۲۸ مهر
اولین شبِ خوابگاه موندن حس عجیبی داره. همهی بچهها دلتنگن و بگی نگی حالشون گرفتهست. چهارزانو روی صندلی نشستم و به حجم احساساتی بودنشون خندهم میاد. فکر کنم فقط منم که برای این زندگی جدید ذوق داشتم.
از همین حالا به مقامِ آرومترین آدمِ این اتاق مشرّف شدم و بقیه وظیفهشون میدونن که هر نیم ساعت یه بار به ساکت بودنم اشاره کنن. خوشبختانه در کنار یه سری ویژگیهای آزار دهنده _که طبیعی هم هست_ بچههای بیآزاری به نظر میرسن و فکر کنم با هم کنار بیایم.
~*~
۲۹ مهر
اولین کلاسمون بعد از ظهر تشکیل میشه. صبح از خوابگاه میزنم بیرون. میرم دانشکده و کارت دانشجوییم رو میگیرم، میرم بانک و یه حساب جدید باز میکنم، میرم و کارای سیم کارتم رو اوکی میکنم. همهش رو به تنهایی انجام میدم و احساس خستگی و بزرگسال بودن میکنم.
اولین باری که پا توی سلف میذارم استرس میگیرم. شبیه سالنهای غذاخوری مدارس آمریکایی توی فیلمهاست. انگار همه میدونن کجا باید برن و چیکار باید بکنن و پشت کدوم میز بشینن. خیلی نامحسوس یه نفس عمیق میکشم و صف غذایی که رزرو کرده بودم رو پیدا میکنم، ناهارم رو میگیرم و یه میز خلوت پیدا میکنم و میشینم. اونقدرا هم سخت نبود.
~*~
۱ آبان
دایی سوفسطاییِ الکس فیِرو میاد سر کلاس و از سفرها و پروژههاش توی کشورهای دیگه میگه. از جامعه و علم و اهمیت تقویت زبان توی رشتهمون میگه. آخرش هم به شیمی و تاریخ مختصری ازش میرسیم. به چشمهای دو رنگش نگاه میکنم و دلم برای الکس تنگ میشه. اگه دایی خیالیش رو میشناخت، میدونست یه نفر هست که از استعداد سفالگریش حمایت میکنه.
~*~
۲ آبان
سر کلاس مبانی گیاهشناسی برای معرفی خودم استرس میگیرم و گند میزنم. یعنی جوری شد که استاد برای به حرف آوردنم ازم سوالهایی پرسید که بقیه بچهها بدون نیاز به پرسیده شدنِ سوالی میگفتن. محشره، حالا تا خود شب قراره خودمو بهخاطر این حجم از درونگرایی مطلق مورد عنایت قرار بدم.
~*~
۳ آبان
عصبانی میشم و گوشی رو روی مامان قطع میکنم. میترسم اگه الان برم توی اتاق، بچه ها متوجه حالت گرفتهم بشن. راهمو کج میکنم و دو دقیقه جلوی پنجرهی دستشویی وایمیسم. دم، بغض، بازدم.
برمیگردم تو اتاق. نیم ساعتی خودمو با گوشی مشغول میکنم. بچهها بیوقفه حرف میزنن. شب بخیر میگم و رو به دیوار میخوابم. هندزفری رو توی گوشم میذارم و بیصدا اشک میریزم.
~*~
۴ آبان
استاد ادبیات بعد از دو جلسه هنوز درس دادن رو شروع نکرده. انگار این جماعت فقط بلدن یک ماه دیر شروع شدنِ ترم رو محکوم کنن ولی در جهت رسوندن مباحث هیچ اقدامی نمیکنن.
20 دقیقه تحمل میکنم و بعد مستاصلانه به هندزفری توی کیفم چنگ میزنم. اون بیرون، هم کلاسیها با سوالهای بیخود دارن خیلی واضح سعی میکنن وقت کلاس رو بگیرن و این طرف لانا توی گوشم زمزمه میکنه:
But if you hold me without hurting me
You'll be the first who ever did
~*~
۵ آبان
آسمون امروز خیلی قشنگه. کاش یه مانیا اینجا داشتم.
