۲۰ مطلب با موضوع «از این روزها✯» ثبت شده است

چهره ای که نمی‌شناختم~

ولی من هنوزم فرنچ پرس می‌بینم یاد پارسال می‌افتم که گیر داده بودم یکی ازشون می‌خوام. و مامانم گفت:"بعد کنکور". هنوزم کمرم راست نشده...

~*~

گاهی فکر میکنم احساسات ما تا چه حد اجازه بروز داده شدن دارن؟ و ازشون چه برداشت هایی میشه؟ چون خیلیا تو برخورد هایی که با آدم دارن انتظار دارن به هر حرفشون ری‌اکشن نشون بدی و این برای من خیلی سخته، خیلی خیلی سخت. و متوجه شدم اینو به حساب بی احساسی میزارن. ولی شاید واقعا همینطور باشه..منظورم اینه که بعضیا در مقایسه با یه سری بعضیای دیگه، احساسات کمتری دارن. مثلا همین بی احساس خطاب شدن ممکنه اون بعضیای دوم رو ناراحت کنه ولی برای من اهمیتی نداشته باشه مثل خیلی چیزای دیگه. نمی‌خوام بگم من خیلی سنگم و این حرفا یا اینکه یه اتفاق عاطفی عظیم برام افتاده که اینجوری شدمxD فقط خواستم بگم اگه بهتون گفتن یه کوه از بی‌احساسی هستین، اصلا مهم نیست..اونا خیلی پرتوقع ان"-"\

~*~

چیز دیگه ای که می‌خوام بگم راجع به کتابیه که دیروز تموم کردم؛ نارتسیس و گلدموند. وقتی می‌خوندمش جریان زندگی رو حس کردم..مثلا جوری نبود که یه اوج داستان داشته باشه و قبل و بعدش چیز قابل توجهی نباشه. از هر قسمت که می‌گذشت یه چیزی برای گفتن داشت. 

و اینکه منو یاد چندسال پیشم انداخت که می‌خواستم از خونه فرار کنم و بی‌خانمان بشم:")xD همون حس گیرافتادگی و اشتیاق آشنا~

وقتی بخونیدش متوجه میشید مثل آثار دیگه‌ی هسه نمادینم هست و من الان به یه نفر که این کتابو خونده باشه نیاز دارم که باهاش عر بزنم و راجب یه چیزایی بصحبتیمTT

~*~

دیشب مهمون داشتیم و با اینکه کار خاصی نکردم، حس میکنم انقدر خسته ام که می‌تونم 3 روز بخوابم. ترجیح میدم برم با بچه ها بازی کنم تا اینکه چندساعت به زور لبخند بزنم ولی مشکل اینجاست که حوصله بازی کردنم ندارم"-"... و در و دیوار جذاب تر از حرفاییه که رد و بدل میشه...

~*~

چندروز پیش یه تیکه کاغذ پیدا کردم که قبلا روش یه چیزی نوشته بودم و طبق معمول پرتش کرده بودم یه جایی:

من اگه تو دوره دانشجویی یا بعد از اون یه کار پاره وقت توی کتابخونه یا کتاب فروشی پیدا نکنم رسماً ناکام از دنیا میرم!

این جمله رو اینجا به یادگار میزارم که با خیال راحت کاغذه رو مچاله کنم که بعدها بیام ببینم این شغل پاره وقت رویایی رو دارم یا نه

~*~

Pretty Pimpin

Kurt Vile

music image
Made By Farhan

I woke up this morning
Didn't recognize the man in the mirror
Then I laughed and I said, "Oh silly me, that's just me" 

 

و در آخر، بیاین با یه قسمت از لیریک آهنگی که مود الانتون رو نشون میده بهم بگین حالتون چطوره:')

محدودیتی هم نداره..می‌تونه هر چقدر که میخواید باشه و به هر زبونی=) 

 

+عنوان، مربوط به لیریک آهنگ بالاییه‌س... بی عنوانی بهم فشار آورده

++یوشی با موهای قرمز تعریف جدیدی از زیبایی و جذابیتهTT هنوزم که هنوزم نمی‌تونمشTT

