کاش دست‌هایم نلرزند.

لکّه‌ی عزیز، 

چندشب است با افکار افسارگسیخته‌ام تنها مانده‌ام. خسته و غمگینم و به پایان‌ها فکر می‌کنم. تا جای ممکن سر خودم را با کارهای معمولی گرم نگه می‌دارم تا به سرم نزند اما شب که می‌شود من می‌مانم و یک اندوه سنگین که وجودم را به زخم‌های گذشته میخکوب می‌کند. رو به پرتگاه ایستاده‌ام و نمی‌خواهم سرم را برگردانم. نمی‌خواهم هیچ‌کس را ببینم. می‌خواهم غمگین‌ترین و تنهاترین آدمِ دنیا باشم. می‌خواهم در تراس را باز کنم و پرواز کنم روی سیم‌های برق بنشینم. خیز بردارم و از روی دیوار محوطه بپرم و با باد یکی شوم. لای شاخه‌های خشکِ بی‌برگ بپیچم و چکه کنم توی یک چاله‌ی آب. ابر بشوم و شب‌ها جلوی ماه را بگیرم. تیک تاک ساعت بشوم. گلدان خالی بشوم. صدای یخچال بشوم توی شب‌های سخت. هیچ بشوم. هرچیزی بشوم به جز چیزی که هستم. میخواهم فریاد بزنم و این توده سیاه رنگ را بیرون بریزم، اما نمی‌شود. هراسی در من است که جلوی ورود باریکه‌های نور را می‌گیرد. 

با عشق؛ رهگذری که نمی‌شناسی.

    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۳ بهمن ۰۲

    The game of life is hard to play

    "Then suddenly you're left all alone with your body that can't love you and your will that can't save you."

    Rilke's Book of Hours.

  • ۱۱
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۲ بهمن ۰۲

    ?..WTF is Resonance

    من از اسب کمترم اگه ترم بعد درس‌هارو بذارم برای شب امتحان. 

  • ۱۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۳۰ دی ۰۲

    ?Do you find it all right, my dragonfly

    اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز اینقدر از فضای وبلاگ نویسی دور بشم. این مدت چیز‌های زیادی برای تعریف کردن داشتم ولی فکر کردن بهشون یه چیزه و نوشتن‌شون یه بحث جداست. 

    چندبار وسوسه شدم یه دیلی تلگرام بزنم و حداقل اونجا تیکه پاره‌های احساسات و افکارمو بریزم بیرون ولی همش به اینجا فکر می‌کردم و دلم نمیومد. چون احساس تعلق نصفه نیمه‌ای که به اینجا دارم بهم می‌گفت اگه دیلی بزنم دیگه اصلا این ورا پیدام نمیشه و این غمگینم می‌کرد. و می‌کنه. پس فکر کردم شاید از این به بعد یکم از دوز کمالگرایی تحلیل رفته‌م کم کنم و پستای کوتاه و با فاصله زمانی کمتری همینجا بذارم. 

    ترم یک تقریبا تموم شده و من واقعا نادم و پشیمونم که بهتر عمل نکردم؛ می‌تونستم یکم بیشتر تلاش کنم و احتمالا کمتر حس یه لاستیک پنچر رو می‌داشتم. 

    می‌دونم عجیبه ولی از نظر روابط اجتماعی تقریبا خوب پیش رفتم؛ یعنی در سطح کلاس خودمون و هم‌اتاقی‌هام تونستم روابط مسالمت آمیز داشته باشم، که برای جامعه گریزی مثل من یه پیشرفت بزرگه. البته هنوزم توی جمع‌های بزرگ بودن برام ناخوشاینده؛ نه اینکه استرس بگیرم، فقط ترجیح میدم تنها یا بین آدمای کمتری باشم. ولی در کل تا اینجای کار، از عملکردم راضی‌ام. اگه تا پایان کارشناسی یاد بگیرم که موقع حضور غیاب مغزم فلج نشه هم عالی میشه. 