☆☆☆
من واقعا از فضای سبز دانشگاهمون لذت میبرم. وقت هایی که زیر درختها راه میرم از تنهایی و شگفتی ای که وجودمو پر میکنه لذت میبرم. ناز کردن امیر میو (گربه نارنجی حیاط خوابگاه که بغل همه دخترا میره) و غذا دادن بهش خوشحالم میکنه. و وقتهایی که آزمایشگاه داریم احساس زنده بودن میکنم.
در کل، هفته اول با همهی مشکلاتی که به همراه داشته نسبتا خوب پیش رفته. از فردا میریم برای هفتهی دوم:)
پینوشت1: تخت بالا مثل یه پناهگاه/مخفیگاه میمونه که هردفعه برای رسیدن بهش باید به صخرههای لغزندهی پشیمونی چنگ بزنم و خودمو بکشم بالا. اگه فقط یکم زودتر میرسیدم، میتونستم تخت فرح بخشِ پایین رو تصاحب کنم و زندگی یه درجه قشنگتر میشد.
پینوشت2: جداً انقدر کار سرم ریخته که نمیدونم دقیقا چه کاری سرم ریخته. حتی دیگه وقت نمیکنم به گروه ورودیامون سر بزنم و به گی بودن پسرامون بخندم:]
پینوشت3: آخر هفته با یکی از هماتاقی هام تنها موندم که محض رضای گلوی خودشم که شده حتی یک لحظه دست از حرف زدن برنمیداره. فعلا از دستش اومدم تو سرمای حیاط نشستم ولی دیر یا زود باید برگردم. با این یه نفر به هیچ وجه نمیتونم کنار بیام. حتی این حقیقت که هندزفری تو گوشمه هم متوقفش نمیکنه. کمک.TT
متوجه شدم نوشتن یکی از کارهاییه که گاهی خستهم میکنه و گاهی هم خستگیم رو در میبره. الان به شدت به دومین گزینهش نیاز دارم، پس here we go again~
باید از یکم قبلتر شروع کنم... روز اعلام نتایج، داداشم ساعت 2 ظهر اومد بالا بیدار کرد که برم ببینم قبول شدم که بالاخره اتاقم به اون برسه یا نه.. راستش اولش یکم خورد تو ذوقم چون طبق محاسبات خودم اگر بهشتی رو قبول نمیشدم، خوارزمی رو صددرصد قبول بودم. اصلا فکرشم نمیکردم کار به اولویت بعدی بکشه. ولی کشید. و من هنوز اونجور که باید، توی ذهنم باورم نشده که قراره به جای کرج برم همدان.
جو خونه کماکان همون جو سمی باقی موند البته. هیچکس خوشحال نشد که تونستم رشتهای که میخواستم قبول بشم. فقط همون نگاههای ناامید و زخم زبونهای تکراری. خیلی جالبه که خانواده ایرانی تا وقتی تصور میکنه قراره یه رشته تاپ (همون پزشکی خودمون) بخونی، قول حمایتِ همهجوره میده اما وقتی میفهمه شکر خوردی و میخوای بری دنبال علایقت، نه تنها حمایتی در کار نیست، بلکه فقط سنگه که سر راهت میریزه.
برای من مهم نیست که تقریبا هیچکس باور نمیکنه بهخاطر علاقه بوده که این رشته رو انتخاب کردم. واقعا مهم نیست، ولی اینقدر باور نکردنشون رو به روم آوردن که دیگه حالم داره به هم میخوره. من نیاز ندارم از گمراهی درم بیارن و سعی کنن راضیم کنن به جای رشتهای که آیندهی مشخصی نداره حداقل برم سراغ پیراپزشکی و پرستاری و فرهنگیان. من فقط نیاز دارم دست از سرم برداشته بشه. همین. فکر کنم فهم این موضوع برای قشر فضول جامعه زیادی سخته.
