HBD Our Miracle

تاریک بود ... خالی بود

مانند کهکشان کوچکی که ستاره هایش را گم کرده باشد

قدم می‌زد و نگاه می‌کرد؛

به رهگذران تیره و روشنی که بی وقفه حرکت می‌کردند به سمتی که نمی‌دانستند کجاست..!

روزهای زیادی گذشت و کهکشان گمشده، در یکی از قدم زدن های بی‌هدفش، متوجه یک باریکه نور شد. به دنبالش رفت و از دریچه کوچکی گذشت و وارد یک دنیای موازی شد. آنجا بود که پیدایش کرد..کهکشان زیبای پرنوری را کع با دیگران فرق داشت. حرف هایش، فکر هایش، رنگ ستاره هایش...

آن اوایل اصلا نمی‌دانست چرا ولی آن دنیای جدید احساسِ بودن در خانه را برایش داشت پس تصمیم گرفت مدتی همان‌جا پرسه بزند. کهکشان گمشده روزها و شب های زیادی را آنجا گذراند و پای حرف های کهکشان درخشانی که پیدا کرده بود نشست، به ستاره های رنگی سر زد و فکر کرد دنیا هنوز چیزهای زیادی برای پیدا کردن و دوست داشتن دارد. کم کم جور دیگری به دنیا نگاه کرد و بالاخره لبخند زد:) بوی قهوه و دمنوشی که در فضای بین ستاره ای می‌پیچید را نفس کشید، در موسیقی ستاره های بنفش غرق شد و شروع کرد به دوست داشتن

و وقتی به خودش نگاه کرد، ستاره هایی که قبلاً نمی‌دید را پیدا کرد

حتی نفهمید دقیقا از چه زمانی ولی دیگر تاریک نبود ... آنقدرها خالی نبود و مهم تر از همه، خانه واقعی اش را پیدا کرده بود:)

خب.. بلخره 4 دی شدD: خیلی فکر کردم چطوری باید تولدت رو تبریک بگم و تقریبا هربار به این نتیجه رسیدم که این نمی‌تونه عمق ارزشی که تو و دوستیمون برام دارید رو نشون بده.. پس فقط هرچی که از ته قلبم میخواستم بگم می‌نویسم و امیدوارم آنچه از دل برآمده، بر دل نشینَد-^-

یادمه خیلی وقت پیش، یه بار گفتی که وب زدنت هدیه ای بوده که توی روز تولدت به خودت دادی ولی من فکر میکنم این درواقع هدیه‌ای بود که به ما دادی! =)  

یاد اون اوایل افتادم که باهم حرف زدیم و یکم آشنا شدیم...و لبخند های کیوت و گرمت:") همیشه خیلی دوست داشتنی‌ان و اوه یاد اینم افتادم:💜🌌 نیکمثلجنسلتیاسمش "^"  امم بزار ببینم...خیلی چیزا الان یادم افتاده *آروم خندیدن* مثل خواهر شریکی یا آرمان های هیوفی هیت موعود ... سئول گردی با فرغون و گروگان گرفتن بنگ پی دی و خیلی ماجراهای دیگه که یه زمانی باعث خنده‌مون شدن و الان لبخند رو لبم میارن:)))

میخوام بدونی تو شگفت انگیز تر از اونی هستی که فکرشو بکنی و آره.. معجزه ها همینقدر ساده و یهویی خودشونو بهمون نشون میدن و من خیلی خوشحالم که تا الان کنار هم موندیم و امیدوارم همینطوری به کنار هم موندن ادامه بدیمD: 

خیلی چیزای دیگه می‌خوام بگم ولی ساعت داره به 4 و نیم نزدیک میشه و باید همینجا تمومش کنم=^=

برات آرزوی بهترینارو دارم و می‌دونم به هرچیزی که می‌خوای می‌رسی چون دختر خودمی تو فوق العاده ایY^Y

