۲۰ مطلب با موضوع «از این روزها✯» ثبت شده است

Summer always fades too soon like the laughter of a clown

ورق زدن برگه‌های کاهی کتاب، بوی پوشال خیس کولر و طعم شیرین هندوانه با یکم تنهایی؛ یه فریمِ جا مونده از تابستون های 5-6 سال پیش. گرم و طلایی؛ تابستون‌هایی که کل سال منتظرشون مونده‌ بودم. یکم غم‌انگیزه که الان دیگه زیاد اهمیتی به گذر فصل‌ها نمیدم. منظورم اینه که... شاید الان با یه لیوان لیموناد نشسته باشم و سعی کنم یه farewell دست و پا شکسته برای این تابستون خاکستری بنویسم ولی واقعا چقدرش اهمیت داره؟ یکم حس hypocrite بودن دارم چون من فقط دنبال یه بهونه می‌گشتم تا یه پست با این عنوان (که از آهنگ a song for the drunk and broken hearted پسنجر دزدیدمش) بذارم. همین. این تابستون لعنتی و پاییزِ احتمالا لعنتی‌تری که از فردا شروع میشه کوچکترین اهمیتی ندارن.

حتی باور ندارم تابستون به زودگذری خنده‌ی یه دلقک باشه. نه. لیموناده که زودگذره. نارنگیه که زودگذره. اتفاقا این تابستون دهن من یکی رو مورد عنایت قرار داد تا تموم بشه. اصلا چرا اینقدر اصرار داشتم این عنوان رو بذارم؟ مطمئن نیستم، احتمالا به‌خاطر این بود که این خنده‌ی مالیخولیایی به شکل غیرشاعرانه‌ای حس و حال این روزای ملال آور رو داشت. (اصلا بخاطر خفن بودن این کلمه‌های قدیمی استفاده‌شون نمی‌کنم:دی) 

شایدم دارم یکم اغراق می‌کنم؟ به‌هرحال روزهای خوب هم بودن. مثل وقتایی که با سلین سریال می‌دیدم یا شبایی که side characters deserve love too می‌خوندم و از شدت فرح‌بخش(!) بودنش تا مرزهای نتونستن می‌رفتم‌.
ولی خب از اون طرف روزهای بد زیادی هم بود.. خیلی بیشتر از خوبا. مثل زمان انتخاب رشته که دراماهای جهان پنجمی‌ای که بخاطرش با خانواده داشتم تا مدت‌ها اعصابمو به هم ریخته بود. سر همین ماجرا بود که فهمیدم درسته که جلوی یه رودخونه رو نمیشه گرفت، ولی میشه لوله‌ی تخلیه‌ی فاضلاب رو باز کرد توش. [و بدین ترتیب از یه اوضاع شکرآب، یه نتیجه‌ی سس ماست دار می‌کشن بیرون مُریدان عزیزم|B ]
اتفاق دیگه‌ای که بدجور حالمو گرفت سوختنِ کارت گرافیک لپ‌تاپ بود که طبعاً افتاد گردن من و بزرگان مجلس به این نتیجه رسیدن که فعلا نبرن درستش کنن و منم فعلا انگیزه و تمایلی برای ادامه‌ی زیستن ندارم تا ببینم چی میشه~

یه چیز تکراری دیگه‌ای که میخوام اینجا ثبتش کنم اینه که تقریبا در کل این مدت _و حتی شاید از قبل‌تر_ به شکل خیلی افراطی‌ای توی خودم فرو رفته بودم و رسما از دنیای بیرون بریده بودم. خب این خیلی برام پیش میاد و اصلا حالت عادیم این شکلیه، ولی گاهی وقتا خیلی شدیدتر میشه و یه جور حالت خودخوری و خودتخریبی رو به مدت طولانی‌ای تجربه می‌کنم که با یه سیستم خودتنظیمی مثبت فقط بیشتر و بیشتر میشه و مثل یه مه کل سرم رو پر می‌کنه و نمی‌ذاره روی چیزای دیگه تمرکز کنم.
توی این دوره‌ها تنها کاری که ازم برمیاد از این شاخه به اون شاخه پریدن و احساس خفگیه. تا اینکه یه تلنگر خارجی در قالب یه ویدئو یا سخنرانی یا کتابی چیزی از راه می‌رسه و یقه‌مو می‌گیره و برای یه لحظه از اون قفس می‌کشه بیرون و من دوباره می‌تونم ببینم. دوباره می‌تونم به یه تصویر کلی‌تر نگاه کنم و بعدش اینجوری میشم که.. ?Really خب به درک که فکر می‌کنی بین اشتباهات بقیه گیر افتادی! اصلا سوشیال فوبیا و تنهایی مهمه؟ اینهمه موضوع مهم تو دنیا هست... فقط خودتو جمع و جور کن و نگرانی‌هاتو خرج مسئله‌های مهم‌تر کن، حتی اگه کاری ازت بر نمیاد!
و بلاخره برای یه مدتی می‌تونم خودمو دور از اون مه غلیظ نگه دارم.
فکر می‌کنم بیشترِ این خودآزاری برمی‌گرده به بیکار بودن. چون که خب آدمی که سرش به کارش گرمه کمتر از آدم بیکاری مثل من وقت فکر و خیال داره و بیشتر درگیر دنیای بیرونه تا غلت زدن کف جنگل دنیای خودش. برای همین امیدوارم حداکثر تا یه ماه دیگه سرم شلوغ بشه. 