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۳ اسفند ۰۰

    گره آخر دریم کچر

    Lost Stars

    JK

    Made By Farhan 

     

     

     

    And God, tell us the reason
    خدا، بهمون دلیلشو بگو
    youth is wasted on the young
    چرا جوونی‌مون از دست رفت
    It's hunting season
    فصل شکاره
    and the lambs are on the run
    و بره ها در حال فرارن
    Searching for meaning
    دنبال معنا می‌گردن
    But are we all lost stars
    ولی ما همه ستاره های گمشده ای هستیم
    ?trying to light up the dark
    که تلاش میکنن تاریکی هارو روشن کنن؟
    Who are we?
    ما کی هستیم؟
    ?Just a speck of dust within the galaxy
    فقط یه ذره غبار درون کهکشان؟
    Woe is me
    من خیلی ناراحتم
    If we're not careful turns into reality
    اگه مواظب نباشیم تبدیل به واقعیت میشه
    But don't you dare let our best memories bring you sorrow
    ولی جرعت نکن بذاری بهترین خاطراتمون غمگینت کنن
    Yesterday I saw a lion kiss a deer
    دیروز یه شیر رو دیدم که یه گوزن رو می‌بوسید
    Turn the page, maybe we'll find a brand new ending
    صفحه رو ورق بزن، شاید یه پایان دیگه پیدا کنیم
    Where we're dancing in our tears
    جایی که توی اشک هامون می‌رقصیم

     

    این درسته که هرچقدر دورتر بشیم، برگشتن سخت تر میشه. گاهی دلمون می‌خواد از همه فاصله بگیریم و یه مدت جواب هیچ کسو ندیم..یه حالت پرواز انسانی؛ و هرچقدر این فاصله گرفتن طولانی تر بشه، برگشتن و دراومدن از این حالت پرواز سخت تر میشه. سوالی که پیش میاد اینه که باید قید این تنهایی هارو زد؟ چون تا حدودی وجودشون ضروریه و از طرفی بلخره مجبوریم برگردیم به دنیای واقعی با آدماش.

     

    می‌خوام یه چیزی بگم که نمی‌دونم بگم یا نه... ولی میگم"-" و کسی حق نداره بخنده"-"
    نمی‌دونم با این تمایل شدید به فنسایت زدن مواجه شدید یا نه... ادم یهو هوس فنسایت میکنه و فکرش دیگه از سر ادم بیرون نمیره.
    تو این موارد معمولا نگاه میکنیم ببینیم شرایطو داریم یا نه که طبیعتا من ندارم..کلا از هر لحاظ نگاه کنیم فاقد صلاحیتمxD
    و خیلی قبل تر از اینم وسوسه شده بودم ولی دست به عمل نزده بودم، اما اون روز... خیلی جدی پاشدم رفتم یه وب زدم (نمیگم برای کی می‌خواستم بزنم.)
    کامنت کوشا ساعی رو جواب دادم (اینم نمیگم"-" نشود فاش کسی آنچه میان من و اوستY^Y)
    و می‌خواستم قالبشو سر و سامون بدم. همینجوری بین قالبا می‌گشتم که یه لحظه دست نگه داشتم که برم چندتا از موزیک ویدئو هاشو نگاه کنم ببینم چه وایبی بهش میاد. (بله درست حدس زدید قبلا ندیده بودم"-"... یعنی آهنگاشو گوش کرده بودم ولی ام وی ندیده بودم ازش) و...آره دیگه دیدم اصلا حوصلم نمیشه تا اخر هرکدومو ببینم چه برسه به اینکه بخوام دانلود، اپلود و پستشون کنم"-"
    و اینگونه بود که اولین تلاشم برای فن‌سایت زدن خوشبختانه بی‌نتیجه موندD":


    داشتم فکر میکردم من واقعا به یه قبیله سرخ پوستی نیاز دارم که توش زندگی کنم. اسمم هم میذاشتم روباه طلایی یا مثلا رودخانه درخشان...خیلی خوب میشد اگه یکم آزادی و شادی سرخ پوستی رو تجربه می‌کردم.

