میخوام یه نصیحت انسان دوستانه بکنم:
هیچ وقت... کل شب... بیدار... نمونید...
و کل صبح... و حتی ظهر...
کمترین ضرری که داره سوزش چشمه جوری که وقتی تو آینه نگاه کنید فقط اینه که میتونه توصیفش کنه و این تازه اولشه...
وقتی خورشید داره طلوع میکنه و تو هنوز خوابت نبرده حس خود جغد پنداری از بین میره و حس خود خروس پنداری جاشو میگیره.
فرد خود خروس پندار کسیه که وقتی آسمون کم کم داره روشن میشه پشت پنجره وایساده ولی تا خورشید بخواد طلوع کنه حوصلش سر میره و از کنار پنجره میاد اینور ._.
یه مدت روی پله یا مبل میشینه، پا میشه تو خونه قدم میزنه، روی کاغذ یه عالمه چرت و پرت می نویسه و مچاله شون میکنه، بعدم با اینکه کم کم داره خوابش میاد میره تلویزیونو روشن میکنه و همینطوری که بستنی میخوره کانال هارو الکی بالا پایین میکنه. در حالی که ساعت ۷_۸ صبح هیچ برنامه به درد بخوری پخش نمیشه! (در واقع ساعتای دیگه هم همینطوره ._. )
تلویزیونو خاموش میکنه و کنترلو پرت میکنه رو مبل (اصلنم به صدا سیما فحش نمیده^-^) و میره توی اتاقش خودشو با کارای بیخود سرگرم میکنه.
دیگه واقعا خوابش میاد ولی کبریِ درونش تصمیم میگیره تا شب بیدار بمونه که بتونه راحت بخوابه.
*2 ساعت بعد*
در حالی که روی زمین نشسته و به یه نقطه ی نامعلوم تو فضای روبه روش خیره شده به این فکر میکنه که مرگ با 22 تا ضربه چاقو دردناک تره یا اعدام با یه تبر کند!
و اینکه ممکنه آدم از چشم درد بره کما؟ یا از کم خوابی شدید، به خواب ابدیت فرو بره؟
و سر اینکه فیلم کروئلایی که دیشب دانلود کرده به طرز مضحکی سانسور شده ست(لباساشون) سرشو به صورت معنوی میکوبه به یه دسته میلگرد.
چند ساعت بعد برای بار nام به خودش میگه: یه کم دیگه بیدار بمون... تا شب کمتر از 12 ساعت مونده TT
و در نهایت، ساعت 3 و نیم ظهر حس خود کوالا پنداریش گل میکنه و با این منطق که "این زندگی به چه دردی میخوره اگه وقتی خوابت میاد نتونی بخوابی؟" بیهوش میشه.
+باورم نمیشه یه ماه از تابستونم گذشت ؛-؛
++ دلم میخواد یه هفته کامل بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم یه چیزی عوض شده. این یکنواختی واقعا خفه کننده ست
+++ " تقدیر همه چیز است *-* " با اینکه این جمله یکم اشکال داره ولی لحن اوترد خیلی باحاله وقتی اینو میگه "^"
کسی هست آخرین پادشاهی رو ببینه؟ D: