنن.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۲۰ بهمن ۰۲

    ?..WTF is Resonance

    من از اسب کمترم اگه ترم بعد درس‌هارو بذارم برای شب امتحان. 

  • ۱۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۳۰ دی ۰۲

    ?Do you find it all right, my dragonfly

    اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز اینقدر از فضای وبلاگ نویسی دور بشم. این مدت چیز‌های زیادی برای تعریف کردن داشتم ولی فکر کردن بهشون یه چیزه و نوشتن‌شون یه بحث جداست. 

    چندبار وسوسه شدم یه دیلی تلگرام بزنم و حداقل اونجا تیکه پاره‌های احساسات و افکارمو بریزم بیرون ولی همش به اینجا فکر می‌کردم و دلم نمیومد. چون احساس تعلق نصفه نیمه‌ای که به اینجا دارم بهم می‌گفت اگه دیلی بزنم دیگه اصلا این ورا پیدام نمیشه و این غمگینم می‌کرد. و می‌کنه. پس فکر کردم شاید از این به بعد یکم از دوز کمالگرایی تحلیل رفته‌م کم کنم و پستای کوتاه و با فاصله زمانی کمتری همینجا بذارم. 

    ترم یک تقریبا تموم شده و من واقعا نادم و پشیمونم که بهتر عمل نکردم؛ می‌تونستم یکم بیشتر تلاش کنم و احتمالا کمتر حس یه لاستیک پنچر رو می‌داشتم. 

    می‌دونم عجیبه ولی از نظر روابط اجتماعی تقریبا خوب پیش رفتم؛ یعنی در سطح کلاس خودمون و هم‌اتاقی‌هام تونستم روابط مسالمت آمیز داشته باشم، که برای جامعه گریزی مثل من یه پیشرفت بزرگه. البته هنوزم توی جمع‌های بزرگ بودن برام ناخوشاینده؛ نه اینکه استرس بگیرم، فقط ترجیح میدم تنها یا بین آدمای کمتری باشم. ولی در کل تا اینجای کار، از عملکردم راضی‌ام. اگه تا پایان کارشناسی یاد بگیرم که موقع حضور غیاب مغزم فلج نشه هم عالی میشه. 

    از وضعیت الانم همینو بگم که فردا اولین امتحان ترم برگزار میشه و من کاملا بی‌حال و کرخت روی تخت دراز کشیدم. حجم سنگینی از درس‌های عقب افتاده دارم که باید دست از بی‌محلی بهشون بردارم. چندتا دفتر و کتاب و خودکار و هایلایتر گوشه تختم جمع شدن. هنوز کتابایی که از کتابخونه گرفتم رو نخوندم، تکلیف و جزوه‌ای ننوشتم و برای امتحان فردامم کاری نکردم.

    فکر می‌کنم با این وضع روحی و روانی باید روی هدف‌های کوتاه مدت تمرکز کنم. مثلا اینکه تا فردا صبح زنده بمونم. یا تا شب یه قسمت سریال ببینم تا وسوسه نشم خودمو از تخت بندازم پایین. 

    پی‌نوشت: ساعت ۱۱ و نیم صبح هم‌کلاسیم که تو خوابگاه خودمونم هست، بهم زنگ زد و از خواب پروندم تا بگه سالن مطالعه‌ست و اگه خواستم برم باهم درس بخونیم. منم جواب زنگ و پیامشو ندادم که بفهمه صبح روز تعطیل نباید مزاحم خوابم بشه. واقعا مردم حالت عادی ندارن. 

    پی‌نوشت: جوری که تخفیف‌های سانی‌ بوک خوشحالم می‌کنه، ته‌دیگ ماکارونی نمی‌کنه. نگران موجودی کارتمم. *pain smile*

     
    Fireflies

    Sara kays

    Magic Spirit

    'Cause I'd get a thousand hugs from ten thousand lightning bugs

    As they tried to teach me how to dance

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۵ دی ۰۲

    Of flipping the pages and walking away

    Flowers in the summer-

      -Fires in the fall 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۹ آبان ۰۲

    همه چیز را برداشته‌ام.

    ۲۸ مهر

    اولین شبِ خوابگاه موندن حس عجیبی داره. همه‌ی بچه‌ها دلتنگن و بگی نگی حالشون گرفته‌ست. چهارزانو روی صندلی نشستم و به حجم احساساتی بودنشون خنده‌م میاد. فکر کنم فقط منم که برای این زندگی جدید ذوق داشتم. 

    از همین حالا به مقامِ آروم‌ترین آدمِ این اتاق مشرّف شدم و بقیه وظیفه‌شون می‌دونن که هر نیم ساعت یه بار به ساکت بودنم اشاره کنن. خوشبختانه در کنار یه سری ویژگی‌های آزار دهنده _که طبیعی هم هست_ بچه‌های بی‌آزاری‌ به نظر می‌رسن و فکر کنم با هم کنار بیایم. 

    ~*~

    ۲۹ مهر

    اولین کلاسمون بعد از ظهر تشکیل میشه. صبح از خوابگاه می‌زنم بیرون. میرم دانشکده و کارت دانشجوییم رو می‌گیرم، میرم بانک و یه حساب جدید باز می‌کنم، میرم و کارای سیم کارتم رو اوکی می‌کنم. همه‌ش رو به تنهایی انجام میدم و احساس خستگی و بزرگسال بودن می‌کنم. 