ولی از اون طرف یکی دو تا از دوستایی که از قبل بهشون گفته بودم، برخورد نازنینی داشتن و باعث شدن تحمل ساید دارک ماجرا راحتتر بشه. بوس بهتون3>
و اما ثبت نام! باید بگم این ثبت نام غیرحضوری رسما دمار از روزگار من درآورد... علاوه بر اینکه پوستم توی اون سایت گلستان لعنتی کنده شد، به لطف یکی از مراحلِ مضحکِ ثبت نام که "معرفین دانشجو" بود فهمیدم خیلی آدم بیکسیام"-" ولی واقعا چه معنیی داره از آدم ۳ تا معرف میخوان؟ مگه هاروارده آخه!._.
خلاصه به هر جون کندنی بود انجامش دادم و مونده ثبت نام حضوری و رزرو خوابگاه که امیدوارم به خیر و خوشی بگذره:-:
راجع به همدانشگاهیها هم باید بگم فعلا تنها تعاملی که باهاشون داشتم این بوده که یه قسمت کوچیک از چتهاشون توی گروه رو بخونم و به این فکر کنم که چطور ممکنه این حجم از نادونی، جنسیت زدگی و بیشخصیتی یه جا جمع شده باشه. اوضاع به قدری ناامیدکننده بود که حتی دست و دلم به نوشتن یکی از اون پیامهای "کسی از فلان رشته هست؟" هم نرفت که دوتا همرشته ای پیدا کنم و روز اول باید کاملا آکوارد و غریبانه وارد دانشگاه بشم"-"\
ولی با همهی این غر هایی که زدم، اوضاع بهتر از قبله؛ الان تکلیفم روشنه و احتمالا تا آخر هفتهی پیش رو رفتنی باشم. بهش که فکر میکنم یکم استرس میگیرم، مخصوصا درمورد ارتباط برقرار کردن با بچهها، ولی در کنارش مشتاق رفتن هم هستم. هرچی باشه این یه شروع جدیده=)
☆☆☆
پینوشت: سریال موش رو هفته پیش تموم کردم و هنوز دلم نیومده یه سریال دیگه شروع کنم. میترسم بشوره ببرتشTT
پینوشت: کاش هیولاشناس هیچوقت تموم نشه.
پینوشت: یه حس غریبی بهم میگه کم کم باید تو فکر خریدن و جمع کردن وسایلم باشم... ولی حیف که این کارا فقط در دقیقهی ۹۰ جایز و صحیحهY-Y
نمیدونم چند بار دیگه باید یه غلط بخصوصی بکنم و به غلط کردم بیفتم تا از کردن اون غلط دست بردارم. به وضوح یادمه آخرین باری که خودم موهامو کوتاه کردم، یه نگاه عاقل اندر سفیه توی آینه به خودم انداختم و اعتراف کردم که _مثل همیشه_ دو دستی ریدم تو سر و کلهی خودم و دفعهی بعد از اسب کمترم اگر پیش آرایشگر نرم. اما نمیشه. هر دفعه، درست لحظه آخر، توهمِ خودکفایی گند میزنه به قول و قراری که با خودم داشتم و آخرش مثل دیروز با سیس آرایشگری (که شامل آبپاش، یه شونهی یهوریِ قرمز، قیچی خیاطی مادر، و یه نگاه سرشار از اعتماد به نفس کاذب میشه) سر از جلوی آینهی حمام درمیارم. تازگیها این خودکفایی در پیرایش برام جنبهی حیثیتی هم پیدا کرده... اصلا بهم بر میخوره وقتی مادر برمیگرده میگه سر کوچهمون آرایشگاه هست. تعریف از خود نباشه خیلی هم حرفهای عمل میکنم؛ موهارو چند قسمت میکنم و قیچی رو عمودی میگیرم و نوکهاشو خورد میزنم و این حرفها. الکی که کل زندگیم رو با موی کوتاه نگذروندهم. بلاخره آدم توی این راه تجربه و توشهی عمرش رو جمع میکنه. اصلا یهو دیدی فردا قارچها تکامل پیدا کردن و خودشون رو فرو کردن تو آدما و آرایشگرها بند و بساطشون رو جمع کردن و رفتن منطقه قرنطینه. منم که قرنطینه برو نیستم. نهایت تلاشم برای بقا اینه که توی کمد دیواری قایم بشم تا آبها از آسیاب بیفته و بعدش پا به دنیای وحش جدید بذارم. با موی بلندم که نمیشه برای بقا جنگید! یهو دیدی مبتلایی، زامبیای، چیزی از همون موها گرفت کشیدت عقب و گازت گرفت. همینه که مردم باید سلمونی یاد بگیرن. خودکفایی کلید بقاست. خودکفایی و پارانویا. ربط پارانویا به موهای مادرمردهی منم برمیگرده به توهمِ فقرِ اجتناب ناپذیر. همون بیماریای که یه گوشه میشینی و سعی میکنی احتمالات ممکن برای آیندهت رو تصور کنی و تهش به یه سناریوی بیریخت از فقر مطلق میرسی؛ جایی که شام و ناهار نون بربری بدون کنجد با خربزه میخوری و پول بسته اینترنت و آرایشگاه رفتن نداری.