و در آخر به رسم هرساله، بیشتر کارایی که می‌خواستم توی این سه ماه انجام بدم رو انجام ندادم و تنها دستاوردم اضافه کردن چندتا سریال و انیمه به رزومه‌م بود::)
و اینکه روزی یه وعده ظرف شستم! به عنوان کسی که تا سه ماه پیش ظرف شستن رو نامطلوب ترین عنصرِ زندگی می‌دید، الان کاملا آماده‌ی شروع زندگی مستقل هستم |B

همین دیگه. هایلایت پست هم همون عنوانشهツ  

 

پی‌نوشت: البته شاید هایلایت رو عوض کنم... این یکی خیلی هایلایت‌تر‌تره:دی

Enemy
Covered by Jada Facer
Magic Spirit
  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۱۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۳۱ شهریور ۰۲

    آنچه گذشت

    چندوقت گذشته؟ یادمه آخرین بار که تصمیم گرفتم بازم بنویسم تا یخم باز بشه اردیبهشت بود. خیلی دور به نظر میاد. و خیلی خوش خیالانه. راستش نمی‌دونم چی باید بگم.. کلماتِ زیادی توی سرم جیغ و فریاد می‌کنن و من با لجبازی سکوت می‌کنم. نمی‌دونم کی رو دارم مجازات می‌کنم، یا برای چی دارم این‌کارو می‌کنم. فقط انگار به زبون آوردنشون برام یکی از مرحله‌های قفلِ یه بازیِ پر از باگه. 

    به‌هرحال! اومدم یه خلاصه از این مدت بدم. کاش بتونم توی فقط سه خط خلاصه‌ش نکنم:"

     

    • از خرداد و رنج‌ها و لبخندها

    در دوران جان گداز امتحانات_که فقط سه تاشون رو ثبت نام کرده بودم و تنبلم خودتونید_ چند نفر از دوست و همکلاسی‌های قدیمی رو دیدم و انتظار داشتم دیدنشون برام refreshing باشه ولی معلوم شد نمی‌تونم تحملشون کنم. تقصیر من نیست. تحمل گفتگو هایی که خلاصه میشن توی "چطوری" و "چه‌خبر" هایی که پشت‌سرهم تکرار میشن برام زیادی سخته. شاید اشتباه می‌کنم ولی این کلمات توخالی و احوال‌پرسی هایی که حتی لحن سوالی هم ندارن نمی‌تونن فاصله بین آدمارو کم کنن. 

    چیز دیگه‌ای از خرداد یادم نمیاد... فقط دو روز پیاده با ف.آ.م. تا خونه پیاده رفتن و سربه‌هوایی و استرس و درمونگی. شاید اینکه چیز زیادی یادم نیست خودش یه موهبت باشه. روزای سخت وقتی فراموش میشن تحملشون راحت‌تره.

     

    Doomsday

    از ساعت ۶ صبح تا ۱۱:۳۰ که رسیدم خونه رو میشه توی یه عبارت کوتاه خلاصه کرد: Same shit, different year. بیشتر گفتن ازش زیاده گوییه. واقعا هیچ نکته‌ی خاص یا مرثیه‌ای راجع به کنکور ندارم برای گفتن. (مرثیه! عجب کلمه‌ای! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ازش استفاده کنم. Life is full of surprises) 

     

    • To south we go

    ما از یه هفته قبل کنکور درگیر اسباب کشی بودیم، و با اینکه من عملاً کار و کمکی نمی‌کردم (به‌خاطر کنکوری بودن و این حرفا) ولی بار روانی اونهمه رفت و آمد و خونه‌ی مامان بزرگ‌ها خوابیدن برای چندروز به اندازه‌ی کافی زیاد بود که باعث بشه مغزم کهیر بزنه. 

    آخرشم اتاقی که صبح‌ها بیدار شدن توش مثل بیدار شدن وسط خورشید بود رو با علامت یادگاران مرگی که وقتی ۱۳ سالم بود روی دیوارش کنده بودم پشت سر گذاشتم و نمی‌دونم چرا رها کردن اینقدر برام آسون شده ولی فکر کنم باید یه پیشرفت حسابش کنم. منِ ده سال پیش، being the wreck of emotions she was، احتمالا تاحالا از شدت دلتنگی فروریخته بود. قطعا یه پیشرفت حسابش می‌کنم!

    اینو باید اول می‌گفتم احتمالا... که به یک سری دلایل (شغلی-تحصیلی) 2 سال بروجرد می‌مونیم، بعدش دوباره برمی‌گردیم قزوین. یعنی بقیه اعضای خانواده برمی‌گردن. نمی‌دونم زنجیره اتفاقات منو کجا می‌بره.

    Any way خونه‌ی جدیدمون یه اتاق طبقه بالا داره که با چنگ و دندون تصاحبش کردم و فعلا تنها ویژگی مثبتش جدا از بقیه‌ی خونه بودن و یه پنجره کوچیکه. عوضش گرم‌ترین نقطه‌ی خونه‌ست و دریچه کولرم نداره:) اینجا هیچ‌کس و هیچ‌جا رو نمی‌شناسم و احتمالا اگه تا سر کوچه هم برم، نتونم راه برگشت رو پیدا کنم. 

     

    • روزهای آزادی

    و اما این اواخر که از باز کردن کارتون وسایل فارغ شدم، زدم تو کار فیلم و سریال و کتاب و البته اون 65 تا فن‌فیکشن پرسی جکسون/هری پاتر/بانگو یی که یه بعدازظهر خردادی، وقتی از زندگی بریده بودم دانلود کردم:^)

     دارم سعی می‌کنم برای یه ماه حواسمو از مشکلات زندگیم پرت کنم و نمی‌دونم چقدر موفق عمل کردم، ولی فعلا اینا تنها راه‌هایی‌ ان که تا حدودی جواب میدن.

