از همین تریبون اعلام میکنم که این چالش با اختلاف، چالش مورد علاقمه! کی فکرشو میکرد هایکو نویسی اینقدر شورانگیز باشه"^"
شروع کننده چالش ایشون هستن و سلین هم دعوتم کرد. نور به هردوتون3>
و دعوت میکنم از بلا، سبا، سارا(میدونم الان سرت شلوغه؛ فعلا کارت دعوتو میفرستم که هروقت خلوت شدی بری سراغش.) و مارین که ستارهشو روشن کنهD:
دیگه نمیدونم کیا شرکت نکردن یا جاهای دیگه دعوت شدن یا نه... بههرحال وای به حالتون اگه مشغله جدی و بزرگی نداشته باشین و دعوتمو زمین بندازین"-" *نانچیکو*
چی میشد یه قانونی وجود داشت که میگفت اگه از مردم انتظاری نداشته باشی، اونام حق ندارن انتظاری ازت داشته باشن. چون من خیلی وقته از آدما هیچ انتظاری ندارم ولی اونا هنوز با انتظاراتشون زندگی رو پیچیده تر از اینی که هست، میکنن.
20 تیر
اونقدر گذر روزها از دستم در رفته و اونقدر هیچ اتفاقی نمیافته که حس میکنم ممکنه یه شب بخوابم و دیگه حوصله بیدار شدن نداشته باشم:/
خیلی تامل برانگیزه که 98 درصد روزهام تا الان همینطور گذشتن:/
28 تیر
دو-سه روزه که صبح های زود توی یه زمان مشخص، یه بوی خاص توی اتاقم حس میکنم. یه بویی شبیه پودر نسکافه و گندمک (وقتی بچه بودم یه همچین خوراکی ای وجود داشت). یه بوی شیرین و برشته. ساعتشو نمیدونم ولی از روی روشنایی هوا فکر میکنم حوالی 9 باشه. من، بعد از اینکه کل شب به صفحه لپتاپ زل زدم و داستان خوندم، روی موکت نارنجی اتاق دراز کشیدم و صفحهی کتابی که دستمه ورق میزنم که یهو این بوی عجیبو حسی میکنم. یه نفر _احتمالا یکی از همسایه ها_ کاری میکنه که این بو همه جا میپیچه و از دریچه کولر راهشو به اتاقم پیدا میکنه و باعث میشه فکر کنم بیرون از این اتاق، زندگی جریان داره؛ هرچند به صورت غم انگیزی بی خبرانه.
30 تیر
کاش کتابایی که یه تقلید ناشیانه و بد از چندتا کتاب دیگهان و قلم نویسندهشون پختگی و مهارت کافی رو نداره، یه نشونه ای چیزی داشتن که آدم چند روز بعد از خریدنشون دچار حس تلخ "دور ریختگی پول بیزبون" تو این گرونی کتاب نمیشد._.
یا مثلا مترجم به جای اینکه شونصد صفحه مقدمه بنویسه و از هفت جد و آبادش تشکر کنه و داستانم اسپویل کنه، همون اول ذکر میکرد که این ترجمه به شدت از زیبایی اثر اصلی کاسته! یا حتی علائم نگارشی و نیم فاصله توش رعایت نشده!!!
نتیجه اخلاقی-اقتصادی: گول جلدهای زیبا و کامنتهای تمجید آمیز را نخورید.
2 مرداد
تا قبل از این نمیدونستم میتونم تا این حد از کسایی که ندونسته یه چیزی میپرونن متنفر باشم. نمیدونم چطور میتونن خودشونو تحمل کنن.
12 مرداد
اون لحظه آرزو کردم کاش اوضاع جور دیگهای پیش میرفت؛ جور بهتری. ای کاش زندگی پر از نرسیدن نبود.
15 تیر
زمین پر از لیوان یه بار مصرف بود. داشتم لیوان خودمو تو دستم میچرخوندم که یهو بارون گرفت. از اونایی که قطره های درشت دارن و توی چند ثانیه سر تا پای آدمو خیس میکنن.