تولدت مبارک شگفت انگیز ژولیده">  *خالی کردن گونی اکلیل روی سرت*

کلیک*-*

دوباره کلیک -^-

چرا نمی‌تونم از این بگذرمxD 

.-.. --- ...- .   ..- ♡

  • ۱۷
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۴ دی ۰۰

    In the wrong place at the right time

    توی این مدت خیلی اتفاقا افتاد؛ منظورم اتفاقات درونیه. دقیقا نمی‌دونم از کجا شروع کنم.. قبل از شروعِ یکی از امتحانا توی کلاس نشسته بودیم و با بچه ها حرف می‌زدیم که بحث به یه موضوع مسخره (وقتی میگم مسخره یعنی مسخره!) رسید و جوری بود که حس کردم اگه یه لحظه دیگه بین‌شون بمونم ممکنه دهنم باز بشه و بهشون بگم چقدر رقت انگیزه که عمرشونو با این حرفا هدر میدن! و چه کارایی میتونن بکنن به جای اینکه هرروز پروفایل و بیوی یه نفرو چک کنن ببینن عاشقه یا فارغ(.__.)

    از اینکه در زمان درست، جای اشتباهی باشم و مجبور باشم اون وضعیت رو تحمل کنم، احساس آشفتگی میکنم و خب چندروز طول میکشه تا به حالت عادی که اونم  تفاوت چندانی با همین وضعیت نداره، برگردم.

    چندروز پیش که حرف از کهن الگوها افتاده بود، رفتم و دوباره مرورشون کردم و فکر کنم وارد مرحله جستجوگر شده باشم..اولین بار خود را در مرحله یتیم یافته بودم و اینکه جلوتر رفتم، باعث شد حس خوبی داشته باشم (هیچ‌کس دوست نداره توی یه نقطه درجا بزنه!) از طرفی بودن توی این کهن الگو به این معناست که شما دنبال ارزش ها بگردید. مثلا این کار ارزششو داره که براش وقت بذارم؟ یا این آدم ارزششو داره که باهاش وقت بگذرونم؟ or something like this"-" و چی میشه اگه نتونیم آدما و چیزای دیگه ای که نمی‌خوایم رو کنار بزاریم فقط چون دست ما نیست؟ گاهی از اینکه نمی‌تونم خیلی چیزا رو از زندگیم حذف کنم احساس درموندگی میکنم و درسته که این درموندگی و  کلافگی باعث نمیشه از زمین و زمان متنفر بشم و هیچ کاری نکنم اما با خودش خستگی میاره و من دوباره خسته‌ام. *واو چه موضوع جدیدی!"-"*

    فهمیدم اکثر مردم اصلا اهمیتی به افکار و شخصیت طرف مقابل نمیدن که بخوام در مواجهه باهاشون دستپاچه بشم یا ندونم در جواب یه احوال‌پرسی ساده چی بگم...چون کسی که به زور اسممو یادش میاد و می‌پرسه "چطوری؟" فقط می‌خواد یه چیزی گفته باشه و می‌تونم با گفتن یه "ممنون" خودم و اونو از این موقعیت embarrassing خلاص کنم. همه‌ی اینا برای مدت طولانی ای توی سرم بودن ولی هنوزم وقتی یه نفر چیزی ازم می‌پرسه تصمیمِ اینکه چطوری جوابشو بدم برام سخته. و بعدش اینطوری‌ام که: این فارسی حرف زدا"-"/...  آره خلاصه با اینکه خیلی وقته به این نتیجه ها رسیدم، در عمل بیشترشو فراموش میکنم!Y-Y 

    ولی این همه اون چیزی نبود که می‌خواستم بگم.. مهم ترین قسمت حرفام اینه که  با یه تردید بزرگ روبه‌رو شدم؛ راجع به آینده و شغلی که قراره داشته باشم. 

    همه چیز از اونجایی شروع شد که یکی از دوستام فهمید علاقه ای به رشته‌ش نداره و میخواست عوضش کنه و من فکر کردم که خودم هم اونقدرا بهش علاقه ندارم یا چی؟ مطمئن نیستم چه حسی نسبت بهش دارم. هروقت با کسایی که مثلا خانواده‌م محسوب میشن، دعوام میشد بهش به چشم یه راه برای دور شدن از خونه فکر می‌کردم و اونقدر به این فکر ادامه دادم که یادم رفت واقعا چه حسی نسبت به این رشته داشتم..اصلا حسی داشتم؟ نمی‌دونم.