    یه چیزی که راجع به خودم متوجه شدم اینه که احتمالا هیچ‌وقت نتونم کتابای فانتزی رو کنار بذارم. حتی با اینکه چند ماه دیگه ۲۰ سالم میشه، هرازچندگاهی یه مجموعه کتاب فانتزی خوب برام حکم تراپی رایگان رو داره. تنها تغییری که در این مورد توی خودم حس می‌کنم اینه که سال به سال مشکل پسندتر میشم. فکر کنم پیر شدن منم این شکلیه:دی 

    حالا که حرفش شد، کسی اینجا پی‌دی‌اف جلد چهارم monstrumologist رو داره احیانا؟ نمی‌تونم جایی پیداش کنم:(  

     

    کلام آخر 

    وصیت می‌کنم ورژن کره‌ای سرقت پول رو ببینید، انقدر قشنگه که خاک تو سرمTTTTT

    In the heart of the sea هم همینطور؛ از روی موبی دیک ساختنش و اصلا بازیگراش به تنهایی>>> 

    پذیرای سریال‌ها و انیمه های پیشنهادی شما هستیم3>

    جوری که از این شاخه به اون شاخه می‌پرم: 

    سرقت پول یادتون نره!

     

    پی‌نوشت: واقعا نمیشد از این دو ماه خلاصه بدم ولی یادی از این نکنم... اصلا راه نداشت. چه ساعت‌های طولانی که من به خاطر این لاس باوقار با دیوار یکی نشدم ಥ_ಥ

    پی‌نوشت۲: 

    -^- Firework 
    Team&
    Magic Spirit

    پی‌نوشت۳: هنوزم death is the only ending for the villainess رو نمی‌خونید تباها؟ فصل سومش‌هم به مبسدزحقمس ترین شکل ممکن تموم شد و ما ریدرای باوفاشو تو خماری گذاشت واسه فصل4 ㅠㅠ 

    پی‌نوشت۴: خیلی گرمه. زمستانم آرزوست. 

    پی‌نوشت۵: هه هه. تونستم توی بیشتر از سه خط خلاصه‌ش کنم:دیی

  • ۹
  • نظرات [ ۷۴ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۱۰ مرداد ۰۲

    But it's always darkest before the dawn

    "Minghao once told me that if you could look back at your old self and think that you want to punch yourself in the face for being so stupid, then that's a good thing. Because that means you're no longer that person anymore. You're different. You're better."

    -Reckless wild youth-


    بعد از حدود ۵ ماه، سلام:)
    گفتم از غارم بیام بیرون و یکم از اتفاقاتی که توی این پنج ماه افتادن بگم ولی دیدم چیز قابل ارائه‌ای ندارم و خلاصه‌ی این چند ماهم به حوصله سربری ماه های قبله. اصلنم یه عالمه تایپ و پاک نکردم.

    بذارید فعلا یکم سخنان رندوم بریزم بیرون. این مدت انقدر با خودم و دیوارای اتاقم میز گرد تشکیل دادم و در سکوت به سر بردم که دیگه دارم نمی‌تونم.

    گاهی وقتا به آرزوهایی که پشت سر هم تلنبار کردی نگاه می‌کنی و می‌بینی بیشترشون آرزوهای تقریبا ناممکن‌ان. و تو اینو میدونستی و بازم خواستی‌شون و در کمال حماقت برای نرسیدن بهشون افسوسم خوردی. نمیدونم. من همیشه دلم یه جزیره می‌خواسته؛ با خودم می‌گفتم یه روز اونقدر پول درمیارم که یه جزیره برای خودم بخرم و تنها توش زندگی کنم. یه روز اونقدر پولدار میشم که بدون نگرانی چمدونمو ببندم و برم جهانگردی. یه روز اونقدر پولدار میشم که یه کتابفروشی باز کنم و همه جور کتابایی تو قفسه‌هام داشته باشم. یه روز اونقدر پولدار میشم که خوشحال باشم.

    الان؟ تنها چیزی که می‌خوام یه اتاق تو یه آسایشگاه روانیه. ترجیحا با یه پنجره رو به یه باغچه کوچیک.

    شاید تقصیر ما نیست. گاهی اون چهارچوبی که مجبوری زیرش نفس بکشی برای خواسته ها و حتی اساسی ترین حقوقت، کوچیکتر از اونیه که باید باشه، ولی قسمت عجیب ماجرا اینجاست که حتی وقتی زندگی در a pain in the assترین حالت ممکنه، تو هنوزم یه باریکه امید کوچولو ته دلت داری که اوضاع عوض میشه. و باید برای عوض کردنش یه کاری بکنی چون اگه زندگی رو به حال خودش بذاری به لعنتی ترین شکل ممکن جلو میره و تو بیشتر و بیشتر توی گل فرو میری. در واقع تنها کاری که باید بکنی، یه کاری کردنه که کار کمی هم نیست.