    +روباه نقره ای هم قشنگه"^"

     

    این حجم از بی‌محتوایی قبلا خیلی اذیتم می‌کرد ولی الان حتی بیشتر داره فرو میره توی منافذ پوستیم"-" جداً تنها کاری که می‌تونستم بکنم نوشتن بود که حالا تبدیل شده به درهم نویسی... خودم وقتی چیزایی که نوشتم می‌خونم، حس می‌کنم شبیه یه دریم کچر با گره های درهم پیچیده‌ست که کلی چیز سبک ازش آویزونه. از اون دریم کچرهایی که گره آخرشون همیشه یه ناهماهنگی بزرگه.

     

    + توی امتحانات باقی مونده‌تون موفق باشید~♡

    ++ کسی مایل به صحبت درباره بره های درحال فرار یا شیرهای درحال بوسیدن گوزن‌ها هست؟=) 

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۲۶ دی ۰۰

    In the wrong place at the right time

    توی این مدت خیلی اتفاقا افتاد؛ منظورم اتفاقات درونیه. دقیقا نمی‌دونم از کجا شروع کنم.. قبل از شروعِ یکی از امتحانا توی کلاس نشسته بودیم و با بچه ها حرف می‌زدیم که بحث به یه موضوع مسخره (وقتی میگم مسخره یعنی مسخره!) رسید و جوری بود که حس کردم اگه یه لحظه دیگه بین‌شون بمونم ممکنه دهنم باز بشه و بهشون بگم چقدر رقت انگیزه که عمرشونو با این حرفا هدر میدن! و چه کارایی میتونن بکنن به جای اینکه هرروز پروفایل و بیوی یه نفرو چک کنن ببینن عاشقه یا فارغ(.__.)

    از اینکه در زمان درست، جای اشتباهی باشم و مجبور باشم اون وضعیت رو تحمل کنم، احساس آشفتگی میکنم و خب چندروز طول میکشه تا به حالت عادی که اونم  تفاوت چندانی با همین وضعیت نداره، برگردم.

    چندروز پیش که حرف از کهن الگوها افتاده بود، رفتم و دوباره مرورشون کردم و فکر کنم وارد مرحله جستجوگر شده باشم..اولین بار خود را در مرحله یتیم یافته بودم و اینکه جلوتر رفتم، باعث شد حس خوبی داشته باشم (هیچ‌کس دوست نداره توی یه نقطه درجا بزنه!) از طرفی بودن توی این کهن الگو به این معناست که شما دنبال ارزش ها بگردید. مثلا این کار ارزششو داره که براش وقت بذارم؟ یا این آدم ارزششو داره که باهاش وقت بگذرونم؟ or something like this"-" و چی میشه اگه نتونیم آدما و چیزای دیگه ای که نمی‌خوایم رو کنار بزاریم فقط چون دست ما نیست؟ گاهی از اینکه نمی‌تونم خیلی چیزا رو از زندگیم حذف کنم احساس درموندگی میکنم و درسته که این درموندگی و  کلافگی باعث نمیشه از زمین و زمان متنفر بشم و هیچ کاری نکنم اما با خودش خستگی میاره و من دوباره خسته‌ام. *واو چه موضوع جدیدی!"-"*

    فهمیدم اکثر مردم اصلا اهمیتی به افکار و شخصیت طرف مقابل نمیدن که بخوام در مواجهه باهاشون دستپاچه بشم یا ندونم در جواب یه احوال‌پرسی ساده چی بگم...چون کسی که به زور اسممو یادش میاد و می‌پرسه "چطوری؟" فقط می‌خواد یه چیزی گفته باشه و می‌تونم با گفتن یه "ممنون" خودم و اونو از این موقعیت embarrassing خلاص کنم. همه‌ی اینا برای مدت طولانی ای توی سرم بودن ولی هنوزم وقتی یه نفر چیزی ازم می‌پرسه تصمیمِ اینکه چطوری جوابشو بدم برام سخته. و بعدش اینطوری‌ام که: این فارسی حرف زدا"-"/...  آره خلاصه با اینکه خیلی وقته به این نتیجه ها رسیدم، در عمل بیشترشو فراموش میکنم!Y-Y 