فقر کانسپت کثافتیه. حتی تصورش باعث میشه یه تازه به دوران رسیده ناخودآگاه از ۱۶ سالگی تصمیم بگیره خودش موهاشو کوتاه کنه تا اگر یک روز به ورطههای به لجن کشیده شدهی فقر کشیده شد، حداقل دستش تو قیچیِ خودش باشه. فقط نمیفهمم بعد از اینهمه سال ریاضت چرا توی نتیجهی نهایی کار، هیچ پیشرفتی حاصل نمیشه. احتمالا مشکل از قیچیعه. البته توی بازی بیرحمِ بقا، مدل مو یه فاکتور بیاهمیت محسوب میشه پس غمی نیست. تا همینجاشم دو-هیچ از مو بلندای معتادِ نت جلو ام. آینده از آن من است.
پینوشت: نوشتن بدون توجه به چرت بودن موضوع از بیخ و بن سرگرمی جدیدمه:'P
پینوشت۲: من این بازیای که the last of us رو از روش ساختن بازی نکردم ولی پارسال یه فیکشن از سونتین خونده بودم به اسم tiger moth که توی همین دنیای قارچ زده اتفاق میافتاد و این اواخر که سریالش رو میدیدم همش صحنههای مختلفِ اون فیکشن برام تداعی میشد:_) و الان که بهش فکر میکنم، میبینم چقدر خوب نوشته شده بود و توصیفاتش به اندازه و قوی بوده که اینطور توی ذهنم مونده، و به قلم نویسندهش حسودیم شد.(رشک بردم؟ یکی از نویسندههای موردعلاقمه after all)
راجع به سریالش هم باید بگم که اون پیرمرده، جول، تنها شخصیتی بود که باهاش حال میکردم که اونم به مدد الهی قسمت آخر میخواستم با مشت بزنم تو صورتش. تو اسطورهی موقت من بودی مرد... این حرکت چیپِ خودخواهانه چی بود زدی آخر کاری"|
اینم بگم که tiger moth نصفه موند. فکر کنم ۶ چپتر ازش هست و دیگر هیچ. عملا داستان ناتموم موند و به هیچجا نرسید، که خیلی آزار دهندهست. این فیلم/کتاب/فیک های ناتموم مثل یه پروندهی باز، یه گوشهی مغز آدم باقی میمونن و حس کنجکاوی آدمو خراش میدن. مثل لاکوود و شرکا. *pained expression*
پینوشت۳: سریال دیگهای که اخیرا با روح و روانم بازی کرده فصل سوم his dark materials بود. من اصولا آدم پیگیری نیستم، حالا میخواد در هر زمینهای باشه. این حقیقتیه که چندوقتی میشه باهاش کنار اومدم. همین فصل ۳ رو هم همینطوری از زور بیکاری به خودم زحمت دادم و یه سرچی کردم و دیدم که بعله. یک سال پیش اومده:/
من خیلی منتظر فصل سوم این سریال بودم.. کتاباشو وقتی بچهتر بودم خونده بودم و فصل ۱ و ۲ هم خوب ساخته شده بودن و حقیقتا فکرشم نمیکردم اینجوری بخوره توی ذوقم:") بعد دیدنش تا مدتها یادش میافتادم و به شدت فشار میخوردم... خلاصه که ننگ بر شما اهمال کارانی که اوج داستان رو به مفتضح ترین شکل ممکن به تصویر کشیدین و شخصیت لایرا و مادرش رو از عرش به موکت دست دوم کشوندین. هیچوقت نمیبخشمتون.