    و اگر فکر می‌کنید من به نصایح خردمندانه خودم عمل میکنم، باید بگم کاملا در اشتباهید. من توی اتاقم نشستم، به دیوارهای سفید دورم خیره شدم و برنامه می‌چینم که قبل از مرگم به اندازه کافی چیپس و شیرکاکائو خورده باشم.^^

    اصلا تقصیر من نیست که تا یه قدم به سمت هدفم برمی‌دارم اون بچ ده قدم ازم دورتر میشه. شایدم تقصیر منه ولی نمی‌خوام به روی خودم بیارم چون همینجوریشم دلم میخواد یه مشت به خودم بزنم و وقتی حقیقت تلخو بکوبونم تو صورتم ممکنه کار به خین و خینریزی بکشه.

    آیا من با خودم درگیرم؟ خیر.

    ولی اگه بخوام از این چند ماه بنویسم، خلاصه میشه توی دست و پا زدن برای حفظ آخرین ذره‌های sanityم، ورود به یکی از اون دوره های شومِ "میخوام درس بخونم ولی کل روز بی‌هدف وقتمو می‌کُشم و شبم بخاطرش از خودم متنفر میشم."، مقدار زیادی حسادت به اهل قبور و بعدش حسادت به اهل عبور(مهاجرت کنندگان تحصیلی)، مقدار بیشتری سریال و انیمه و کتاب، جمعه‌های خونین قلم‌چی، نوشتن نامه‌های طولانی به دورا، پیدا کردن انگیزه‌ی بیشتر برای پیوستن به مافیای ایتالیا و فرار از چنگال سرد کنکور، له شدن زیر فشار تحریم خانوادگی و دلتنگی، تمایل به تماشای گویینگ سونتین تا پایان عمر، تنفر از قانون کپی رایت تا سرحد گریه (خب من الان چجوری 11 دلار بدم the sun and the star بخرم؟ اصلا می‌تونم بخرم؟ آیا آمازون در این مرز و بوم خدمات‌رسانی داره؟TT)، و در نهایت مقدار خیلی زیادی فرسودگی ذهنی در اثر شب بیداری و بیهوده تلف کردن انرژی با فکر کردن به بدبختی‌هایی که تقصیر من نبوده‌ن.

    اعتراف می‌کنم بیشتر روزای بدم، وقتایی بود که درس نمی‌خوندم، چون بهم حس غیرمفید بودن دست می‌داد و بذارید بهتون بگم هیچی بدتر از این نیست که دلت بخواد هیچ کاری نکنی و وقتی هیچ کاری نمی‌کنی عذاب وجدان داشته باشی که داری گند می‌زنی به زندگیت و همچنان حال کاری کردن نداشته باشی.

    البته این اواخر، از یکی از شنبه ها کم کم دوباره شروع کردم و هفته‌ای دو-سه روز کتابخونه هم رفتم که باعث شد یکم حال و هوام عوض شه و از اون سیکلِ تهوع‌آورِ بیکاریِ کاذب دربیام. و امیدوارم بتونم این رویه رو ادامه بدم، هرچند اصلا کافی نیست ولی بهتر از سه-چهار هفته پیشه. الان جوری‌ام که هم یه اپسیلون به خودم افتخار می‌کنم، هم میخوام بخاطر اینهمه وقتی که تلف کردم یه مشت بزنم تو صورت خودم. کاملا مشخصه چقدر به خودم عشق می‌ورزم یا باید بیشتر ابراز علاقه کنم؟.-.

    پی‌نوشت: این کتابخونه‌ای که گفتم تنها نقطه موردعلاقم تو این شهره و بعدها بازم ازش می‌نویسم. حس کردم تا اینجا یه آپدیت کلی راجع به روزای گذشته کافی باشه. باید یکم بگذره که یخ وبلاگ نویسیم بعد این‌همه مدت آب بشهD":

    پی‌نوشت۲: چندوقت پیش داشتم راجع به خدایان و جشن‌های باستانی ایران می‌خوندم که رسیدم به امشاسپندان و می‌دونستید اردیبهشت نماد نظم و سامان گرفتن اوضاع بوده؟::) درواقع اون زمان معتقد بودن که اردیبهشت نظم رو در جهان برقرار می‌کرده و به سخن درست گفته شده و به اندازه تنبیه شدن بدکاران و گندم به سامان رشد کرده و اینجور چیزا نظارت می‌کرده=) نیاز دادم الان بیاد و یه دستی به سرم بکشه وگرنه با سست عنصری خودمو به فنا میدم. 

    پی‌نوشت۳: من بعد از دچیتا، فقط هِگوم رو کم داشتم که تموم بشم. داری با من چی‌کار می‌کنی مرد؟

    پی‌نوشت۴: به همین هدر وسطی قسم که اگه این پستو تا 24 ساعت دیگه پاک نکنم، برای خودم یه چیزی می‌خرم-

  • ۱۴
  • نظرات [ ۷۶ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • يكشنبه ۳ ارديبهشت ۰۲

    Coughing sparkles of pain

    صندوقچه ای به درون آب افتاد. ما به آنجا رفتیم و بازگشتیم. اما وقتی به خانه رسیدیم، بزرگ‌تر از آن بودیم که میان دیوارهایش آرام بگیریم. 

    ~✵~

    این دو سه هفته توی یه هاله از سرفه و کاغذنوشته ها و فروپاشی امید های از درون پوسیده گذشت.

    کرونا بدتر از اونی بود که فکرشو می‌کردم؛ رنج بزرگیه که آدم عطسه‌ش بگیره و بعد بخاطر فشار اون عطسه‌ی ناچیز کمرش تیر بکشه. 