چند دقیقه بعد بیشتر آدما رفته بودن ولی لیوانهای یه بار مصرف هنوز همه جا ریخته بودن. خیلی حیفه که بارون نمیتونه لیوان هارو مثل آدما بشوره ببره.
پینوشت: در طول ماه/ماهها، اینطور تیکه تیکه نوشتن رو قبلا امتحان نکرده بودم. این که شرح حال های کوتاهی که ارزش پست کردن ندارن جمع کنی توی پست که اونم ارزش انتشار نداره و بعد با پست فطرتی تمام منتشرش کنیxD
پینوشت۲: نتایج اومد و گویا باید برگردم به آغوش کتاب و تست و غیره. یکم ناامید شدم راستش، ولی خب زیاد ناراحت نیستم. نمیدونم پوستم کلفت شده یا از خونسردیِ زیاد اوردوز کردم... هرچی که هست، برای یه شروع دیگه آمادهام پس فکر کنم چیز خوبی باشه.
پینوشت۳: عنوان از آهنگ Sword from the stone پسنجر. خیلی پیشنهادی!
,Kvöldið er okkar og vor um Vaglaskóg امشب متعلق به ماست و همینطور بهار در جنگل واگلاسکوگ
.við skulum tjalda í grænum berjamó ما با چادرهامون به سمت بیشهی سرسبزِ توتها میریم
,Leiddu mig vinur í lundinn frá í gær من رو ببر عزیزترینم، به شادیِ دیروز
.lindin þar niðar og birkihríslan grær آنجا که بهار زمزمه میکند و درخت توس سایه میاندازد
,Leikur í ljósum lokkum og angandi rósum در حلقهی لطیف نور و رایحهی رزهای خوش بو میپیچه
.leikur í ljósum lokkum hinn vaggandi blær باد در روشنای نور موهات رو میشمره
,Dagperlur glitra um dalinn færist ró وقتی شبنم از راه میرسه و کوچهی ما از آرامش لبریز شده
.draumar þess rætast sem gistir Vaglaskóg رویای ما که در جنگل واگلاسکوگ به خواب میریم به حقیقت میپیونده
.Kveldrauðu skini á krækilyngið slær آخرین لمس آفتاب روی بوتهی توت خاموش میشه
.Kyrrðin er friðandi, mild og angurvær و سکوت و آرامش، عمیقه؛ اونجایی که آبها به آرومی جاری میشن
,Leikur í ljósum lokkum og angandi rósum در حلقهی لطیف نور و رایحهی رزهای خوش بو میپیچه
.leikur í ljósum lokkum hinn vaggandi blær باد در روشنای روز موهات رو میشمره
+واگلاسکوگ یه جنگل تو ایسلنده-
+ از زیبایی این لیریک هیچی نمیگم که کاملا مشخصه. گوش های خود را به نوای آهنگ زیبای بند مورد علاقهم نوازش بدید=)
~*~
از آخرین باری که اینجا نوشتم مدتی میگذره و اتفاقهایی که توی این مدت افتادن بیشتر مربوط به امتحانا و کنکور بوده. شروعش از امتحانهای خرداد بود که یه سیلی درونی به خودم زدم و تصمیم گرفتم از فرجه ها نهایت استفاده رو بکنم که البته این کارو نکردم و همه درسارو روز آخر جمع میکردم. البته درستش شب آخره چون شب قبل از هیچکدوم از امتحانا وقت نکردم بخوابم و به پتانسیل های نهفتهم در زنده موندن(رسوندن مباحث) توی دقایق پایانی پی بردم:دی
بههرحال دوازدهمم با همهی خستگیهاش، تموم شد و ۲۵ خرداد آخرین امتحانو دادم و تموم شدن مدرسه رو با شیرموز و کرانچی جشن گرفتم و داشتم به این فکر میکردم که وقتی از در مدرسهمون اومدم بیرون، اون کسی نبودم که 3 سال پیش رفت تو و خیلی چیزا تغییر کرده.