    ولی این همه اون چیزی نبود که می‌خواستم بگم.. مهم ترین قسمت حرفام اینه که  با یه تردید بزرگ روبه‌رو شدم؛ راجع به آینده و شغلی که قراره داشته باشم. 

    همه چیز از اونجایی شروع شد که یکی از دوستام فهمید علاقه ای به رشته‌ش نداره و میخواست عوضش کنه و من فکر کردم که خودم هم اونقدرا بهش علاقه ندارم یا چی؟ مطمئن نیستم چه حسی نسبت بهش دارم. هروقت با کسایی که مثلا خانواده‌م محسوب میشن، دعوام میشد بهش به چشم یه راه برای دور شدن از خونه فکر می‌کردم و اونقدر به این فکر ادامه دادم که یادم رفت واقعا چه حسی نسبت به این رشته داشتم..اصلا حسی داشتم؟ نمی‌دونم.

     

    دلم میخواد بگم اشکالی نداره که گاهی سردرگم بشید و بشم و حتی اشکالی نداره که گاهی اشتباه کنیم و مسیر اشتباهی رو بریم همیشه میشه به مسیر درست برگشت و یا یک مسیر جدید ساخت ولی کاری که ما اکثراً انجام میدیم اینه که با سرعت دیوانه واری شروع میکنیم به دویدن..‌. دویدن توی مسیری غلط چون به قولی میخوایم فرار کنیم

     

    دیدم گفتن پول برای استقلال‌شون میخوان و این یکی عجیب من رو یاد خود چندماه پیشم میندازه...واس خاطر همینم که شده میخوام بگم که مستقل شدن به ذهن ما بستگی داره این ذهنیت ماست که مفاهیم رو میسازه و تا زمانی که ما ذهنن برده‌ی دیگری یا جامعه و یا حتی ترس هامون *چون اکثراً می‌خوایم با پول ترس هامون رو از بین ببریم* باشیم پول کمکی نمیکنه...راستش منم دلم میخواد برم سفر برم کنسرت پسرامون حتی دلم میخواد لباس های رنگابارنگ بپوشم ولی بالاخره که قراره از سفر برگردیم بالاخره که قراره به اون لباس ها، خونه ها و ماشین ها عادت کنیم و وقتی عادت کردیم وقتی که تموم شد حس خوبش هم میپره پس بیاین چیزی رو انتخاب کنیم که دوام داشته باشه به جای اینکه تمام عمر به دنبال به دام انداختن دقایق باشیم...

     

    این حرفا باعث شد یکم شفاف تر به آینده نگاه کنم و فکر کردم این آینده و شغلی که پیش رومه کلی سال درس خوندنه... چی میشه اگه این همه سال همینجوری برم جلو و یهو به خودم بیام و ببینم روزهای جوونی‌م رو برای کاری که از علاقه‌م بهش مطمئن نبودم هدر دادم؟

    این مدت همه‌ش فکرم درگیر این بود که اگه این نباشه، چه چیز دیگه ای هست که بخوام براش تلاش کنم؟ و سعی کردم برای پیدا کردن کاری که بهش علاقه دارم به زندگی روزانه‌م نگاه کنم ولی دیدم زیادی خالی شده

    می‌دونم که توی جای درست نیستم ولی چیزی که از اون بدتره اینه که توی راه درست هم نباشم..‌اگه توی راهی باشم که منو به یه مکان اشتباه دیگه ببره چی؟ اگه آخر این راه یه موقعیت ناامیدکننده‌ی دیگه باشه می‌تونم دوباره از جام بلند شم و یه راه دیگه رو امتحان کنم؟ حتی اگه با دونستن اینکه راه اشتباهی رو درپیش گرفتم سال های زیادی رو از دست داده باشم..؟ من فقط یه بار زندگی میکنم پس اگه هیچ وقت نتونم اون شروع دوباره رو به سرانجام برسونم چی؟ حتی برای لذت بردن از مسیر، نباید به اون هدفی که به سمتش میریم علاقه داشته باشیم؟