     

    دلم میخواد بگم اشکالی نداره که گاهی سردرگم بشید و بشم و حتی اشکالی نداره که گاهی اشتباه کنیم و مسیر اشتباهی رو بریم همیشه میشه به مسیر درست برگشت و یا یک مسیر جدید ساخت ولی کاری که ما اکثراً انجام میدیم اینه که با سرعت دیوانه واری شروع میکنیم به دویدن..‌. دویدن توی مسیری غلط چون به قولی میخوایم فرار کنیم

     

    دیدم گفتن پول برای استقلال‌شون میخوان و این یکی عجیب من رو یاد خود چندماه پیشم میندازه...واس خاطر همینم که شده میخوام بگم که مستقل شدن به ذهن ما بستگی داره این ذهنیت ماست که مفاهیم رو میسازه و تا زمانی که ما ذهنن برده‌ی دیگری یا جامعه و یا حتی ترس هامون *چون اکثراً می‌خوایم با پول ترس هامون رو از بین ببریم* باشیم پول کمکی نمیکنه...راستش منم دلم میخواد برم سفر برم کنسرت پسرامون حتی دلم میخواد لباس های رنگابارنگ بپوشم ولی بالاخره که قراره از سفر برگردیم بالاخره که قراره به اون لباس ها، خونه ها و ماشین ها عادت کنیم و وقتی عادت کردیم وقتی که تموم شد حس خوبش هم میپره پس بیاین چیزی رو انتخاب کنیم که دوام داشته باشه به جای اینکه تمام عمر به دنبال به دام انداختن دقایق باشیم...

     

    این حرفا باعث شد یکم شفاف تر به آینده نگاه کنم و فکر کردم این آینده و شغلی که پیش رومه کلی سال درس خوندنه... چی میشه اگه این همه سال همینجوری برم جلو و یهو به خودم بیام و ببینم روزهای جوونی‌م رو برای کاری که از علاقه‌م بهش مطمئن نبودم هدر دادم؟

    این مدت همه‌ش فکرم درگیر این بود که اگه این نباشه، چه چیز دیگه ای هست که بخوام براش تلاش کنم؟ و سعی کردم برای پیدا کردن کاری که بهش علاقه دارم به زندگی روزانه‌م نگاه کنم ولی دیدم زیادی خالی شده

    می‌دونم که توی جای درست نیستم ولی چیزی که از اون بدتره اینه که توی راه درست هم نباشم..‌اگه توی راهی باشم که منو به یه مکان اشتباه دیگه ببره چی؟ اگه آخر این راه یه موقعیت ناامیدکننده‌ی دیگه باشه می‌تونم دوباره از جام بلند شم و یه راه دیگه رو امتحان کنم؟ حتی اگه با دونستن اینکه راه اشتباهی رو درپیش گرفتم سال های زیادی رو از دست داده باشم..؟ من فقط یه بار زندگی میکنم پس اگه هیچ وقت نتونم اون شروع دوباره رو به سرانجام برسونم چی؟ حتی برای لذت بردن از مسیر، نباید به اون هدفی که به سمتش میریم علاقه داشته باشیم؟

    فردا و فرداهای بعد، زودتر از اون چیزی که فکرشو کنیم، می‌رسن و زندگی با شغل و یا افرادی که نمی‌تونیم تحملشون کنیم سخت تر از چیزیه که تصور میکنیم. 

    یه چیز دیگه هم هست به اسم روابط انسانی که هرچقدر سعی میکنم خودمو باهاش وفق بدم فقط حس میکنم دارم الکی دست و پا میزنم. مثل وقتی که یه مدت دلم میخواد تنها باشم و بعدش که برمی‌گردم، می‌بینم خیلی چیزا عوض شده که قبول کردنشون برام سخته

    ..   .- .-.. .-. . .- -.. -.--   -- .. ... ...   ..-

      

    می‌دونم خیلی ناله طورانه شد..."-"  و خیلی درهم و برهم.. همیشه وقتی به اینجا میرسه حذفش میکنم ولی ایندفعه انتشار رو میزنم. میخوام این سردرگمی ها اینجا بمونه تا بعدا برگردم و ببینم تونستم از پسشون بربیام یا نه.