(البته این برای یک ماه پیشه تقریبا، ولی چون پست قبلی به اندازه کافی چسنالهطور بود تصمیم گرفتم این داغ بزرگ رو برای پستهای بعدی (که همین باشه) نگه دارمㅜㅜ)
پینوشت۴: در حال حاضر سریال موش به دلیل اسم در کردنِ بسیار، در دست تماشاست. پس از اتمام، شما دوستان و همراهان را در جریانِ ریزِ نظراتِ خویش قرار خواهم داد U-U\
پینوشت۵: همه پینوشت ها راجع به سریال شدنxDTT البته یه سری چیز دیگه هم هست، منتها به ژانر پست نمیخوره و فکر میکنم بهتره بعدها راجع بهشون بنویسم. این پست تا همینجا هم شبیه یه دمنوش چندگیاه با آبلیمو شده:[]
ورق زدن برگههای کاهی کتاب، بوی پوشال خیس کولر و طعم شیرین هندوانه با یکم تنهایی؛ یه فریمِ جا مونده از تابستون های 5-6 سال پیش. گرم و طلایی؛ تابستونهایی که کل سال منتظرشون مونده بودم. یکم غمانگیزه که الان دیگه زیاد اهمیتی به گذر فصلها نمیدم. منظورم اینه که... شاید الان با یه لیوان لیموناد نشسته باشم و سعی کنم یه farewell دست و پا شکسته برای این تابستون خاکستری بنویسم ولی واقعا چقدرش اهمیت داره؟ یکم حس hypocrite بودن دارم چون من فقط دنبال یه بهونه میگشتم تا یه پست با این عنوان (که از آهنگ a song for the drunk and broken hearted پسنجر دزدیدمش) بذارم. همین. این تابستون لعنتی و پاییزِ احتمالا لعنتیتری که از فردا شروع میشه کوچکترین اهمیتی ندارن.
حتی باور ندارم تابستون به زودگذری خندهی یه دلقک باشه. نه. لیموناده که زودگذره. نارنگیه که زودگذره. اتفاقا این تابستون دهن من یکی رو مورد عنایت قرار داد تا تموم بشه. اصلا چرا اینقدر اصرار داشتم این عنوان رو بذارم؟ مطمئن نیستم، احتمالا بهخاطر این بود که این خندهی مالیخولیایی به شکل غیرشاعرانهای حس و حال این روزای ملال آور رو داشت. (اصلا بخاطر خفن بودن این کلمههای قدیمی استفادهشون نمیکنم:دی)
شایدم دارم یکم اغراق میکنم؟ بههرحال روزهای خوب هم بودن. مثل وقتایی که با سلین سریال میدیدم یا شبایی که side characters deserve love too میخوندم و از شدت فرحبخش(!) بودنش تا مرزهای نتونستن میرفتم.
ولی خب از اون طرف روزهای بد زیادی هم بود.. خیلی بیشتر از خوبا. مثل زمان انتخاب رشته که دراماهای جهان پنجمیای که بخاطرش با خانواده داشتم تا مدتها اعصابمو به هم ریخته بود. سر همین ماجرا بود که فهمیدم درسته که جلوی یه رودخونه رو نمیشه گرفت، ولی میشه لولهی تخلیهی فاضلاب رو باز کرد توش. [و بدین ترتیب از یه اوضاع شکرآب، یه نتیجهی سس ماست دار میکشن بیرون مُریدان عزیزم|B ]
اتفاق دیگهای که بدجور حالمو گرفت سوختنِ کارت گرافیک لپتاپ بود که طبعاً افتاد گردن من و بزرگان مجلس به این نتیجه رسیدن که فعلا نبرن درستش کنن و منم فعلا انگیزه و تمایلی برای ادامهی زیستن ندارم تا ببینم چی میشه~
یه چیز تکراری دیگهای که میخوام اینجا ثبتش کنم اینه که تقریبا در کل این مدت _و حتی شاید از قبلتر_ به شکل خیلی افراطیای توی خودم فرو رفته بودم و رسما از دنیای بیرون بریده بودم. خب این خیلی برام پیش میاد و اصلا حالت عادیم این شکلیه، ولی گاهی وقتا خیلی شدیدتر میشه و یه جور حالت خودخوری و خودتخریبی رو به مدت طولانیای تجربه میکنم که با یه سیستم خودتنظیمی مثبت فقط بیشتر و بیشتر میشه و مثل یه مه کل سرم رو پر میکنه و نمیذاره روی چیزای دیگه تمرکز کنم.