    یه شبم رفتیم دکتر. ولی توی سالن انتظار تصمیم گرفتم پاشم برم بیرون چون مرگ با عزت بهتر از درمان با ذلت عه. البته ذلتش هیچ ربطی به دکتر نداره، از اون ذلت های اجتناب ناپذیریه که وقتی آدم با پدر مادرش میره دکتر پیش میاد. از همون ذلت هایی که تو مسافرت های خانوادگی و کلا بیرون رفتن با این جماعتِ نفس‌تنگ‌کن پیش میاد. کاریشم نمیشه کرد...یا باید گوشه اتاقت جون بدی یا با وجود حرفایی که شنیدی اونجا بشینی تا نوبت معاینه‌ت بشه. کیه که اولی رو ترجیه نده؟ 

    دو سه روز پیش که هنوز سرفه می‌کردم، خیلی یهویی یادم افتاد که یه ساله می‌خوام ۵ فوت فاصله رو بخونم و چون یهویی اشتیاق زیادی برای خوندنش حس کردم، رفتم یه pdf ازش یافتم و تا شب تمومش کردم. 

    ×دو پاراگراف پایین و اون دیالوگه ممکنه اسپویل محسوب بشه!×

    ولی انقدر ملموس نوشته شده بود که بخاطر مرگ پو اشکم داشت درمی‌اومد و وقتی ویل داشت از پیش استلا می‌رفت، از شدت بغضِ زیاد، گلودرد گرفتم. نکنید با من این کارو...

    خلاصه که داستان زیبایی داشت:") یکم هم شبیه خطای ستارگان بخت ما بود. هنوز نتونستم فیلمشو ببینم ولی امیدوارم یه روزم از این اشتیاق های یهویی برای دیدن فیلمش پیدا کنم. 

    "Don't worry about me," he says, smiling through the tears. "If I stop breathing tomorrow, know that I wouldn't change a thing."

     

    پی‌نوشت: جوری که یه بسته های بای می‌تونه آدمو به ادامه زندگی امیدوار کنه شگفت انگیز نیست؟ اصلا بسته بندی قرمز-مشکی‌ش روحمو جلا میده. فقط حیف که مثل همه‌ی چیزای خوب، اینم تموم میشه. من می‌مونم و خورده بیسکوییت های جلوم و یه آه سنگین. 

    پی‌نوشت2: انقدر dreamers ایتیز رو گوش کردم از گوشام خون سبز داره می‌زنه بیرون. چطور یه آهنگ می‌تونه این چنین نایس باشه؟TT

    پی‌نوشت3: داداشم با خربزه و شیر و خامه و یخ یه چیزی درست کرده بود که وقتی به خوردنش فکر می‌کردم، ارگان های بدنم دچار جنگ داخلی میشدن. ولی از اونجا که نمی‌خواستم دلش بشکنه و کنجکاو بودم چه مزه ایه خوردمش. شما از این حرکتا نزنید... 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    For time flies and it's so slow

    19 تیر

    چی میشد یه قانونی وجود داشت که می‌گفت اگه از مردم انتظاری نداشته باشی، اونام حق ندارن انتظاری ازت داشته باشن. چون من خیلی وقته از آدما هیچ انتظاری ندارم ولی اونا هنوز با انتظاراتشون زندگی رو پیچیده‌ تر از اینی که هست، می‌کنن. 

     

     

    20 تیر

    اونقدر گذر روزها از دستم در رفته و اونقدر هیچ اتفاقی نمی‌افته که حس می‌کنم ممکنه یه شب بخوابم و دیگه حوصله بیدار شدن نداشته باشم:/ 

    خیلی تامل برانگیزه که 98 درصد روزهام تا الان همینطور گذشتن:/

     

     

    28 تیر

    دو-سه روزه که صبح های زود توی یه زمان مشخص، یه بوی خاص توی اتاقم حس میکنم. یه بویی شبیه پودر نسکافه و گندمک (وقتی بچه بودم یه همچین خوراکی ای وجود داشت). یه بوی شیرین و برشته. ساعتشو نمیدونم ولی از روی روشنایی هوا فکر میکنم حوالی 9 باشه. من، بعد از اینکه کل شب به صفحه لپتاپ زل زدم و داستان خوندم، روی موکت نارنجی اتاق دراز کشیدم و صفحه‌ی کتابی که دستمه ورق میزنم که یهو این بوی عجیبو حسی میکنم. یه نفر _احتمالا یکی از همسایه ها_ کاری میکنه که این بو همه جا می‌پیچه و از دریچه کولر راهشو به اتاقم پیدا می‌کنه و باعث میشه فکر کنم بیرون از این اتاق، زندگی جریان داره؛ هرچند به صورت غم انگیزی بی خبرانه. 

     

     

    30 تیر

    کاش کتابایی که یه تقلید ناشیانه و بد از چندتا کتاب دیگه‌ان و قلم نویسنده‌شون پختگی و مهارت کافی رو نداره، یه نشونه ای چیزی داشتن که آدم چند روز بعد از خریدنشون دچار حس تلخ "دور ریختگی پول بی‌زبون" تو این گرونی کتاب نمی‌شد._.

    یا مثلا مترجم به جای اینکه شونصد صفحه مقدمه بنویسه و از هفت جد و آبادش تشکر کنه و داستانم اسپویل کنه، همون اول ذکر می‌کرد که این ترجمه به شدت از زیبایی اثر اصلی کاسته! یا حتی علائم نگارشی و نیم فاصله توش رعایت نشده!!!

    نتیجه اخلاقی-اقتصادی: گول جلدهای زیبا و کامنت‌های تمجید آمیز را نخورید.

