To My Youth

To My Youth 
BOL4
Magic Spirit

나는 한때 내가 이 세상에 사라지길 바랬어
من یه زمانی، آرزو می‌کردم از این دنیا ناپدید بشم

온 세상이 너무나 캄캄해 매일 밤을 울던 날
کل دنیا تاریک بود و هرشب گریه می‌کردم

?차라리 내가 사라지면 마음이 편할까
اگه ناپدید بشم راحت میشم؟

모두가 날 바라보는 시선이 너무나 두려워
من از نگاه همه روی خودم می‌ترسیدم 

아름답게 아름답던 그 시절을 난 아파서
در اون روزهای زیبا من درد می‌کشیدم 

사랑받을 수 없었던 내가 너무나 싫어서
بخاطر اینکه عشقی دریافت نکردم از خودم بدم میومد

엄마는 아빠는 다 나만 바라보는데
مادر و پدرم فقط به من نگاه می‌کنن

내 마음은 그런 게 아닌데 자꾸만 멀어만 가
من واقعا اینطور حس نمی‌کنم ولی فقط دور و دورتر می‌شم

?어떡해
چی‌کار کنم؟ 

시간이 약이라는 말이 내게 정말 맞더라고
این حرف که «زمان مثل دارو ئه» برای من درست بود

하루가 지나면 지날수록 더 나아지더라고
همینطور که روزها گذشتن، واقعا بهتر شدم

근데 가끔은 너무 행복하면 또 아파올까 봐
اما گاهی وقتی که خیلی خوشحالم، می‌ترسم که دوباره درد بکشم

내가 가진 이 행복들을 누군가가 가져갈까 봐
که کسی همه این شادی رو ازم بگیره

아름다운 아름답던 그 기억이 난 아파서
اون خاطرات زیبا، خیلی دردناک بودن

아픈 만큼 아파해도 사라지지를 않아서
هرچقدر هم که تحمل می‌کردم، درد ناپدید نمی‌شد

친구들은 사람들은 다 나만 바라보는데
دوستام، همه مردم، فقط به من نگاه می‌کنن

내 모습은 그런 게 아닌데 자꾸만 멀어만 가
من واقعا اینطوری نیستم ولی فقط دورتر می‌شم

그래도 난 어쩌면 내가 
ولی با این‌حال شاید من بتونم

이 세상에 밝은 빛이라도 될까 봐
یه نور درخشان توی این دنیا باشم

어쩌면 그 모든 아픔을 내딛고서라도 짧게 빛을 내볼까 봐
شاید بعد از اون‌همه درد، بتونم خیلی کوتاه بدرخشم

포기할 수가 없어
نمی‌تونم تسلیم بشم

하루도 맘 편히 잠들 수가 없던 내가
نمی‌تونستم حتی یه شب راحت بخوابم

이렇게라도 일어서 보려고 하면 내가 
چون اگه تلاش کنم تا بازم همین‌طور بلند شم

날 찾아줄까 봐
خودم رو پیدا می‌کنم

?얼마나 얼마나 아팠을까
چقدر دردناک بوده؟

?얼마나 얼마나 아팠을까
چقدر دردناک بوده؟

?얼마나 얼마나 얼마나 바랬을까
چقدر امیدوار بودم؟

 

پی‌نوشت: اعتراف می‌کنم بیشتر از یک ساله که می‌خوام این آهنگو اینجا پست کنم انقدر که با لیریک و خود آهنگش آبسسد بودم و هستم. از صدای بهشتی جی‌یونگ لذت ببرید:*)

  • ۲۸
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱

    Coughing sparkles of pain

    صندوقچه ای به درون آب افتاد. ما به آنجا رفتیم و بازگشتیم. اما وقتی به خانه رسیدیم، بزرگ‌تر از آن بودیم که میان دیوارهایش آرام بگیریم. 

    ~✵~

    این دو سه هفته توی یه هاله از سرفه و کاغذنوشته ها و فروپاشی امید های از درون پوسیده گذشت.

    کرونا بدتر از اونی بود که فکرشو می‌کردم؛ رنج بزرگیه که آدم عطسه‌ش بگیره و بعد بخاطر فشار اون عطسه‌ی ناچیز کمرش تیر بکشه. 

