کاغذ دور آدامسو مچاله میکنم و توی سطل زباله کنار نیمکت پرتش میکنم. شیرینی آدامس که توی دهنم می پیچه، چشمامو میبندم و به تو فکر میکنم؛ به چشمات که موقع خوشحالی برق میزد. به صدات. به گرمای دستات. میدونی آدامس توت فرنگی همیشه منو یاد تو میندازه. ترش و شیرین... دوست داشتنی.
یادته وقتی گفتم مثل آدامس توت فرنگی می مونی چی بهم گفتی؟ خندیدی و گفتی: یعنی بعد یه مدت بی مزه میشم؟ منم گفتم تو از اون آدامس گرونایی که هیچ وقت نمیشه ازشون دل کند.
یادته شبایی که میومدی خونه ی ما تا صبح حرف میزدیم و کتاب میخوندیم. بعدشم باهم روی پشت بوم می نشستیم و طلوع آفتابو تماشا میکردیم. میدونی قشنگی هر طلوع به خاطر آدماییه که بهش چشم دوختن کلارای عزیز... مثل من و تو که با نگاهمون، اون طلوعو خاص تر از روزای دیگه میکردیم.
خانم یوتا رو یادته؟ با اون عینک فرم طلاییش، هروقت میرفتیم کتابفروشیش برامون قهوه درست میکرد. با اینکه همیشه یادش میرفت توش شکر بریزه، مزه مزه کردن قهوه هاش حس خوبی داشت. هرچی باشه فقط برای ما دوتا از این کارا میکرد..
کلارا صدای خنده هامون، حرف زدنامون و حتی تک تک آهنگایی که باهم گوش میدادیم همشون یه گوشه از این دنیای بزرگِ خالی شناورن. یه جای تاریک و خاک گرفته... یه جایی بین پیچ و خم رد اشک رو گونه های یه آدم خسته.
آخرین ملاقاتموتو یادته؟ موقع رفتن یه بسته آدامس توت فرنگی بهم دادی، بغلم کردی و زیر گوشم گفتی: با تو حتی آدامسم خوشمزه ترین خوردنی دنیا میشه. و رفتی...
کلارای عزیزم.. شاید اگه میدونستم اون آخرین باری بود که میتونستم باهات حرف بزنم، فقط به یه لبخند ساده بسنده نمیکردم. اگه میدونستم این رفتن با بقیه رفتنا فرق داره نمیذاشتم بری... شاید دستاتو میگرفتم، می دزدیدمت و باهم میرفتیم یه جای دور تا مطمئن شم هیچ وقت از دستت نمیدم.
بهم بگو چی باعث شد فک کنی حق داری دستاتو ازم بگیری؟
نگاهتو... لبخندتو ازم بگیری.
چی شد که فکر کردی من میتونم تحمل کنم تازه شدن زخمایی رو که با هربار یاداوری خاطره هامون تازه میشن؟
گفتی با من آدامسم برات خوشمزه ست... چه تلخی ای بود که برای از بین بردنش کافی نبودم؟ چی توی اون دنیای کوفتیت اذیتت میکرد که با همدیگه نمیتونستیم از پسش بربیایم؟
کلارای عزیزم آدامسی که بهم دادی دیگه ترش و شیرین نیست... حتی بی مزه هم نیست.
تلخه... به تلخی شب های که تو تنهایی سپری میشن.
شوره... به شوری اشک های که باغچه ی کوچیک خاطرات قدیمی رو آبیاری میکنن.
کلارا خورشید هنوزم طلوع میکنه، خانم یوتا هرروز کتابخونه شو باز میکنه و ستاره ها هرشب به درخششون ادامه میدن. مسخره ست مگه نه؟ انگار هیچ اتفاقی نیفتاده... همه چیز به طرز بی رحمانه ای مثل قبله.
همه چیز به جز من و طعم آدامس توت فرنگی.