     

     

    2 مرداد

    تا قبل از این نمی‌دونستم میتونم تا این حد از کسایی که ندونسته یه چیزی می‌پرونن متنفر باشم. نمی‌دونم چطور می‌تونن خودشونو تحمل کنن.

     

     

    12 مرداد

    اون لحظه آرزو کردم کاش اوضاع جور دیگه‌ای پیش می‌رفت؛ جور بهتری. ای کاش زندگی پر از نرسیدن نبود.

     

     

    15 تیر

    زمین پر از لیوان یه بار مصرف بود. داشتم لیوان خودمو تو دستم میچرخوندم که یهو بارون گرفت. از اونایی که قطره های درشت دارن و توی چند ثانیه سر تا پای آدمو خیس می‌کنن. 

    چند دقیقه بعد بیشتر آدما رفته بودن ولی لیوان‌های یه بار مصرف هنوز همه جا ریخته بودن. خیلی حیفه که بارون نمی‌تونه لیوان هارو مثل آدما بشوره ببره.

     

     

    پی‌نوشت: در طول ماه/ماه‌ها، اینطور تیکه تیکه نوشتن رو قبلا امتحان نکرده بودم. این که شرح حال های کوتاهی که ارزش پست کردن ندارن جمع کنی توی پست که اونم ارزش انتشار نداره و بعد با پست فطرتی تمام منتشرش کنیxD

    پی‌نوشت۲: نتایج اومد و گویا باید برگردم به آغوش کتاب و تست و غیره. یکم ناامید شدم راستش، ولی خب زیاد ناراحت نیستم. نمی‌دونم پوستم کلفت شده یا از خونسردیِ زیاد اوردوز کردم... هرچی که هست، برای یه شروع دیگه آماده‌ام پس فکر کنم چیز خوبی باشه.

    پی‌نوشت۳: عنوان از آهنگ Sword from the stone پسنجر. خیلی پیشنهادی!

  • ۱۹
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱

    برگی از تیرماه: بازگشت در هاله‌ای از نور

    Vor í Vaglaskógi
    KALEO
    Magic Spirit

    ,Kvöldið er okkar og vor um Vaglaskóg
    امشب متعلق به ماست و همینطور بهار در جنگل واگلاسکوگ

    .við skulum tjalda í grænum berjamó
    ما با چادرهامون به سمت بیشه‌ی سرسبزِ توت‌ها می‌ریم

    ,Leiddu mig vinur í lundinn frá í gær
    من رو ببر عزیزترینم، به شادیِ دیروز

    .lindin þar niðar og birkihríslan grær
    آنجا که بهار زمزمه می‌کند و درخت توس سایه می‌اندازد

     

    ,Leikur í ljósum lokkum og angandi rósum
    در حلقه‌ی لطیف نور و رایحه‌ی رزهای خوش بو می‌پیچه

    .leikur í ljósum lokkum hinn vaggandi blær
    باد در روشنای نور موهات رو می‌شمره

     

    ,Dagperlur glitra um dalinn færist ró
    وقتی شبنم از راه می‌رسه و کوچه‌ی ما از آرامش لبریز شده

    .draumar þess rætast sem gistir Vaglaskóg
    رویای ما که در جنگل واگلاسکوگ به خواب می‌ریم به حقیقت می‌پیونده

    .Kveldrauðu skini á krækilyngið slær
    آخرین لمس آفتاب روی بوته‌ی توت خاموش میشه

    .Kyrrðin er friðandi, mild og angurvær
    و سکوت و آرامش، عمیقه؛ اونجایی که آب‌ها به آرومی جاری میشن

     

    ,Leikur í ljósum lokkum og angandi rósum
    در حلقه‌ی لطیف نور و رایحه‌ی رزهای خوش بو می‌پیچه

    .leikur í ljósum lokkum hinn vaggandi blær
    باد در روشنای روز موهات رو می‌شمره

     

    +واگلاسکوگ یه جنگل تو ایسلنده-

    + از زیبایی این لیریک هیچی نمیگم که کاملا مشخصه. گوش های خود را به نوای آهنگ زیبای بند مورد علاقه‌م نوازش بدید=)

    ~*~

    از آخرین باری که اینجا نوشتم مدتی می‌گذره و اتفاق‌هایی که توی این مدت افتادن بیشتر مربوط به امتحانا و کنکور بوده. شروعش از امتحان‌های خرداد بود که یه سیلی درونی به خودم زدم و تصمیم گرفتم از فرجه ها نهایت استفاده رو بکنم که البته این کارو نکردم و همه درسارو روز آخر جمع می‌کردم. البته درستش شب آخره چون شب قبل از هیچ‌کدوم از امتحانا وقت نکردم بخوابم و به پتانسیل های نهفته‌م در زنده موندن(رسوندن مباحث) توی دقایق پایانی پی بردم:دی

    به‌هرحال دوازدهمم با همه‌ی خستگی‌هاش، تموم شد و ۲۵ خرداد آخرین امتحانو دادم و تموم شدن مدرسه رو با شیرموز و کرانچی جشن گرفتم و داشتم به این فکر می‌کردم که وقتی از در مدرسه‌مون اومدم بیرون، اون کسی نبودم که 3 سال پیش رفت تو و خیلی چیزا تغییر کرده. 