    یه شبم رفتیم دکتر. ولی توی سالن انتظار تصمیم گرفتم پاشم برم بیرون چون مرگ با عزت بهتر از درمان با ذلت عه. البته ذلتش هیچ ربطی به دکتر نداره، از اون ذلت های اجتناب ناپذیریه که وقتی آدم با پدر مادرش میره دکتر پیش میاد. از همون ذلت هایی که تو مسافرت های خانوادگی و کلا بیرون رفتن با این جماعتِ نفس‌تنگ‌کن پیش میاد. کاریشم نمیشه کرد...یا باید گوشه اتاقت جون بدی یا با وجود حرفایی که شنیدی اونجا بشینی تا نوبت معاینه‌ت بشه. کیه که اولی رو ترجیه نده؟ 

    دو سه روز پیش که هنوز سرفه می‌کردم، خیلی یهویی یادم افتاد که یه ساله می‌خوام ۵ فوت فاصله رو بخونم و چون یهویی اشتیاق زیادی برای خوندنش حس کردم، رفتم یه pdf ازش یافتم و تا شب تمومش کردم. 

    ×دو پاراگراف پایین و اون دیالوگه ممکنه اسپویل محسوب بشه!×

    ولی انقدر ملموس نوشته شده بود که بخاطر مرگ پو اشکم داشت درمی‌اومد و وقتی ویل داشت از پیش استلا می‌رفت، از شدت بغضِ زیاد، گلودرد گرفتم. نکنید با من این کارو...

    خلاصه که داستان زیبایی داشت:") یکم هم شبیه خطای ستارگان بخت ما بود. هنوز نتونستم فیلمشو ببینم ولی امیدوارم یه روزم از این اشتیاق های یهویی برای دیدن فیلمش پیدا کنم. 

    "Don't worry about me," he says, smiling through the tears. "If I stop breathing tomorrow, know that I wouldn't change a thing."

     

    پی‌نوشت: جوری که یه بسته های بای می‌تونه آدمو به ادامه زندگی امیدوار کنه شگفت انگیز نیست؟ اصلا بسته بندی قرمز-مشکی‌ش روحمو جلا میده. فقط حیف که مثل همه‌ی چیزای خوب، اینم تموم میشه. من می‌مونم و خورده بیسکوییت های جلوم و یه آه سنگین. 

    پی‌نوشت2: انقدر dreamers ایتیز رو گوش کردم از گوشام خون سبز داره می‌زنه بیرون. چطور یه آهنگ می‌تونه این چنین نایس باشه؟TT

    پی‌نوشت3: داداشم با خربزه و شیر و خامه و یخ یه چیزی درست کرده بود که وقتی به خوردنش فکر می‌کردم، ارگان های بدنم دچار جنگ داخلی میشدن. ولی از اونجا که نمی‌خواستم دلش بشکنه و کنجکاو بودم چه مزه ایه خوردمش. شما از این حرکتا نزنید... 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴۵ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    غرق در جریانِ باریک کلمات~

     

    فراتر از جسم فانی

    فرار کردیم! 

    به جزیره های دور

    ✧♧✧

     

    در جریانِ ساکتِ آب

    و نیلوفر های آبی

    من هنوز وجود دارم...

    ✧♧✧

     

    رنگین کمان نیمه شب

    آوازی برای ماه

    مکن ای صبح، طلوع 

    ✧♧✧

     

    دیوارهای سفید

    فرکانس تنهایی

    و زمان می‌گذرد...

    ✧♧✧

     

    این بار بگذار کلمات سکوت کنند

    بدون عنوان

    ای کاش نگاهم می‌کردی

    ✧♧✧

     

    ترس پشت در

    فلسفۀ لعن‌شدۀ عزیز

    بیشتر بمان

    ✧♧✧

     

    شکوفه های ترش گیلاس

    یک نفس زندگی

    کاش درخت بودم

    ✧♧✧

     

     I'll die anyway

    But I hate

    When you're gone

    ✧♧✧

     

    If I

    Live through the night

    ?Which world do you choose

     

     

    از همین تریبون اعلام می‌کنم که این چالش با اختلاف، چالش مورد علاقمه! کی فکرشو می‌کرد هایکو نویسی اینقدر شورانگیز باشه"^"

    شروع کننده چالش ایشون هستن و سلین هم دعوتم کرد. نور به هردوتون3> 

    و دعوت می‌کنم از بلا، سبا، سارا(می‌دونم الان سرت شلوغه؛ فعلا کارت دعوتو می‌فرستم که هروقت خلوت شدی بری سراغش.) و مارین که ستاره‌شو روشن کنهD: 