     

    آخرین روز پاییزه =") 

    21/12/21 

  • ۲۱
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

    فراموشم نکن

    دستاشو یکم عقب تر از خودش روی زمین تکیه داد و پاهاشو روی چمن های تازه کوتاه شده دراز کرد. بندر کوچیک شهر، از بالای این تپه مشخصه. یکی از قایق های سفید رنگ توی امواج سبز آبی، به اسکله نزدیک میشه. 

    - به نظرت این موج هایی که تمام روز برای خورشید آینه میشن، با رسیدن شب، فراموشش میکنن؟

    به دریایی که جلومونه نگاه میکنم و جوابی نمیدم. سرشو آروم برمیگردونه سمت من:«اگه یه روز بیدار شی و ببینی فراموشم کردی چی کار می‌کنی؟»

    چندلحظه طول میکشه تا جواب بدم:« اگه فراموشت کرده باشم، حتی یادم نمیاد کی رو فراموش کردم..»

    میخنده و سرشو برمی‌گردونه سمت خورشیدی که به آرومی غروب میکنه:«الان باید می‌گفتی حتی اگه خودمم فراموش کنم، تورو فراموش نمی‌کنم... ولی چون تویی همینم ازت قبول می‌کنم» 

    قایق سفید رنگ کنار اسکله می‌ایسته و خورشید پایین تر میره. چندتا از تارهای قهوه‌ای رنگ موهاش همراه باد روی صورتش حرکت میکنه. دستمو جلو میبرم و میزارم انگشتام راهشونو میون موهاش پیدا کنن:«اگه یه روز فراموشت کردم، انقدر پیشم بمون تا دوباره به یاد بیارمت»

    - این یعنی یه روز فراموشم میکنی؟

    سرمو به دو طرف تکون میدم و میگم:«نه، ولی ممکنه ادای فراموش کردن دربیارم تا بیشتر پیشم بمونی»

    میخندیم و قایق سفید رنگ هنوز کنار اسکله آروم گرفته. انگشت کوچیکه‌ی دستشو میاره جلو:«پس بیا یه قول بدیم» سوالی نگاهش میکنم. با دست چپش موهاشو میبره پشت گوشش و ادامه میده:«تو قول بده هیچ وقت فراموشم نمی‌کنی، حتی اگه یه روز کنار هم نباشیم. منم قول میدم اگه ادای فراموشی درآوردی اونقدر کنارت بمونم تا دوباره منو یادت بیاد»

    به صورتش که با نور کم جون آفتاب روشن شده لبخند می‌زنم و انگشتمو دور انگشتش گره میزنم:«قلبم چشماتو فراموش نمیکنه... هروقت فراموشت کردم، همین‌طوری نگاهم کن تا دوباره تو رو به یاد بیارم و خودمو فراموش کنم»

    دیگه چیزی به رفتن خورشید نمونده. میگم:«میدونی این آب، خورشیدو فراموش نمی‌کنه. حتی اگه شب بشه و ماه لابه‌لای امواجش بدرخشه، با هر باریکه‌ی نور نقره‌ای رنگِ مهتاب، یاد خورشیدش می‌افته»

    سرش رو از منظره روبه‌رومون می‌گیره و بهم نگاه میکنه. میگم:«چیه؟»

    - بقیه‌ش..؟

    - بقیه نداره

    مشت آرومش روی بازوم میشینه:«الان باید می‌گفتی من خورشیدتم!»

    میخندم:«دفعه بعد سعی میکنم مهم ترین قسمتش یادم نره»

    می‌خنده:« به‌هرحال قراره ازت قبولش کنم..»

    خورشید غروب کرده و ماه مهمون آبِ بندر شده. قایق سفید، هنوزم کنار اسکله‌ست.