توی این دورهها تنها کاری که ازم برمیاد از این شاخه به اون شاخه پریدن و احساس خفگیه. تا اینکه یه تلنگر خارجی در قالب یه ویدئو یا سخنرانی یا کتابی چیزی از راه میرسه و یقهمو میگیره و برای یه لحظه از اون قفس میکشه بیرون و من دوباره میتونم ببینم. دوباره میتونم به یه تصویر کلیتر نگاه کنم و بعدش اینجوری میشم که.. ?Really خب به درک که فکر میکنی بین اشتباهات بقیه گیر افتادی! اصلا سوشیال فوبیا و تنهایی مهمه؟ اینهمه موضوع مهم تو دنیا هست... فقط خودتو جمع و جور کن و نگرانیهاتو خرج مسئلههای مهمتر کن، حتی اگه کاری ازت بر نمیاد!
و بلاخره برای یه مدتی میتونم خودمو دور از اون مه غلیظ نگه دارم.
فکر میکنم بیشترِ این خودآزاری برمیگرده به بیکار بودن. چون که خب آدمی که سرش به کارش گرمه کمتر از آدم بیکاری مثل من وقت فکر و خیال داره و بیشتر درگیر دنیای بیرونه تا غلت زدن کف جنگل دنیای خودش. برای همین امیدوارم حداکثر تا یه ماه دیگه سرم شلوغ بشه.
و در آخر به رسم هرساله، بیشتر کارایی که میخواستم توی این سه ماه انجام بدم رو انجام ندادم و تنها دستاوردم اضافه کردن چندتا سریال و انیمه به رزومهم بود::)
و اینکه روزی یه وعده ظرف شستم! به عنوان کسی که تا سه ماه پیش ظرف شستن رو نامطلوب ترین عنصرِ زندگی میدید، الان کاملا آمادهی شروع زندگی مستقل هستم |B
همین دیگه. هایلایت پست هم همون عنوانشهツ
پینوشت: البته شاید هایلایت رو عوض کنم... این یکی خیلی هایلایتترتره:دی
یادم نیست کِی یا کجا اینو خوندم، ولی میگفت اون وقتایی که توی خواب و بیداری هستیم، یعنی درست قبل از اینکه خوابمون ببره، گاهی یه ایدههایی به ذهنمون میرسن. اگه درست یادم باشه چون در آستانهی خوابیم و موقع خواب هم ناخودآگاهمون در پشتی رو باز میکنه و میاد تو، این ایدهها هم از همونجا میان.
حتی یه آقای نقاش یا نویسنده (واقعا یادم نمیاد کدوم;-;) هم بوده که وقت خواب روی یه صندلی مینشسته و یه قاشق دستش میگرفته و جلوی پاشم یه ظرف فلزی میذاشته که اگه خوابش برد قاشقه از دستش بیفته توی ظرفه و صدا بده و ایشون بیدار بشه و اون ایدهای که توی خواب و بیداری بهش الهام شده رو پیاده کنه. حالا چرا نمیتونسته تا صبح صبر کنه؟ چون اون ایدهها معمولا فراموش میشن:) مثل خوابها که خیلی وقتا به محض بیدار شدن یادمون میره چی دیدیم.
این برای من خیلی پیش میاد. گاهی صبح/ظهر که از خواب بیدار میشم یادم میاد که قبل خواب یه چیز خیلی مهم و درست و حسابیای تو ذهنم بوده ولی یادم نمیاد چی بوده. و این خیلی اذیت کنندهست چون برام مهمه و میخوام یادم بمونه. دلم میخواد همهشون رو روی کاغذ بنویسم و نگهشون دارم ولی بیشترشون رو فراموش میکنم.