    دیگه نمی‌دونم کیا شرکت نکردن یا جاهای دیگه دعوت شدن یا نه... به‌هرحال وای به حالتون اگه مشغله جدی و بزرگی نداشته باشین و دعوتمو زمین بندازین‌"‌-‌" *نانچیکو* 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ مرداد ۰۱

    For time flies and it's so slow

    19 تیر

    چی میشد یه قانونی وجود داشت که می‌گفت اگه از مردم انتظاری نداشته باشی، اونام حق ندارن انتظاری ازت داشته باشن. چون من خیلی وقته از آدما هیچ انتظاری ندارم ولی اونا هنوز با انتظاراتشون زندگی رو پیچیده‌ تر از اینی که هست، می‌کنن. 

     

     

    20 تیر

    اونقدر گذر روزها از دستم در رفته و اونقدر هیچ اتفاقی نمی‌افته که حس می‌کنم ممکنه یه شب بخوابم و دیگه حوصله بیدار شدن نداشته باشم:/ 

    خیلی تامل برانگیزه که 98 درصد روزهام تا الان همینطور گذشتن:/

     

     

    28 تیر

    دو-سه روزه که صبح های زود توی یه زمان مشخص، یه بوی خاص توی اتاقم حس میکنم. یه بویی شبیه پودر نسکافه و گندمک (وقتی بچه بودم یه همچین خوراکی ای وجود داشت). یه بوی شیرین و برشته. ساعتشو نمیدونم ولی از روی روشنایی هوا فکر میکنم حوالی 9 باشه. من، بعد از اینکه کل شب به صفحه لپتاپ زل زدم و داستان خوندم، روی موکت نارنجی اتاق دراز کشیدم و صفحه‌ی کتابی که دستمه ورق میزنم که یهو این بوی عجیبو حسی میکنم. یه نفر _احتمالا یکی از همسایه ها_ کاری میکنه که این بو همه جا می‌پیچه و از دریچه کولر راهشو به اتاقم پیدا می‌کنه و باعث میشه فکر کنم بیرون از این اتاق، زندگی جریان داره؛ هرچند به صورت غم انگیزی بی خبرانه. 

     

     

    30 تیر

    کاش کتابایی که یه تقلید ناشیانه و بد از چندتا کتاب دیگه‌ان و قلم نویسنده‌شون پختگی و مهارت کافی رو نداره، یه نشونه ای چیزی داشتن که آدم چند روز بعد از خریدنشون دچار حس تلخ "دور ریختگی پول بی‌زبون" تو این گرونی کتاب نمی‌شد._.

    یا مثلا مترجم به جای اینکه شونصد صفحه مقدمه بنویسه و از هفت جد و آبادش تشکر کنه و داستانم اسپویل کنه، همون اول ذکر می‌کرد که این ترجمه به شدت از زیبایی اثر اصلی کاسته! یا حتی علائم نگارشی و نیم فاصله توش رعایت نشده!!!

    نتیجه اخلاقی-اقتصادی: گول جلدهای زیبا و کامنت‌های تمجید آمیز را نخورید.

     

     

    2 مرداد

    تا قبل از این نمی‌دونستم میتونم تا این حد از کسایی که ندونسته یه چیزی می‌پرونن متنفر باشم. نمی‌دونم چطور می‌تونن خودشونو تحمل کنن.

     

     

    12 مرداد

    اون لحظه آرزو کردم کاش اوضاع جور دیگه‌ای پیش می‌رفت؛ جور بهتری. ای کاش زندگی پر از نرسیدن نبود.

     

     

    15 تیر

    زمین پر از لیوان یه بار مصرف بود. داشتم لیوان خودمو تو دستم میچرخوندم که یهو بارون گرفت. از اونایی که قطره های درشت دارن و توی چند ثانیه سر تا پای آدمو خیس می‌کنن. 

    چند دقیقه بعد بیشتر آدما رفته بودن ولی لیوان‌های یه بار مصرف هنوز همه جا ریخته بودن. خیلی حیفه که بارون نمی‌تونه لیوان هارو مثل آدما بشوره ببره.