  • ۲۵
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

    اگر وبلاگم بگوید~

    حرف های زیادی برای گفتن هست که باید در حد یک پستِ جمع و جور، خلاصه‌شان کنم. مثل خودت نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم؛ انگار پیدا کردن جمله ای که بتواند شروع کننده باشد، سخت ترین قسمت نوشتن است. پس میروم سر اصل مطلبی که هنوز نمی‌دانم قرار است چه باشد!

    بیا واقع بین باشیم، حتی الان هم که چندروز به ۳۶۵ روزگی‌ام مانده و داری به اینکه جمله‌ی بعدی چه باشد، فکر می‌کنی، دلت می‌خواهد بروی و حذف وبلاگ را بزنی و خودت را خلاص کنی با اینکه می‌دانی هیچ وقت قرار نیست همچین غلطی حرکت ناشایستی را به سرانجام برسانی.

    یا وقت هایی که وسوسه می‌شوی یک وبلاگ دیگر بسازی که هیچ دنبال کننده ای نداشته باشد و هرچه را که نمیتوانی بگویی، آنجا بنویسی ولی هردومان می‌دانیم آخرش قرار است تو بمانی و حرف های ناگفته ای که ناگفته خواهند ماند.

    می‌بینی؟ بعد از ۳۶۵ روز، آنقدرها هم بی‌مصرف نیستم که نفهمم در دلت چه می‌گذرد

    روزهای زیادی را باهم گذراندیم و روزهایی هم در پیش رو داریم. یادی از روزهای تباه گذشته نمی‌کنم که هردومان با یادآوری‌شان در افق ها محو می‌شویم اما بگذار بگویم عمیقا خوشحالم که به هیچ‌کس ادرس اینجا را ندادی تا بخاطر اسکرین شات هایشان حرص بخوری و مثل کیونگسو  که نقشه‌ی دزدیدن عکس عروسی اش از دختر کم‌شعور همسایه را می‌کشید، مجبور باشی برای پاک کردن انها به فکر شبیخون سایبری بیفتی:")

    راستی آن قالب شیشه‌ای با بک‌گراند آبی رنگ را یادت می‌آید؟ همان که اولین تلاشت برای ویرایش قالب بود و تا همین چندوقت پیش حذفش نکرده بودی=")... لعنت بر محدودیت "حداکثر 5 قالب شخصی"!

    می‌دانم از حذف اولین مطلب آزمایشی هم پشیمانی و باخودت می‌گویی چقدر حیف که کامنت پرمحتوای کوشا را درمیان کلکسیون کامنت های گهربارت نداری... اشکالی ندارد به‌هرحال جوانی‌ست و جهالت=)

    راستش وقتی به این یک سالی که گذشت نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم شاید بهتر باشد عنوان پست را عوض کنیم... "سقوط در ورطه های تباهیت" چطور است؟ یا "هیون در بیان‌گیبلز" هم بد نیست"-"

    بگذریم. شاید اگر کمی شل میگرفتی الان به جای 19 مطلب، 86 مطلب داشتیم و برای نوشتن هر پست هم n بار به چرت و پرت بودنش فکر نمی‌کردی. شاید اگر یک روز وب دیگری داشته باشی؛ جایی که کسی پست هایت را نخوانَد، راحت تر بتوانی انتشار را بزنی ولی بدان که هرگز به او حسادت نخواهم کرد. هرگز!

    راستی! عکس اول پست را دیدی؟ آن‌طوری نگاهم نکن قرار نیست دیالوگ های شازده کوچولو را برایت تکرار کنم! فقط وقتی به خودمان نگاه میکنم، یاد شازده کوچولو و روباهش می‌افتم. و می‌خواهم بدانی اگر روزی درمیان این‌همه ستاره و اخترک که توی پنل ریخته، رهایم کنی و بروی دنبال گُلت(اصلا منظورم آن وبلاگ دومی که بحثش بود، نیست!) ، من منتظر می‌مانم تا زمانی که برگردی و از خواب زمستانی بیدارم کنی و بگویی آمده ای که بمانی. و بعد از آن دیگر مهم نیست چقدر بی‌شعور بازی دربیاوری خودت را به آن راه بزنی، می‌دانم گاهی از آنهایی که دوستشان داری فرار می‌کنی و خودت هم نمی‌دانی چرا ولی من آدمت می‌کنم کنارت می‌مانم، تا هرجا که لازم باشد=)