    دو هفته‌ی بعدش روزهای سیاهی بود که راجع بهشون صحبتی ندارم-

    و شب کنکور، برخلاف کلیشه‌های معمول، اصلا حس خاصی نداشتم.. استرسم نداشتم؛ نه شب، نه صبح، نه حتی وقتی دفترچه هارو دادن. و من اینجوری بودم که: این حجم از ریلکسی برای یه کنکوری شرم آوره! ولی خب هرچقدر زور زدم استرسم نیومد...

    بعد که وقت تموم شد و از سالن امتحان اومدم بیرون، انگار تو یه خلسه‌ی پس از فاجعه فرو رفته بودم چون همینجوری داشتم تو حیاط می‌رفتم که یهو توجه کردم و دیدم جمعیت عظیم داوطلب-خانواده ها دقیقا در خلاف جهت حرکت می‌کنن و یادم افتاد در خروجی از اون طرفه"-"...

    اگرم نمی‌دونید قسمت عذاب آور کنکور کجاست، باید بگم اونجاییه که پی دی اف سوالات میاد و باید یادتون بیاد این سوالو چی زدید و هرچقدر به گزینه ها نگاه می‌کنید یادتون نمیاد... 

    بعد از اینکه کتابامو مرتب کردم و کتابای عمومی رو شوت کردم پیش کتابای راهنمایی، تصمیم گرفتم وارد یه دوره رکود تابستانی بشم که خستگیم در بره و فکر می‌کنم موفقم شدم چون در واقع فرق زیادی با حالت عادیم نداشت"-" اما! چند روز بیشتر طول نکشید که فهمیدم هرچی انرژی تو این دو سه روز جمع کردم باید صرف زنده موندن تو مهمونی‌هایی کنم که به خاطر کنکورم تا الان عقب افتاده بود:]

    خلاصه که تازه تونسته بودم خودمو از این حالت دربیارم که مهمونی‌ها به صورت رگباری به سمتم هجوم اوردن3/> 

    و اینکه مجبور باشی به همه‌ی سوالاتِ "کنکور چطور بود؟" "چطور دادی؟" "درصدات چند شد؟" و "رتبه‌ت چقدر میشه تقریبا؟" با یه لبخند ماسیده روی صورتت جواب بدی:«حالا نتایج بیاد ببینیم چی میشه» یه شکنجه‌ی روانی عظیمه:'| 

    آخرش من فقط آرزو می‌کردم برگردم به آغوش تابوت پر از گل آفتابگردونم (استعاره از میز مطالعه و کتابای روش-). این مدت دلم می‌خواست یه زبون جدیدم یاد بگیرم، مثل ژاپنی و ایتالیایی، یا همون کره‌ای رو که نصفه ولش کرده بودم دوباره ادامه بدم ولی یه حسی بهم میگه بهتره بزارمش برای بعد کنکور سال بعد'-' 

    ولی دچار سوء تفاوت نشید؛ این اصلا به‌خاطر تنبلی نیست. فقط آینده نگری هوشمندانه‌ست! وگرنه من که از خدامه همزمان سه تا زبون مختلفو باهمدیگه هندل کنم^-^ [صادقانه دارم تلاش می‌کنم در برابر وسوسه‌ی اضافه کردن یونانی باستان به این 3 تایی که یه قرنه تو صف وایسادن، مقاومت کنم ولی روز به روز داره سخت تر میشهㅜㅜ

    به طور خلاصه توی این یه هفته‌ تقریبا هیچ کاری نکردم ولی فهمیدم که می‌تونم گاهی آدم واقعا صبوری باشم. هنوز به درجه های بالای صبوری نرسیدم اما تو یه مواردی هم خوب پیش رفتم. خوبیش اینه که تحمل بعضی آدما و گذر کند زمانو راحت‌تر می‌کنه.

    [در مواقع اظطراری هم از black expression مخصوصم استفاده می‌کنم که مهره‌ی به دردبخوری محسوب میشه::)) ]

    از مزیت های دوری از وبلاگ، اینه که کلی ایده برای پست گذاشتن به ذهنت می‌رسه ولی نمی‌تونی عملیشون کنی. وقتی هم که به آغوش وبلاگت برمی‌گردی، نصف ایده ها یادت میره و نصف دیگه‌شم به نظرت چرت میانxD

    مثل وقتی که لپ‌تاپو خاموش می‌کنی و یادت میفته دقیقا اون کار اصلی‌ای که می‌خواستی رو انجام ندادی یا مثل وقتی که با یکی دعوا می‌کنی و دو ساعت بعدش با خودت میگی ای کاش فلان چیزو بهش می‌گفتم بیشتر می‌سوخت:P (البته این ورژن معکوسشه). من که عشق می‌کنم با این تنظیمات ذهنمxD

    حقیقتا پراکندگی موضوعی پاراگراف‌هایی که می‌نویسم، چیزیه که همیشه میره روی اعصابم ولی در حال حاظر وقت ویرایش ندارم پس اینم به کلکسیون پست های بدون ارزش محتوایی‌م اضافه می‌کنم تا ببینم چی میشه"-"\

     

    پی‌نوشت: یه نفر این جومونگ لعنتی رو از آرشیو صدا سیما پاک کنه... لطفا!