     

     

    پی‌نوشت: در طول ماه/ماه‌ها، اینطور تیکه تیکه نوشتن رو قبلا امتحان نکرده بودم. این که شرح حال های کوتاهی که ارزش پست کردن ندارن جمع کنی توی پست که اونم ارزش انتشار نداره و بعد با پست فطرتی تمام منتشرش کنیxD

    پی‌نوشت۲: نتایج اومد و گویا باید برگردم به آغوش کتاب و تست و غیره. یکم ناامید شدم راستش، ولی خب زیاد ناراحت نیستم. نمی‌دونم پوستم کلفت شده یا از خونسردیِ زیاد اوردوز کردم... هرچی که هست، برای یه شروع دیگه آماده‌ام پس فکر کنم چیز خوبی باشه.

    پی‌نوشت۳: عنوان از آهنگ Sword from the stone پسنجر. خیلی پیشنهادی!

  • ۱۹
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱

    برگی از تیرماه: بازگشت در هاله‌ای از نور

    Vor í Vaglaskógi
    KALEO
    Magic Spirit

    ,Kvöldið er okkar og vor um Vaglaskóg
    امشب متعلق به ماست و همینطور بهار در جنگل واگلاسکوگ

    .við skulum tjalda í grænum berjamó
    ما با چادرهامون به سمت بیشه‌ی سرسبزِ توت‌ها می‌ریم

    ,Leiddu mig vinur í lundinn frá í gær
    من رو ببر عزیزترینم، به شادیِ دیروز

    .lindin þar niðar og birkihríslan grær
    آنجا که بهار زمزمه می‌کند و درخت توس سایه می‌اندازد

     

    ,Leikur í ljósum lokkum og angandi rósum
    در حلقه‌ی لطیف نور و رایحه‌ی رزهای خوش بو می‌پیچه

    .leikur í ljósum lokkum hinn vaggandi blær
    باد در روشنای نور موهات رو می‌شمره

     

    ,Dagperlur glitra um dalinn færist ró
    وقتی شبنم از راه می‌رسه و کوچه‌ی ما از آرامش لبریز شده

    .draumar þess rætast sem gistir Vaglaskóg
    رویای ما که در جنگل واگلاسکوگ به خواب می‌ریم به حقیقت می‌پیونده

    .Kveldrauðu skini á krækilyngið slær
    آخرین لمس آفتاب روی بوته‌ی توت خاموش میشه

    .Kyrrðin er friðandi, mild og angurvær
    و سکوت و آرامش، عمیقه؛ اونجایی که آب‌ها به آرومی جاری میشن

     

    ,Leikur í ljósum lokkum og angandi rósum
    در حلقه‌ی لطیف نور و رایحه‌ی رزهای خوش بو می‌پیچه

    .leikur í ljósum lokkum hinn vaggandi blær
    باد در روشنای روز موهات رو می‌شمره

     

    +واگلاسکوگ یه جنگل تو ایسلنده-

    + از زیبایی این لیریک هیچی نمیگم که کاملا مشخصه. گوش های خود را به نوای آهنگ زیبای بند مورد علاقه‌م نوازش بدید=)

    ~*~

    از آخرین باری که اینجا نوشتم مدتی می‌گذره و اتفاق‌هایی که توی این مدت افتادن بیشتر مربوط به امتحانا و کنکور بوده. شروعش از امتحان‌های خرداد بود که یه سیلی درونی به خودم زدم و تصمیم گرفتم از فرجه ها نهایت استفاده رو بکنم که البته این کارو نکردم و همه درسارو روز آخر جمع می‌کردم. البته درستش شب آخره چون شب قبل از هیچ‌کدوم از امتحانا وقت نکردم بخوابم و به پتانسیل های نهفته‌م در زنده موندن(رسوندن مباحث) توی دقایق پایانی پی بردم:دی

    به‌هرحال دوازدهمم با همه‌ی خستگی‌هاش، تموم شد و ۲۵ خرداد آخرین امتحانو دادم و تموم شدن مدرسه رو با شیرموز و کرانچی جشن گرفتم و داشتم به این فکر می‌کردم که وقتی از در مدرسه‌مون اومدم بیرون، اون کسی نبودم که 3 سال پیش رفت تو و خیلی چیزا تغییر کرده. 