    فردا و فرداهای بعد، زودتر از اون چیزی که فکرشو کنیم، می‌رسن و زندگی با شغل و یا افرادی که نمی‌تونیم تحملشون کنیم سخت تر از چیزیه که تصور میکنیم. 

    یه چیز دیگه هم هست به اسم روابط انسانی که هرچقدر سعی میکنم خودمو باهاش وفق بدم فقط حس میکنم دارم الکی دست و پا میزنم. مثل وقتی که یه مدت دلم میخواد تنها باشم و بعدش که برمی‌گردم، می‌بینم خیلی چیزا عوض شده که قبول کردنشون برام سخته

    ..   .- .-.. .-. . .- -.. -.--   -- .. ... ...   ..-

      

    می‌دونم خیلی ناله طورانه شد..."-"  و خیلی درهم و برهم.. همیشه وقتی به اینجا میرسه حذفش میکنم ولی ایندفعه انتشار رو میزنم. میخوام این سردرگمی ها اینجا بمونه تا بعدا برگردم و ببینم تونستم از پسشون بربیام یا نه.

     

    آخرین روز پاییزه =") 

    21/12/21 

  • ۲۱
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

    پستی که چالش نیست!

    *از گونه پست هایی که نمیدونی چه عنوانی براش بذاری*

     

    چند وقت پیش داشتم پستای قبلیمو نگاه می‌کردم (منظورم پستای قبل از وب تکونی‌ئه، همونایی که پیش نویسشون کردم) و اگه از احساس تباهیتی که بهم دست داد چشم پوشی کنیم، دیدم بیشترشون چالشن! و این حقیقت که تا چالشی نباشه که مجبور باشم اپدیتش کنم، پست نمی‌ذارم بیشتر از قبل بهم ثابت شد

    جداً باید این عادت بی ریختو ترک کنم ._.

     

    ~☆~

     

    بلخره عاشقان ماهو دیدم

    اونقدری که تعریفشو شنیده بودم نبود. پایانشم خیلی کش داده بودن ولی درکل خوب بود :)

    همش خنده های بکهیون میاد جلو چشمم...TT

    و البته که خیلی تباهیت به خرج دادم و تا الان صبر کردم ولی...جلوی تباهیتو هروقت بگیری منفعت داره Y-Y

    اینم بگم که خیلی سخت گذشت...رسما با هر مرگ، یه مراسم عزاداری با بستنی راه مینداختم ؛-؛ (بیاین این حقیقتو که حتی اگه کسی نمی‌مردم من بستنیمو میخوردم در نظر نگیریم...) 

     

    ~☆~

     

    قالبو عوض کردم *-*\

    حس میکنم حتی اگه همه‌ی قالبارو هم امتحان کنم اخرش به قالب 47 میرسم=) 

    بک‌گراندشو خیلی دوست دارم یونو.. خیلی T^T

     

    ~☆~

     

    اوکی من واقعا سردرنمیارم این ناخودآگاه بچ چی میخواد بهم بگه!

    به جای این خوابای تکراری مبهم، فقط میتونه خیلی آروم هرچی می‌خواد بفهمونه رو بفرسته اینور...چرا نمیفهمه واقعا؟؟ .__.

     

    ~☆~

     

    دیگه نمیتونم منتظر بمونم ... چرا فقط فصل سه اسرافیل پایانی رو نمی‌سازن که من با خیال راحت به زندگیم برسم؟ TT

    و فصل سوم his dark material هم همینطور =^=

    یه خبری..تریلری..چیزی... چشمم به در خشک شد...