    از وضعیت الانم همینو بگم که فردا اولین امتحان ترم برگزار میشه و من کاملا بی‌حال و کرخت روی تخت دراز کشیدم. حجم سنگینی از درس‌های عقب افتاده دارم که باید دست از بی‌محلی بهشون بردارم. چندتا دفتر و کتاب و خودکار و هایلایتر گوشه تختم جمع شدن. هنوز کتابایی که از کتابخونه گرفتم رو نخوندم، تکلیف و جزوه‌ای ننوشتم و برای امتحان فردامم کاری نکردم.

    فکر می‌کنم با این وضع روحی و روانی باید روی هدف‌های کوتاه مدت تمرکز کنم. مثلا اینکه تا فردا صبح زنده بمونم. یا تا شب یه قسمت سریال ببینم تا وسوسه نشم خودمو از تخت بندازم پایین. 

    پی‌نوشت: ساعت ۱۱ و نیم صبح هم‌کلاسیم که تو خوابگاه خودمونم هست، بهم زنگ زد و از خواب پروندم تا بگه سالن مطالعه‌ست و اگه خواستم برم باهم درس بخونیم. منم جواب زنگ و پیامشو ندادم که بفهمه صبح روز تعطیل نباید مزاحم خوابم بشه. واقعا مردم حالت عادی ندارن. 

    پی‌نوشت: جوری که تخفیف‌های سانی‌ بوک خوشحالم می‌کنه، ته‌دیگ ماکارونی نمی‌کنه. نگران موجودی کارتمم. *pain smile*

     
    Fireflies

    Sara kays

    Magic Spirit

    'Cause I'd get a thousand hugs from ten thousand lightning bugs

    As they tried to teach me how to dance

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۵ دی ۰۲

    .15blue flames and it's just a matter of time

    "Didn’t you wake up feeling that you had no future? Didn’t you walk around drained of all meaning, without the right to even the slightest danger? Didn’t you have to promise, a hundred times, not to die?"

    Selected poetry, Rainer Maria Rilke

  • ۱۱
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۲۷ آذر ۰۲

    Of flipping the pages and walking away

    Flowers in the summer-

      -Fires in the fall 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۹ آبان ۰۲

    همه چیز را برداشته‌ام.

    ۲۸ مهر

    اولین شبِ خوابگاه موندن حس عجیبی داره. همه‌ی بچه‌ها دلتنگن و بگی نگی حالشون گرفته‌ست. چهارزانو روی صندلی نشستم و به حجم احساساتی بودنشون خنده‌م میاد. فکر کنم فقط منم که برای این زندگی جدید ذوق داشتم. 

    از همین حالا به مقامِ آروم‌ترین آدمِ این اتاق مشرّف شدم و بقیه وظیفه‌شون می‌دونن که هر نیم ساعت یه بار به ساکت بودنم اشاره کنن. خوشبختانه در کنار یه سری ویژگی‌های آزار دهنده _که طبیعی هم هست_ بچه‌های بی‌آزاری‌ به نظر می‌رسن و فکر کنم با هم کنار بیایم. 

    ~*~

    ۲۹ مهر

    اولین کلاسمون بعد از ظهر تشکیل میشه. صبح از خوابگاه می‌زنم بیرون. میرم دانشکده و کارت دانشجوییم رو می‌گیرم، میرم بانک و یه حساب جدید باز می‌کنم، میرم و کارای سیم کارتم رو اوکی می‌کنم. همه‌ش رو به تنهایی انجام میدم و احساس خستگی و بزرگسال بودن می‌کنم. 

    اولین باری که پا توی سلف می‌ذارم استرس می‌گیرم. شبیه سالن‌های غذاخوری مدارس آمریکایی توی فیلم‌هاست. انگار همه می‌دونن کجا باید برن و چی‌کار باید بکنن و پشت کدوم میز بشینن. خیلی نامحسوس یه نفس عمیق می‌کشم و صف غذایی که رزرو کرده بودم رو پیدا می‌کنم، ناهارم رو می‌گیرم و یه میز خلوت پیدا می‌کنم و می‌شینم. اونقدرا هم سخت نبود.

    ~*~

    ۱ آبان

    دایی سوفسطاییِ الکس فیِرو میاد سر کلاس و از سفرها و پروژه‌هاش توی کشورهای دیگه میگه. از جامعه و علم و اهمیت تقویت زبان توی رشته‌مون میگه. آخرش هم به شیمی و تاریخ مختصری ازش می‌رسیم. به چشم‌های دو رنگش نگاه می‌کنم و دلم برای الکس تنگ میشه. اگه دایی خیالیش رو می‌شناخت، می‌دونست یه نفر هست که از استعداد سفالگریش حمایت می‌کنه. 