    دو هفته‌ی بعدش روزهای سیاهی بود که راجع بهشون صحبتی ندارم-

    و شب کنکور، برخلاف کلیشه‌های معمول، اصلا حس خاصی نداشتم.. استرسم نداشتم؛ نه شب، نه صبح، نه حتی وقتی دفترچه هارو دادن. و من اینجوری بودم که: این حجم از ریلکسی برای یه کنکوری شرم آوره! ولی خب هرچقدر زور زدم استرسم نیومد...

    بعد که وقت تموم شد و از سالن امتحان اومدم بیرون، انگار تو یه خلسه‌ی پس از فاجعه فرو رفته بودم چون همینجوری داشتم تو حیاط می‌رفتم که یهو توجه کردم و دیدم جمعیت عظیم داوطلب-خانواده ها دقیقا در خلاف جهت حرکت می‌کنن و یادم افتاد در خروجی از اون طرفه"-"...

    اگرم نمی‌دونید قسمت عذاب آور کنکور کجاست، باید بگم اونجاییه که پی دی اف سوالات میاد و باید یادتون بیاد این سوالو چی زدید و هرچقدر به گزینه ها نگاه می‌کنید یادتون نمیاد... 

    بعد از اینکه کتابامو مرتب کردم و کتابای عمومی رو شوت کردم پیش کتابای راهنمایی، تصمیم گرفتم وارد یه دوره رکود تابستانی بشم که خستگیم در بره و فکر می‌کنم موفقم شدم چون در واقع فرق زیادی با حالت عادیم نداشت"-" اما! چند روز بیشتر طول نکشید که فهمیدم هرچی انرژی تو این دو سه روز جمع کردم باید صرف زنده موندن تو مهمونی‌هایی کنم که به خاطر کنکورم تا الان عقب افتاده بود:]

    خلاصه که تازه تونسته بودم خودمو از این حالت دربیارم که مهمونی‌ها به صورت رگباری به سمتم هجوم اوردن3/> 

    و اینکه مجبور باشی به همه‌ی سوالاتِ "کنکور چطور بود؟" "چطور دادی؟" "درصدات چند شد؟" و "رتبه‌ت چقدر میشه تقریبا؟" با یه لبخند ماسیده روی صورتت جواب بدی:«حالا نتایج بیاد ببینیم چی میشه» یه شکنجه‌ی روانی عظیمه:'| 

    آخرش من فقط آرزو می‌کردم برگردم به آغوش تابوت پر از گل آفتابگردونم (استعاره از میز مطالعه و کتابای روش-). این مدت دلم می‌خواست یه زبون جدیدم یاد بگیرم، مثل ژاپنی و ایتالیایی، یا همون کره‌ای رو که نصفه ولش کرده بودم دوباره ادامه بدم ولی یه حسی بهم میگه بهتره بزارمش برای بعد کنکور سال بعد'-' 

    ولی دچار سوء تفاوت نشید؛ این اصلا به‌خاطر تنبلی نیست. فقط آینده نگری هوشمندانه‌ست! وگرنه من که از خدامه همزمان سه تا زبون مختلفو باهمدیگه هندل کنم^-^ [صادقانه دارم تلاش می‌کنم در برابر وسوسه‌ی اضافه کردن یونانی باستان به این 3 تایی که یه قرنه تو صف وایسادن، مقاومت کنم ولی روز به روز داره سخت تر میشهㅜㅜ

    به طور خلاصه توی این یه هفته‌ تقریبا هیچ کاری نکردم ولی فهمیدم که می‌تونم گاهی آدم واقعا صبوری باشم. هنوز به درجه های بالای صبوری نرسیدم اما تو یه مواردی هم خوب پیش رفتم. خوبیش اینه که تحمل بعضی آدما و گذر کند زمانو راحت‌تر می‌کنه.

    [در مواقع اظطراری هم از black expression مخصوصم استفاده می‌کنم که مهره‌ی به دردبخوری محسوب میشه::)) ]

    از مزیت های دوری از وبلاگ، اینه که کلی ایده برای پست گذاشتن به ذهنت می‌رسه ولی نمی‌تونی عملیشون کنی. وقتی هم که به آغوش وبلاگت برمی‌گردی، نصف ایده ها یادت میره و نصف دیگه‌شم به نظرت چرت میانxD

    مثل وقتی که لپ‌تاپو خاموش می‌کنی و یادت میفته دقیقا اون کار اصلی‌ای که می‌خواستی رو انجام ندادی یا مثل وقتی که با یکی دعوا می‌کنی و دو ساعت بعدش با خودت میگی ای کاش فلان چیزو بهش می‌گفتم بیشتر می‌سوخت:P (البته این ورژن معکوسشه). من که عشق می‌کنم با این تنظیمات ذهنمxD