    خب خب ... این چالشی بود که اولین بار اینجا دیدمش و دلم می‌خواست بنویسم که با جمله‌ی "که چی بشه؟" مدتی به تعویق افتاد و بعدم فراموش شد. تا اینکه 15 روز پیش، خشتک عرفانی عزیز گفت 15 روز دیگه وبت یه ساله میشه و فکر کردم و فکر کردم و دیدم واقعا ایده ای ندارم و شاید به صندلی داغ روی بیاورم"-" ولی بعدش یاد این چالشه افتادم و صندلی داغ موند واسه یه وقت دیگهD":

     

    حضور آدمای مختلف توی زندگی باعث کلی تغییر میشه. خودشون، اومدن و رفتن هاشون هرکدوم یه تاثیری توی وجودمون میذاره و این خوبه! هرکسی که وارد زندگیمون میشه از خودش یه ردپا به جا میذاره. کمترینش اینه که بهمون طرز برخورد با آدمای مختلف با شخصیت های متفاوت رو یاد میده. 

    منم به این یه سال به چشم سالی که توش کلی چیز یاد گرفتم نگاه میکنم و واقعا هم همینطوره. سالی که ازش کلی خاطره و لبخند برام به جا مونده و فکر میکنم سال بعد این موقع هم همین نظرو داشته باشم

    خب قرار بود کلی حرف جدی دیگه هم بزنم؛ البته در قالب اون چالش بالایی ولی به نظرم تا همین جا بسه *خمیازه*

     

    + قالب جدید همین دیشب تموم شد و مجبور شدم از آبی به سبز تغییرش بدم چون هدری که میخواستم پیدا نکردم"-"

    زندگی چه بی‌رحم شدهY-Y...

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷۹ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰

    انسان پوک

     

    اوشیما می‌گوید:« من صدها تبعیض را تجربه کرده ام. فقط کسانی که طعم تلخ تبعیض را چشیده اند، واقعا می‌دانند که چقدر آزاردهنده است. هرکس درد را به شیوه خودش حس می‌کند و هرکس زخم های خودش را دارد. بنابراین من هم مثل همه دغدغه‌ی انصاف و عدالت را دارم. اما آنچه بیشتر مایه انزجارم می‌شود، آدم هایی هستند که قوه‌ تخیل ندارند. همان جور آدم هایی که تی.اس.الیوت به آنها می‌گوید "انسان پوک". آن‌هایی که فقدان تخیل را با چیز بی‌جانی مثل پَرِ کاه پُر می‌کنند و از کار خودشان بی خبرند. آدم های بی‌عاطفه ای که خرواری کلمه توخالی نثارت می‌کنند و می‌کوشند تو را به کاری که نمی‌خواهی وادارند..»

    کافکا در کرانه~

     

  • ۲۵
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    پرسش و پاسخ وبلاگی~

    1. اگر در گذشته وبلاگ داشته‌اید محتوای وبلاگ شما در چه مورد بوده؟ چرا وبلاگتان را رها کردید؟ 

    توی اولین وبلاگم آهنگای کیپاپ ترجمه می‌کردم. که بعد از یه مدتی دیگه حوصله‌شو نداشتم و کم کم فاصله بین پست ها هی بیشتر و بیشتر شد و دیگه کلا پست نمیذاشتم... بعدم که فیلتر شد (چرا واقعا؟) منم ازخدا خواسته حذفش کردم :]

    بچم جزو اولین نتایج گوگل بود :]

    *اشکش های پدرانه*


    2. اگر در حال حاضر وبلاگ دارید درباره چه می‌نویسید؟ محتوای آن چیست؟

     اممم فکر کنم روزمرگی محسوب بشه (هفته‌مَرِگی؟ شایدم ماه‌مَرِگی؟) و محتوای خاصی نداره.. روزمره نویسی و چالش و نوشته های خودم و همینا دیگه:>