آخرین بار یه چیزی راجع به غم بود. غم و اندوهِ سنگین. و یادمه قبل از اینکه کاملا خوابم ببره تمومش کردم. کلماتو کنار هم چیدم و همونجا توی ذهنم یه پایانِ خوب براش نوشتم. و بعدش همونجا رهاش کردم و وقتی بیدار شدم اونجا نبود.
حالا غم فقط یه کلمهی دو حرفیِ کوتاهه که وقتی پشت سر هم تکرارش میکنم معنیشو از دست میده. حتی غم هم بیمعنی میشه. فراموش میشه. آخرش فقط یه جای خالیِ بزرگ باقی میمونه که پر شدنی نیست. ولی اندوه همیشه همینجا میمونه. مثل یه لکهی سرمهای تیره روی بومِ خطخطی شده.
میبینی؟ اون چیزِ باارزش و عمیق رو فراموش کردم و حالا مجبورم با همین کلمهها و جملههای عادیِ خودم از غم بنویسم. ولی نمیشه. نمیشه غم و اندوه رو بین این جملهها گیر انداخت. اینا همش یه تلاش ناامیدانهست. غم عمیقه؛ عمیقتر از اقیانوس. نمیشه با چند قطره آب روی بوم نشونش داد. فقط میشه توش دست و پا زد و غرق شد.
اقیانوس خیلی کلمهی قشنگیه، نه؟ نمیدونم ریشهش به کدوم زبان برمیگرده یا چطور ساخته شده ولی زیباست. تا وقتی که زیاد تکرارش نکنی؛ اون موقع فقط چینشِ هفت تا حرف الفبا میشه. غم انگیزه. و واقعی. یه واقعیتِ مایوس کننده. فکر کنم منم باید با یه قاشق توی دستم بخوابم... شاید فردا شب که به اندازهی الان آشفته نباشم.
چندوقت گذشته؟ یادمه آخرین بار که تصمیم گرفتم بازم بنویسم تا یخم باز بشه اردیبهشت بود. خیلی دور به نظر میاد. و خیلی خوش خیالانه. راستش نمیدونم چی باید بگم.. کلماتِ زیادی توی سرم جیغ و فریاد میکنن و من با لجبازی سکوت میکنم. نمیدونم کی رو دارم مجازات میکنم، یا برای چی دارم اینکارو میکنم. فقط انگار به زبون آوردنشون برام یکی از مرحلههای قفلِ یه بازیِ پر از باگه.
بههرحال! اومدم یه خلاصه از این مدت بدم. کاش بتونم توی فقط سه خط خلاصهش نکنم:"
• از خرداد و رنجها و لبخندها
در دوران جان گداز امتحانات_که فقط سه تاشون رو ثبت نام کرده بودم و تنبلم خودتونید_ چند نفر از دوست و همکلاسیهای قدیمی رو دیدم و انتظار داشتم دیدنشون برام refreshing باشه ولی معلوم شد نمیتونم تحملشون کنم. تقصیر من نیست. تحمل گفتگو هایی که خلاصه میشن توی "چطوری" و "چهخبر" هایی که پشتسرهم تکرار میشن برام زیادی سخته. شاید اشتباه میکنم ولی این کلمات توخالی و احوالپرسی هایی که حتی لحن سوالی هم ندارن نمیتونن فاصله بین آدمارو کم کنن.
چیز دیگهای از خرداد یادم نمیاد... فقط دو روز پیاده با ف.آ.م. تا خونه پیاده رفتن و سربههوایی و استرس و درمونگی. شاید اینکه چیز زیادی یادم نیست خودش یه موهبت باشه. روزای سخت وقتی فراموش میشن تحملشون راحتتره.
• Doomsday
از ساعت ۶ صبح تا ۱۱:۳۰ که رسیدم خونه رو میشه توی یه عبارت کوتاه خلاصه کرد: Same shit, different year. بیشتر گفتن ازش زیاده گوییه. واقعا هیچ نکتهی خاص یا مرثیهای راجع به کنکور ندارم برای گفتن. (مرثیه! عجب کلمهای! هیچوقت فکر نمیکردم ازش استفاده کنم. Life is full of surprises)
• To south we go
ما از یه هفته قبل کنکور درگیر اسباب کشی بودیم، و با اینکه من عملاً کار و کمکی نمیکردم (بهخاطر کنکوری بودن و این حرفا) ولی بار روانی اونهمه رفت و آمد و خونهی مامان بزرگها خوابیدن برای چندروز به اندازهی کافی زیاد بود که باعث بشه مغزم کهیر بزنه.