    حقیقتا پراکندگی موضوعی پاراگراف‌هایی که می‌نویسم، چیزیه که همیشه میره روی اعصابم ولی در حال حاظر وقت ویرایش ندارم پس اینم به کلکسیون پست های بدون ارزش محتوایی‌م اضافه می‌کنم تا ببینم چی میشه"-"\

     

    پی‌نوشت: یه نفر این جومونگ لعنتی رو از آرشیو صدا سیما پاک کنه... لطفا!

    پی‌نوشت۲: شما چطورین؟ تابستون خوش می‌گذره؟ فکر کنم باید چند روز فقط بشینم ستاره هارو خاموش کنم تا بفهمم این مدت چه خبرا بوده ولی اگه کسی بخواد خلاصه‌ی یه ماهه رو ارائه بده ازش سپاسگذار خواهم بود'^'

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۵۰ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

    ~HBD young celery

    بیا به این که دوستیمون هفت ساله نیست و تشویق و هیاهو هم نداریم و اینا توجه نکنیم خب؟"-" مهم نیته- 

    در واقع، نگاه که کنی می‌بینی فقط یه سال و نیمه ولی خیلی طولانی تر از اینا به نظر میاد... انگار دلت برای یه دوست چندین و چند ساله تنگ شده باشه. یکی از اونایی که دلت می‌خواد روز تولدش بری از خونه‌شون بدزدیش ببریش بار، تا خرخره مستش کنی، بعدم بندازیش جلوی یه ماشین له بشه"^"

    ولی باورت میشه انقدر بدشانسی که تولدت افتاده روز قبل امتحان شیمی؟D: دارم تصورت می‌کنم که مثل یه کرفس پلاسیده شمع کیکتو فوت می‌کنی و آرزو می‌کنی کنکور قبول شی و پا میشی میری سر کتابات:_)xD 

    #خطای_ستارگان_بخت_تو : اپیزود 256

    ببین اصلا دلم واسه پارسال تنگ نشده(TT) .. یادته چقد باهم زر حرف می‌زدیم؟... یعنی ما ۵ روز هفته، از ساعت ۸ صبح تا تقریبا ۱ ظهر راجب "هیچی" حرف می‌زدیم... (به جز وقتایی که من زنگای اولو می‌خوابیدم و با یکم تاخیر شروع می‌کردیم"-") و تازه عصرم باز یه عالمه زر می‌زدیمxD باید بگم خودمم باورم نمیشه چطور تونستم با یه نفر اون‌همه حرف بزنم در حالی که با بقیه به عنوان "کسی که جونش درمیاد جمله های بیشتر از سه کلمه بسازه" بودم و فکر می‌کنم به خاطر تو بود چون حتی اگه منم چیزی نمی‌گفتم، تو همیشه یه چیزی داشتی بگی و آره... همه تو زندگیاشون یه موجود کاپوچینویی مثل تو لازم دارن=) 

    و بذار اینم بگم که اصلا فکر نمی‌کردم بتونم با کسی اینقدر راحت باشم...اونم تویی که انگار ۱۸۰ درجه باهم فرق داشتیم و داریم؛ ولی فهمیدم اینا اصلا مهم نیست و میزان دق دهنده بودنمونه که مشخص کننده‌ستXDY-Y و تو بهترین دق‌میتی هستی که می‌تونم داشته باشم") 

    الان واقعا نمی‌دونم از کدوم ویژگی‌هات بگم .. تو گاهی سافتی، گاهی یه پدرسوخته‌ی دیوثی، گاهیم یه آدم مستِ رد داده ای که باید تا میشه روش کرم ریخت ملس ترین حرص‌خورِ دنیارو داره:_) 

    ولی یه چیزی که راجع بهت عوض نمیشه اینه که تو مهربونی... ملاحظه‌ی همه رو می‌کنی.. آدم کنه پیگیری هستی و حواست به همه چیز هست. اصلا بالا بری پایین بیای یه ننه‌ی دراماتیکی که داره دست نوازش به سر بچه های بی‌شمارش می‌کشهxD  

    آهان باجنبه بودنت و پایه‌ی کرم ریزی بودنتو یادم رفت:> یگانه ایسگا پارتنر من:'>یه سری ژن غیرفعالم داری برای خجالت و پررو نشدن و آبروریزی نکردن که متاسفانه گمون نکنم هیچ‌وقت بیان بشن"-" من همه تلاشمو کردم ولی دیگه امیدی بهشون نیست...