    میدونین خیلی غم انگیزه تصور خودم که با کمر خمیده روی ویلچر نشستم یه لپتاپ گرفتم دستم و فصل جدید فیلم یا انیمه‌ای که تو نوجوونی منتظرش بودمو میبینم...

     

    ~☆~

     

    +چقد پست گذاشتن سخت شده ... there's nothing to say

    ++ حتی پیدا کردن پی نوشتم سخت شده! 

    +++ دلم صندلی داغ می‌خواد...خدایا یه مناسبتی برسون ؛-؛

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۵ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰

    نصیحت انسان دوستانه!

    میخوام یه نصیحت انسان دوستانه بکنم:

    هیچ وقت... کل شب... بیدار... نمونید...

    و کل صبح... و حتی ظهر...

    کمترین ضرری که داره سوزش چشمه جوری که وقتی تو آینه نگاه کنید فقط اینه که میتونه توصیفش کنه و این تازه اولشه...

    وقتی خورشید داره طلوع میکنه و تو هنوز خوابت نبرده حس خود جغد پنداری از بین میره و حس خود خروس پنداری جاشو میگیره. 

    فرد خود خروس پندار کسیه که وقتی آسمون کم کم داره روشن میشه پشت پنجره وایساده ولی تا خورشید بخواد طلوع کنه حوصلش سر میره و از کنار پنجره میاد اینور ._.

    یه مدت روی پله یا مبل میشینه، پا میشه تو خونه قدم میزنه، روی کاغذ یه عالمه چرت و پرت می نویسه و مچاله شون میکنه، بعدم با اینکه کم کم داره خوابش میاد میره تلویزیونو روشن میکنه و همینطوری که بستنی میخوره کانال هارو الکی بالا پایین میکنه. در حالی که ساعت ۷_۸ صبح هیچ برنامه به درد بخوری پخش نمیشه! (در واقع ساعتای دیگه هم همینطوره ._. )

    تلویزیونو خاموش میکنه و کنترلو پرت میکنه رو مبل (اصلنم به صدا سیما فحش نمیده^-^) و میره توی اتاقش خودشو با کارای بیخود سرگرم میکنه.

    دیگه واقعا خوابش میاد ولی کبریِ درونش تصمیم میگیره تا شب بیدار بمونه که بتونه راحت بخوابه.

    *2 ساعت بعد*

    در حالی که روی زمین نشسته و به یه نقطه ی نامعلوم تو فضای روبه روش خیره شده به این فکر میکنه که مرگ با 22 تا ضربه چاقو دردناک تره یا اعدام با یه تبر کند!

    و اینکه ممکنه آدم از چشم درد بره کما؟ یا از کم خوابی شدید، به خواب ابدیت فرو بره؟

    و سر اینکه فیلم کروئلایی که دیشب دانلود کرده به طرز مضحکی سانسور شده ست(لباساشون) سرشو به صورت معنوی میکوبه به یه دسته میلگرد.

    چند ساعت بعد برای بار nام به خودش میگه: یه کم دیگه بیدار بمون... تا شب کمتر از 12 ساعت مونده TT

    و در نهایت، ساعت 3 و نیم ظهر حس خود کوالا پنداریش گل میکنه و با این منطق که "این زندگی به چه دردی میخوره اگه وقتی خوابت میاد نتونی بخوابی؟" بیهوش میشه.

     

    +باورم نمیشه یه ماه از تابستونم گذشت ؛-؛

    ++ دلم میخواد یه هفته کامل بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم یه چیزی عوض شده. این یکنواختی واقعا خفه کننده ست

    +++ " تقدیر همه چیز است *-* " با اینکه این جمله یکم اشکال داره ولی لحن اوترد خیلی باحاله وقتی اینو میگه "^"

    کسی هست آخرین پادشاهی رو ببینه؟ D:

  • ۱۳
  • نظرات [ ۵۵ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    تخلیه فکری

    توجه: این پست شامل افکار درهم و برهم یک عدد دانش آموزه که توی کل فرجه زیست شناسی از زور درس خوندن همش به یه نقطه زل زده 