    ~*~

    ۲ آبان

    سر کلاس مبانی گیاه‌شناسی برای معرفی خودم استرس می‌گیرم و گند می‌زنم. یعنی جوری شد که استاد برای به حرف آوردنم ازم سوال‌هایی پرسید که بقیه بچه‌ها بدون نیاز به پرسیده شدنِ سوالی می‌گفتن. محشره، حالا تا خود شب قراره خودمو به‌خاطر این حجم از درونگرایی مطلق مورد عنایت قرار بدم. 

    ~*~

    ۳ آبان
    عصبانی میشم و گوشی رو روی مامان قطع میکنم. می‌ترسم اگه الان برم توی اتاق، بچه ها متوجه حالت گرفته‌م بشن. راهمو کج می‌کنم و دو دقیقه جلوی پنجره‌ی دستشویی وایمیسم. دم، بغض، بازدم. 
    برمیگردم تو اتاق. نیم ساعتی خودمو با گوشی مشغول می‌کنم. بچه‌ها بی‌وقفه حرف می‌زنن. شب بخیر میگم و رو به دیوار می‌خوابم. هندزفری رو توی گوشم می‌ذارم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. 

    ~*~

    ۴ آبان

    استاد ادبیات بعد از دو جلسه هنوز درس دادن رو شروع نکرده. انگار این جماعت فقط بلدن یک ماه دیر شروع شدنِ ترم رو محکوم کنن ولی در جهت رسوندن مباحث هیچ اقدامی نمی‌کنن. 

    20 دقیقه تحمل می‌کنم و بعد مستاصلانه به هندزفری توی کیفم چنگ میزنم. اون بیرون، هم کلاسی‌ها با سوال‌های بیخود دارن خیلی واضح سعی می‌کنن وقت کلاس رو بگیرن و این طرف لانا توی گوشم زمزمه می‌کنه: 

    But if you hold me without hurting me
    You'll be the first who ever did

    ~*~

    ۵ آبان

    آسمون امروز خیلی قشنگه. کاش یه مانیا اینجا داشتم. 

    ☆☆☆

    من واقعا از فضای سبز دانشگاهمون لذت می‌برم. وقت هایی که زیر درخت‌ها راه میرم از تنهایی و شگفتی ای که وجودمو پر می‌کنه لذت می‌برم. ناز کردن امیر میو (گربه نارنجی حیاط خوابگاه که بغل همه دخترا میره) و غذا دادن بهش خوشحالم می‌کنه. و وقت‌هایی که آزمایشگاه داریم احساس زنده بودن می‌کنم.

    در کل، هفته اول با همه‌ی مشکلاتی که به همراه داشته نسبتا خوب پیش رفته. از فردا میریم برای هفته‌ی دوم:)

    پی‌نوشت1: تخت بالا مثل یه پناهگاه/مخفیگاه می‌مونه که هردفعه برای رسیدن بهش باید به صخره‌های لغزنده‌‌ی پشیمونی چنگ بزنم و خودمو بکشم بالا. اگه فقط یکم زودتر می‌رسیدم، می‌تونستم تخت فرح بخشِ پایین رو تصاحب کنم و زندگی یه درجه قشنگ‌تر میشد. 

    پی‌نوشت2: جداً انقدر کار سرم ریخته که نمی‌دونم دقیقا چه کاری سرم ریخته. حتی دیگه وقت نمی‌کنم به گروه ورودیامون سر بزنم و به گی بودن پسرامون بخندم:]

    پی‌نوشت3: آخر هفته با یکی از هم‌اتاقی هام تنها موندم که محض رضای گلوی خودشم که شده حتی یک لحظه دست از حرف زدن برنمی‌داره. فعلا از دستش اومدم تو سرمای حیاط نشستم ولی دیر یا زود باید برگردم. با این یه نفر به هیچ وجه نمی‌تونم کنار بیام. حتی این حقیقت که هندزفری تو گوشمه هم متوقفش نمی‌کنه. کمک.TT

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۵ آبان ۰۲
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