    دقیقا به چه دلیلی دارم اینهمه چرت و پرت میگم... خب بذار یکمم به تبریک این روز میمون و مبارک بپردازم! تولدت مبارک دق میت رعیت زاده‌ی من .. می‌دونم امسال زیاد بابتش خوشحال نیستی؛ یعنی شرایط اجازه نمیده ولی امیدوارم یه ماه و نیم دیگه که بالاخره تونستی یه نفس راحت بکشی، اونقدر پنچر نشده باشی که نتونی به جای همه‌ی این روزا خوش بگذرونی. 

    اهم..از پشت صحنه اشاره می‌کنن برای دراماتیک کردن فضا آرزو کنم کلیه‌ت به وضع آب‌رسانی سابقش برگردهㅜㅜ  خودتو اونجوری که من می‌بینم ببینی و بفهمی باید انقدر از خودت خوشت بیاد که از شدت لاویورسلف خفه شیD:

    باید ازت تشکر کنم... خیلی ازت ممنونم بابت:

    - همه وقتایی که گفتی«چیکار می‌کنی؟=-=» و من جواب دادم «نفس می‌کشم» و تو از همونجا خفه‌م نکردی و فقط به شکل لذت بخشی حرص خوردیXD

    - همه‌ی فن فیکایی که بهم پیشنهاد دادی و بیشترشون با سلیقه‌م جور بودن~ (درسته که چند وقته تصمیم گرفتم دیگه فیک نخونم ولی هنوزم بعد کونکور باید باهم نیکیتا رو بخونیم:>  فقطم همین یه فیکهㅜㅜ به جون خودت قسم..)

    - و بله! همه‌ی وقتایی که برای هرکاری جونتو قسم خوردم و با کمال شکیبایی تحمل کردی (کار دیگه ای هم می‌تونستی بکنی اصلا؟xD عوضش از جونت یه استفاده مفیدی شده. خوشحال باش"> )

    و ممنون که تو بدترین روزا، یهو پیدات شد و منو تحمل کردی (می‌دونم برات افتخار بزرگیه"^") و کلی خنده و خاطره خوب برام ساختی:)

    خیلی دوست دارم زنیکه و تولدت مبارک توله کرفسِ به سن قانونی رسیده‌ای که از نظر فنی دیگه توله نیست و یه "کرفس جوان" شده*-*\

    +راستی از اونجایی که وقتی این پست منتشر میشه نه من هستم، نه تو، امیدوارم امتحان شیمی فردا رو خوب بدیD:"

  • ۲۰
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • جمعه ۶ خرداد ۰۱

    جای خالی آبنبات‌های شیرین

    ولی وقتی بعد از یه مدت میرم مدرسه تازه یادم میفته با چه آدمایی داریم روی کره زمین زندگی می‌کنیم... الان می‌فهمم مجازی شدن این 3 سال چه موهبت بزرگی بوده. Honestly یه ماه بعد که رسما از جامعه دانش آموزی لفت بدم، تنها دوره‌ای که دلم براش تنگ نمیشه همین دبیرستانه"-" (می‌تونید منو درحالی که دلم برای لباس فرم های ابتدایی با اون مقنعه های سفیدم تنگ شده تصور کنید...)

    داشتم فکر می‌کردم ساعت خوابم خیلی سینوسی به نظر میاد ولی درواقع یه تابع صعودی با شیب زیاده که یه جاهایی با کله می‌افته رو محورx و یه جاهایی هم نقطه توخالی داره و بعدش باز میره بالا'-' البته خیلی سعی کردم با استاندارد های گونه‌ی انسان هماهنگش کنم ولی یه تابع ثابت انقدر دور از دسترس به نظر میاد که ترجیح میدم به همینی که هست قانع باشم تا به ورطه های تابع درجه دو نرسیدم"-"

    دارم سعی می‌کنم به این توجه نکنم که چرا بعد از 3 ماه، تنها نقطه قابل صحبت زندگی یه نفر -که اونقدرام نقطه پررنگی نیست- باید این باشه که بشینه راجع به تابع ساعت خوابیدنش و مشتق اون تابع و مشتقِ مشتقش فکر کنه و یهو به خودش بیاد و ببینه خوابش میاد'-' 