     

    الان که این پستو مینویسم ساعت ۷:۱۶ دقیقه ی صبحه و ۳ ساعت و ۱۵ دقیقه ی دیگه امتحان زیست دارم (چرا صدای گریه هاتونو نمیشنوم :|؟) 

    ولی الان که دارین میخونینش من دارم با روش های نوین امتحان گروهی این فاجعه تحصیلی رو پشت سر میزارم :')

     

     

    1) اول اینکه وقتی ۵ روز واسه خوندن وقت داشتم با خودم گفتم

    +هی نظرت چیه این چند روزو نیای بیان بشینی درس بخونی؟

    - هوم فکر خوبیه 

    a few moments later 

    من در حالی که هنوز دارم تو بیان میچرخم: عه این چالشه چه باحاله برم بنویسمش D:

    + *محو شدن در افق های دور*  تو اخرش هیچی نمیشی 

     

    2) نمیدونم چرا ولی یه کاغذو با قهوه رنگ کردم بعدم دورشو یه کوچولو اتیش زدم شبیه طومارای باستانی شد ----> کلیک

    الان هم بوی قهوه میده هم دود... بوی زندگی "-"

    یکی از فانتزیام تا چند سال پیش این بود که تو همچین کاغذی یه ادرس بنویسم قایمش کنم یه جایی که در آینده یه نفر پیداش کنه بره اون ادرس و یه جعبه پیدا کنه (که خودم گذاشتم اونجا) بازش کنه و ببینه ایسگا شده XD

    ولی الان نمیدونم با این کاغذه چیکار کنم (به جز بو کردنش"-")

    یکم بنزینم بمالم بهش میتونم به عنوان ماده مخدر سنتی تو بازار سیاه بفروشمش D:

     

    3) باید اعتراف کنم هر وقت میبینم یکی پست گذاشته امتحاناشون تموم شده یه نگاهی به برنامه امتحانیمون میکنم و میبینم تا ۲۴ ام ادامه داره... قشنگ ۳۴ روز از عمر با ارزشم کم میشه :"| 💔

     

    4) کل دیشبو بیدار بودم و صبح که گوشی رو گرفتم دستم میتونین حدس بزنین با چی مواجه شدم؟

    بله... اهنگ جدید نامجون :") 

    از اونجایی که وظیفه خودم میدونم انقد بهش گوش بدم تا شورش دربیاد از اون موقع تاحالا داره تو گوشم پلی میشه :")

    # آرمی_ اتک_خورده 

     

    5) متوجه شدم یه وسواس عجیب فکری گرفتم راجب عکس آهنگ ._. 

    منظورم اون عکسیه که تو پلیر برای آهنگ میاد

    اینجوری که اگه آرم سایت یا هرچیز دیگه ای جز کاور خود آهنگ باشه باید حتما عکسشو تو پلیر عوض کنم 

     

    6) همین امروز صبح یادم افتاد من اولین و دومین هدیه ی فستا رو دانلود کردم ولی یادم رفته ببینمشون '-' 

    چطور یه همچین فاجعه ای میتونه واقعی باشه؟ 

    هرگز خود را بابت این گناه نابخشودنی نخواهم بخشید -_-  

     "درس لامصب آدمو از کار و زندگی میندازه" هیون علیه اسلام 

     

     

    7) تا حالا حرکات مگسارو از نزدیک زیر نظر گرفتین؟ خیلی عجیبن @_@

    درسته خسته کننده ست ولی وقتی یه کتاب با ضخامت ۳ سانتی متر جلوی آدم باز باشه.....

    اون وسطام هی فکر میکردم چی میشد الان یه گیاه حشره خوار اینجا بود اینو میخورد "-"

     

    8) تنها نقطه ی مثبت این امتحانا این بود که یادم افتاده درس خوندن چجوری بود '-'  فقط همین و دیگر هیچ

     

    9) اگه تا اینجا خوندید که خسته نباشید دلاوران... من زنده برمیگردم... منتظرم باشید TT

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶۷ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