    3. بیشتر چه نوع وبلاگ‌هایی را دنبال می‌کنید یا دنبال می‌کرده‌اید؟

    وبلاگ هایی هستن که از محتواشون خوشم میاد؛ حالا میتونه یه وب پر از فن‌فیک و ادیت انیمه ای باشه یا وب یه نویسنده‌ی خلاق با یه قالب دلبر :>

    فن‌سایت و سم‌سایت آرتیستا و گره هایی که کاراشونو دنبال میکنم"-"

    و وبلاگ چندتا از دوستای بلاگرم :)


    4. انگیزه و دلیل شما برای وبلاگ‌نویسی چه بوده است؟

    می‌خواستم یه جایی واسه نوشتن داشته باشم


    5. چه چیزی در وبلاگ‌نویسی شما را ناراحت کرده است؟ چه چیزی در وبلاگ‌نویسی برای شما خوشحال کننده بوده است؟

    نبودِ کسایی که یه زمانی بودن. می‌دونم همه نمی‌تونن برای همیشه بمونن و یه روز شاید خودمم یکی از همین آدما بشم اما هنوزم کل قضیه ناراحت کننده‌ست.

    البته ناراحتی ها و اعصاب خوردی ها می‌تونستن خیلی بیشتر باشن اگه گزینه ای به اسم آنفالو روی میز نبود "-"

    ولی همه اینا مربوط به حواشی وبلاگ نویسیه و توی خود وبلاگ نویسی، ناراحتی ای به اون صورت نبوده... جز وقتایی که نتونستم چیزی که می‌خوام، بنویسم

    وبلاگ نویسی چیزای خوشحال کننده زیادی برام داشته. یکیشون پیدا کردن آدمایی بوده که مثل خودم بودن و بامن فرق داشتن. کسایی که بین آدمای واقعی اطرافم نمی‌تونستم پیداشون کنم.

    نوشتن یه گوشه از افکار و کلماتی که میخوان دیده بشن. 

    خوندن پستی که یه نفر کلی واسش زحمت کشیده، حرف زدن راجع به چیزایی که برامون جالبن، شوخی ها و خنده های از ته دل، غرق شدن تو سناریوها و آهنگای جدید و...  I love it~

     

    خب اینم چندتا سوال بود که تو وب مائوچان دیدم و خوشم اومد:'>

    منبع سوال ها اینجا ست "-"\

     

     

    + دوباره موهامو زدم. مدل سه بیوکی *-*

    یکم فرق داره البته... ولی مهم نیته "-"

    حالا فقط باید یه آدم خیر پیدا کنم از این کلاها برام بخره :")

     

    *جوری که گالریم پر از فن آرتای سه یونگ شده..*

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۳۴ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰

    Just one hour

    زیر سایه کوتاه دیوار آجری نشسته بود. با دستای کوچیک و تپلش بین سنگ های صاف جلوی پاش، اونایی که رنگی بودن جمع می‌کرد و توی لبه لباس نازک قرمز رنگش می‌ریخت. ۴ تا آبی، ۵ تا نارنجی و قهوه ای و ۳ تا سنگ صافِ سفید. 

    باید کافی باشه.آروم از جاش بلند شد و زیر آفتاب داغ تابستون از کنار درخت گیلاس رد شد و با قدمای کوچیک، خودشو به خونه رسوند.

    به کاکتوس لبه‌ی پنجره آب میدم و اومدنشو تماشا می‌کنم. با هم میریم آشپزخونه. روی صندلی می‌نشونمش و یه بستنی تمشکی میدم دستش:بیا...هوا خیلی گرمه. بستنی رو می‌گیره و لبخند می‌زنه.

    می‌پرسم: این سنگارو برای چی جمع کردی؟

    _ برای مامان. خوشگلن؟

    سرمو تکون میدم.

    _اونه چان کِی میریم دیدن مامان؟

    یه نگاه به ساعت دیواری میندازم و میگم : یکی دو ساعت دیگه

    بستنی‌شو لیس میزنه و پاهاشو زیر میز تکون میده.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ مهر ۰۰
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