    پی‌نوشت۲: شما چطورین؟ تابستون خوش می‌گذره؟ فکر کنم باید چند روز فقط بشینم ستاره هارو خاموش کنم تا بفهمم این مدت چه خبرا بوده ولی اگه کسی بخواد خلاصه‌ی یه ماهه رو ارائه بده ازش سپاسگذار خواهم بود'^'

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۵۰ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

    جای خالی آبنبات‌های شیرین

    ولی وقتی بعد از یه مدت میرم مدرسه تازه یادم میفته با چه آدمایی داریم روی کره زمین زندگی می‌کنیم... الان می‌فهمم مجازی شدن این 3 سال چه موهبت بزرگی بوده. Honestly یه ماه بعد که رسما از جامعه دانش آموزی لفت بدم، تنها دوره‌ای که دلم براش تنگ نمیشه همین دبیرستانه"-" (می‌تونید منو درحالی که دلم برای لباس فرم های ابتدایی با اون مقنعه های سفیدم تنگ شده تصور کنید...)

    داشتم فکر می‌کردم ساعت خوابم خیلی سینوسی به نظر میاد ولی درواقع یه تابع صعودی با شیب زیاده که یه جاهایی با کله می‌افته رو محورx و یه جاهایی هم نقطه توخالی داره و بعدش باز میره بالا'-' البته خیلی سعی کردم با استاندارد های گونه‌ی انسان هماهنگش کنم ولی یه تابع ثابت انقدر دور از دسترس به نظر میاد که ترجیح میدم به همینی که هست قانع باشم تا به ورطه های تابع درجه دو نرسیدم"-"

    دارم سعی می‌کنم به این توجه نکنم که چرا بعد از 3 ماه، تنها نقطه قابل صحبت زندگی یه نفر -که اونقدرام نقطه پررنگی نیست- باید این باشه که بشینه راجع به تابع ساعت خوابیدنش و مشتق اون تابع و مشتقِ مشتقش فکر کنه و یهو به خودش بیاد و ببینه خوابش میاد'-' 

    به همین چراغی که همراه شب‌های بی‌خوابی‌مه قسم دیگه یه کلمه هم از خوابیدن نمیگم-

    از درس و مشق هم خبر بسیار هست ولی شوق بازگو کردن نیست. منتظر امتحان های نهایی‌ام که حس می‌کنم اصلا براشون آماده نیستم. فقط اینکه دارم سعی خودمو می‌کنم که سعی کنم و این خیلی سخته چون من همیشه بین کار درست و کار راحت، دومی رو انتخاب کردم و الان یکم حس فرورفتگی در گل دارم"-"... و چون اومدم اینجا که اندکی از اون فضا دور بشم، بحثو باز نمی‌کنم و میریم سراغ سرفصل بعدی._.

    دلم نمیاد اینو اینجا نگم که who made me a princess چند وقت پیش تموم شد و آره.. گَرد غم جوری بر دلم نشست که از بیانش قاصرم. جوری که یه مانهوا/مانگا رو شروع می‌کنی و چپتر پشت چپتر می‌خونی میری جلو و اتفاقایی که می‌افته رو دنبال می‌کنی و منتظری ببینی آخرش چی میشه و چپتر بعدی که میاد کلی ذوق می‌کنی(حالا شاید یکم ذوق کنی"-") و همچنان منتظر آخرشی ولی آخرش که می‌رسه نگاه می‌کنی می‌بینی دلت برای همون روزایی که درحال خوندن بودی تنگ شده*فین* خودتون به زندگی و روز هایی که می‌گذرن تعمیمش بدید-

    و حالا می‌رسیم به همون پاراگرافی که بخاطرش کل این پستو نوشتم:> قبلنم گفته بودم یه کتاب داریم به اسم مدیریت خانواده  که زرد ترین کتابیه که چشم یه نفر می‌تونه بهش بیفته. خب امروز یه امتحان ازش داشتیم (درسته که سوالای امتحانو می‌دونستیم ولی دلیل نمیشه از درجه تنفرم نسبت بهش کم کنم"-") و وقتی تموم شد کتابشو انداختم تو نزدیک ترین سطل زباله ای که تو راه خونه دیدم و آره الان زندگی خیلی قشنگ ترهD: 

    اعتراف می‌کنم از همون اول سال که چشمم بهش افتاد این فانتزی تو ذهنم شکل گرفت و تازه می‌خواستم از این لحظه حماسی فیلمم بگیرم ولی دیگه فیلمبرداری رو بیخیال شدم که البته هیچی از ارزش های کارم کم نمی‌کنهY-Y 

    توی این چندماه با کمال عادی انگاری نشستم دو سه تا فیلم دیدم... اولی آگورا بود که به پیشنهاد سلین دیدمش و قلبم شرحه شرحه شد. نظریه همه چیز اونقدری که ازش انتظار داشتم نبود و انولا هولمز هم فیلم قشنگی بود..وایبشو دوست داشتم">  

    چندوقت پیش هم که با خودم عهد بستم دیگه تا بعد کنکور سراغ این کارای خلاف نرم و امیدوارم سست عنصر بودنم تو این موارد باعث نشه سد مقاومتو بشکنم و برم جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آن‌ها۳ رو ببینم... همونطور که قرار نیست تا دو ماه بعد سمت کامبک بی تی اس برم. حس این معتادایی رو دارم سیگارو میزارن کنار، به جاش آبنبات می‌خورن؛ منتها هنوز نمی‌دونم دقیقا کدوم یکی از کتابام اون آبنبات شیرین محسوب میشه...

     

    پی‌نوشت: همه‌ی پسرای 10-11 ساله اینقدر غیرقابل تحملن یا فقط منم که دلم می‌خواد داداشمو بندازم تو کوچه؟

    پی‌نوشت2: به دلیل تنگ بودن وقت، نمی‌تونم آهنگ اپلود کنم. خودتون Eclipse دریم کچرو گوش بدین">

  • ۱۴
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۱
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