آخرشم اتاقی که صبحها بیدار شدن توش مثل بیدار شدن وسط خورشید بود رو با علامت یادگاران مرگی که وقتی ۱۳ سالم بود روی دیوارش کنده بودم پشت سر گذاشتم و نمیدونم چرا رها کردن اینقدر برام آسون شده ولی فکر کنم باید یه پیشرفت حسابش کنم. منِ ده سال پیش، being the wreck of emotions she was، احتمالا تاحالا از شدت دلتنگی فروریخته بود. قطعا یه پیشرفت حسابش میکنم!
اینو باید اول میگفتم احتمالا... که به یک سری دلایل (شغلی-تحصیلی) 2 سال بروجرد میمونیم، بعدش دوباره برمیگردیم قزوین. یعنی بقیه اعضای خانواده برمیگردن. نمیدونم زنجیره اتفاقات منو کجا میبره.
Any way خونهی جدیدمون یه اتاق طبقه بالا داره که با چنگ و دندون تصاحبش کردم و فعلا تنها ویژگی مثبتش جدا از بقیهی خونه بودن و یه پنجره کوچیکه. عوضش گرمترین نقطهی خونهست و دریچه کولرم نداره:) اینجا هیچکس و هیچجا رو نمیشناسم و احتمالا اگه تا سر کوچه هم برم، نتونم راه برگشت رو پیدا کنم.
• روزهای آزادی
و اما این اواخر که از باز کردن کارتون وسایل فارغ شدم، زدم تو کار فیلم و سریال و کتاب و البته اون 65 تا فنفیکشن پرسی جکسون/هری پاتر/بانگو یی که یه بعدازظهر خردادی، وقتی از زندگی بریده بودم دانلود کردم:^)
دارم سعی میکنم برای یه ماه حواسمو از مشکلات زندگیم پرت کنم و نمیدونم چقدر موفق عمل کردم، ولی فعلا اینا تنها راههایی ان که تا حدودی جواب میدن.
یه چیزی که راجع به خودم متوجه شدم اینه که احتمالا هیچوقت نتونم کتابای فانتزی رو کنار بذارم. حتی با اینکه چند ماه دیگه ۲۰ سالم میشه، هرازچندگاهی یه مجموعه کتاب فانتزی خوب برام حکم تراپی رایگان رو داره. تنها تغییری که در این مورد توی خودم حس میکنم اینه که سال به سال مشکل پسندتر میشم. فکر کنم پیر شدن منم این شکلیه:دی
حالا که حرفش شد، کسی اینجا پیدیاف جلد چهارم monstrumologist رو داره احیانا؟ نمیتونم جایی پیداش کنم:(
• کلام آخر
وصیت میکنم ورژن کرهای سرقت پول رو ببینید، انقدر قشنگه که خاک تو سرمTTTTT
In the heart of the sea هم همینطور؛ از روی موبی دیک ساختنش و اصلا بازیگراش به تنهایی>>>
پذیرای سریالها و انیمه های پیشنهادی شما هستیم3>
جوری که از این شاخه به اون شاخه میپرم:
سرقت پول یادتون نره!
پینوشت: واقعا نمیشد از این دو ماه خلاصه بدم ولی یادی از این نکنم... اصلا راه نداشت. چه ساعتهای طولانی که من به خاطر این لاس باوقار با دیوار یکی نشدم ಥ_ಥ
پینوشت۲:
پینوشت۳: هنوزم death is the only ending for the villainess رو نمیخونید تباها؟ فصل سومشهم به مبسدزحقمس ترین شکل ممکن تموم شد و ما ریدرای باوفاشو تو خماری گذاشت واسه فصل4 ㅠㅠ
پینوشت۴: خیلی گرمه. زمستانم آرزوست.
پینوشت۵: هه هه. تونستم توی بیشتر از سه خط خلاصهش کنم:دیی