    به همین چراغی که همراه شب‌های بی‌خوابی‌مه قسم دیگه یه کلمه هم از خوابیدن نمیگم-

    از درس و مشق هم خبر بسیار هست ولی شوق بازگو کردن نیست. منتظر امتحان های نهایی‌ام که حس می‌کنم اصلا براشون آماده نیستم. فقط اینکه دارم سعی خودمو می‌کنم که سعی کنم و این خیلی سخته چون من همیشه بین کار درست و کار راحت، دومی رو انتخاب کردم و الان یکم حس فرورفتگی در گل دارم"-"... و چون اومدم اینجا که اندکی از اون فضا دور بشم، بحثو باز نمی‌کنم و میریم سراغ سرفصل بعدی._.

    دلم نمیاد اینو اینجا نگم که who made me a princess چند وقت پیش تموم شد و آره.. گَرد غم جوری بر دلم نشست که از بیانش قاصرم. جوری که یه مانهوا/مانگا رو شروع می‌کنی و چپتر پشت چپتر می‌خونی میری جلو و اتفاقایی که می‌افته رو دنبال می‌کنی و منتظری ببینی آخرش چی میشه و چپتر بعدی که میاد کلی ذوق می‌کنی(حالا شاید یکم ذوق کنی"-") و همچنان منتظر آخرشی ولی آخرش که می‌رسه نگاه می‌کنی می‌بینی دلت برای همون روزایی که درحال خوندن بودی تنگ شده*فین* خودتون به زندگی و روز هایی که می‌گذرن تعمیمش بدید-

    و حالا می‌رسیم به همون پاراگرافی که بخاطرش کل این پستو نوشتم:> قبلنم گفته بودم یه کتاب داریم به اسم مدیریت خانواده  که زرد ترین کتابیه که چشم یه نفر می‌تونه بهش بیفته. خب امروز یه امتحان ازش داشتیم (درسته که سوالای امتحانو می‌دونستیم ولی دلیل نمیشه از درجه تنفرم نسبت بهش کم کنم"-") و وقتی تموم شد کتابشو انداختم تو نزدیک ترین سطل زباله ای که تو راه خونه دیدم و آره الان زندگی خیلی قشنگ ترهD: 

    اعتراف می‌کنم از همون اول سال که چشمم بهش افتاد این فانتزی تو ذهنم شکل گرفت و تازه می‌خواستم از این لحظه حماسی فیلمم بگیرم ولی دیگه فیلمبرداری رو بیخیال شدم که البته هیچی از ارزش های کارم کم نمی‌کنهY-Y 

    توی این چندماه با کمال عادی انگاری نشستم دو سه تا فیلم دیدم... اولی آگورا بود که به پیشنهاد سلین دیدمش و قلبم شرحه شرحه شد. نظریه همه چیز اونقدری که ازش انتظار داشتم نبود و انولا هولمز هم فیلم قشنگی بود..وایبشو دوست داشتم">  

    چندوقت پیش هم که با خودم عهد بستم دیگه تا بعد کنکور سراغ این کارای خلاف نرم و امیدوارم سست عنصر بودنم تو این موارد باعث نشه سد مقاومتو بشکنم و برم جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آن‌ها۳ رو ببینم... همونطور که قرار نیست تا دو ماه بعد سمت کامبک بی تی اس برم. حس این معتادایی رو دارم سیگارو میزارن کنار، به جاش آبنبات می‌خورن؛ منتها هنوز نمی‌دونم دقیقا کدوم یکی از کتابام اون آبنبات شیرین محسوب میشه...

     

    پی‌نوشت: همه‌ی پسرای 10-11 ساله اینقدر غیرقابل تحملن یا فقط منم که دلم می‌خواد داداشمو بندازم تو کوچه؟

    پی‌نوشت2: به دلیل تنگ بودن وقت، نمی‌تونم آهنگ اپلود کنم. خودتون Eclipse دریم کچرو گوش بدین">

  • ۱۴
  • نظرات [ ۳۲ ]
    • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
    • سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۱
    هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است.
    پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟ گاه اگر می رویند، قارچ های غربت.

    «سهراب سپهری»
    منوی وبلاگ