زیر سایه کوتاه دیوار آجری نشسته بود. با دستای کوچیک و تپلش بین سنگ های صاف جلوی پاش، اونایی که رنگی بودن جمع می‌کرد و توی لبه لباس نازک قرمز رنگش می‌ریخت. ۴ تا آبی، ۵ تا نارنجی و قهوه ای و ۳ تا سنگ صافِ سفید. 

باید کافی باشه.آروم از جاش بلند شد و زیر آفتاب داغ تابستون از کنار درخت گیلاس رد شد و با قدمای کوچیک، خودشو به خونه رسوند.

به کاکتوس لبه‌ی پنجره آب میدم و اومدنشو تماشا می‌کنم. با هم میریم آشپزخونه. روی صندلی می‌نشونمش و یه بستنی تمشکی میدم دستش:بیا...هوا خیلی گرمه. بستنی رو می‌گیره و لبخند می‌زنه.

می‌پرسم: این سنگارو برای چی جمع کردی؟

_ برای مامان. خوشگلن؟

سرمو تکون میدم.

_اونه چان کِی میریم دیدن مامان؟

یه نگاه به ساعت دیواری میندازم و میگم : یکی دو ساعت دیگه

بستنی‌شو لیس میزنه و پاهاشو زیر میز تکون میده.