    اولین باری که پا توی سلف می‌ذارم استرس می‌گیرم. شبیه سالن‌های غذاخوری مدارس آمریکایی توی فیلم‌هاست. انگار همه می‌دونن کجا باید برن و چی‌کار باید بکنن و پشت کدوم میز بشینن. خیلی نامحسوس یه نفس عمیق می‌کشم و صف غذایی که رزرو کرده بودم رو پیدا می‌کنم، ناهارم رو می‌گیرم و یه میز خلوت پیدا می‌کنم و می‌شینم. اونقدرا هم سخت نبود.

    ~*~

    ۱ آبان

    دایی سوفسطاییِ الکس فیِرو میاد سر کلاس و از سفرها و پروژه‌هاش توی کشورهای دیگه میگه. از جامعه و علم و اهمیت تقویت زبان توی رشته‌مون میگه. آخرش هم به شیمی و تاریخ مختصری ازش می‌رسیم. به چشم‌های دو رنگش نگاه می‌کنم و دلم برای الکس تنگ میشه. اگه دایی خیالیش رو می‌شناخت، می‌دونست یه نفر هست که از استعداد سفالگریش حمایت می‌کنه. 

    ~*~

    ۲ آبان

    سر کلاس مبانی گیاه‌شناسی برای معرفی خودم استرس می‌گیرم و گند می‌زنم. یعنی جوری شد که استاد برای به حرف آوردنم ازم سوال‌هایی پرسید که بقیه بچه‌ها بدون نیاز به پرسیده شدنِ سوالی می‌گفتن. محشره، حالا تا خود شب قراره خودمو به‌خاطر این حجم از درونگرایی مطلق مورد عنایت قرار بدم. 

    ~*~

    ۳ آبان
    عصبانی میشم و گوشی رو روی مامان قطع میکنم. می‌ترسم اگه الان برم توی اتاق، بچه ها متوجه حالت گرفته‌م بشن. راهمو کج می‌کنم و دو دقیقه جلوی پنجره‌ی دستشویی وایمیسم. دم، بغض، بازدم. 
    برمیگردم تو اتاق. نیم ساعتی خودمو با گوشی مشغول می‌کنم. بچه‌ها بی‌وقفه حرف می‌زنن. شب بخیر میگم و رو به دیوار می‌خوابم. هندزفری رو توی گوشم می‌ذارم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. 

    ~*~

    ۴ آبان

    استاد ادبیات بعد از دو جلسه هنوز درس دادن رو شروع نکرده. انگار این جماعت فقط بلدن یک ماه دیر شروع شدنِ ترم رو محکوم کنن ولی در جهت رسوندن مباحث هیچ اقدامی نمی‌کنن. 

    20 دقیقه تحمل می‌کنم و بعد مستاصلانه به هندزفری توی کیفم چنگ میزنم. اون بیرون، هم کلاسی‌ها با سوال‌های بیخود دارن خیلی واضح سعی می‌کنن وقت کلاس رو بگیرن و این طرف لانا توی گوشم زمزمه می‌کنه: 

    But if you hold me without hurting me
    You'll be the first who ever did

    ~*~

    ۵ آبان

    آسمون امروز خیلی قشنگه. کاش یه مانیا اینجا داشتم. 

    ☆☆☆

    من واقعا از فضای سبز دانشگاهمون لذت می‌برم. وقت هایی که زیر درخت‌ها راه میرم از تنهایی و شگفتی ای که وجودمو پر می‌کنه لذت می‌برم. ناز کردن امیر میو (گربه نارنجی حیاط خوابگاه که بغل همه دخترا میره) و غذا دادن بهش خوشحالم می‌کنه. و وقت‌هایی که آزمایشگاه داریم احساس زنده بودن می‌کنم.

    در کل، هفته اول با همه‌ی مشکلاتی که به همراه داشته نسبتا خوب پیش رفته. از فردا میریم برای هفته‌ی دوم:)

    پی‌نوشت1: تخت بالا مثل یه پناهگاه/مخفیگاه می‌مونه که هردفعه برای رسیدن بهش باید به صخره‌های لغزنده‌‌ی پشیمونی چنگ بزنم و خودمو بکشم بالا. اگه فقط یکم زودتر می‌رسیدم، می‌تونستم تخت فرح بخشِ پایین رو تصاحب کنم و زندگی یه درجه قشنگ‌تر میشد. 

    پی‌نوشت2: جداً انقدر کار سرم ریخته که نمی‌دونم دقیقا چه کاری سرم ریخته. حتی دیگه وقت نمی‌کنم به گروه ورودیامون سر بزنم و به گی بودن پسرامون بخندم:]

    پی‌نوشت3: آخر هفته با یکی از هم‌اتاقی هام تنها موندم که محض رضای گلوی خودشم که شده حتی یک لحظه دست از حرف زدن برنمی‌داره. فعلا از دستش اومدم تو سرمای حیاط نشستم ولی دیر یا زود باید برگردم. با این یه نفر به هیچ وجه نمی‌تونم کنار بیام. حتی این حقیقت که هندزفری تو گوشمه هم متوقفش نمی‌کنه. کمک.TT

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۵ آبان ۰۲
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