دو هفتهی بعدش روزهای سیاهی بود که راجع بهشون صحبتی ندارم-
و شب کنکور، برخلاف کلیشههای معمول، اصلا حس خاصی نداشتم.. استرسم نداشتم؛ نه شب، نه صبح، نه حتی وقتی دفترچه هارو دادن. و من اینجوری بودم که: این حجم از ریلکسی برای یه کنکوری شرم آوره! ولی خب هرچقدر زور زدم استرسم نیومد...
بعد که وقت تموم شد و از سالن امتحان اومدم بیرون، انگار تو یه خلسهی پس از فاجعه فرو رفته بودم چون همینجوری داشتم تو حیاط میرفتم که یهو توجه کردم و دیدم جمعیت عظیم داوطلب-خانواده ها دقیقا در خلاف جهت حرکت میکنن و یادم افتاد در خروجی از اون طرفه"-"...
اگرم نمیدونید قسمت عذاب آور کنکور کجاست، باید بگم اونجاییه که پی دی اف سوالات میاد و باید یادتون بیاد این سوالو چی زدید و هرچقدر به گزینه ها نگاه میکنید یادتون نمیاد...
بعد از اینکه کتابامو مرتب کردم و کتابای عمومی رو شوت کردم پیش کتابای راهنمایی، تصمیم گرفتم وارد یه دوره رکود تابستانی بشم که خستگیم در بره و فکر میکنم موفقم شدم چون در واقع فرق زیادی با حالت عادیم نداشت"-" اما! چند روز بیشتر طول نکشید که فهمیدم هرچی انرژی تو این دو سه روز جمع کردم باید صرف زنده موندن تو مهمونیهایی کنم که به خاطر کنکورم تا الان عقب افتاده بود:]
خلاصه که تازه تونسته بودم خودمو از این حالت دربیارم که مهمونیها به صورت رگباری به سمتم هجوم اوردن3/>
و اینکه مجبور باشی به همهی سوالاتِ "کنکور چطور بود؟" "چطور دادی؟" "درصدات چند شد؟" و "رتبهت چقدر میشه تقریبا؟" با یه لبخند ماسیده روی صورتت جواب بدی:«حالا نتایج بیاد ببینیم چی میشه» یه شکنجهی روانی عظیمه:'|
آخرش من فقط آرزو میکردم برگردم به آغوش تابوت پر از گل آفتابگردونم (استعاره از میز مطالعه و کتابای روش-). این مدت دلم میخواست یه زبون جدیدم یاد بگیرم، مثل ژاپنی و ایتالیایی، یا همون کرهای رو که نصفه ولش کرده بودم دوباره ادامه بدم ولی یه حسی بهم میگه بهتره بزارمش برای بعد کنکور سال بعد'-'
ولی دچار سوء تفاوت نشید؛ این اصلا بهخاطر تنبلی نیست. فقط آینده نگری هوشمندانهست! وگرنه من که از خدامه همزمان سه تا زبون مختلفو باهمدیگه هندل کنم^-^ [صادقانه دارم تلاش میکنم در برابر وسوسهی اضافه کردن یونانی باستان به این 3 تایی که یه قرنه تو صف وایسادن، مقاومت کنم ولی روز به روز داره سخت تر میشهㅜㅜ]
به طور خلاصه توی این یه هفته تقریبا هیچ کاری نکردم ولی فهمیدم که میتونم گاهی آدم واقعا صبوری باشم. هنوز به درجه های بالای صبوری نرسیدم اما تو یه مواردی هم خوب پیش رفتم. خوبیش اینه که تحمل بعضی آدما و گذر کند زمانو راحتتر میکنه.
[در مواقع اظطراری هم از black expression مخصوصم استفاده میکنم که مهرهی به دردبخوری محسوب میشه::)) ]
از مزیت های دوری از وبلاگ، اینه که کلی ایده برای پست گذاشتن به ذهنت میرسه ولی نمیتونی عملیشون کنی. وقتی هم که به آغوش وبلاگت برمیگردی، نصف ایده ها یادت میره و نصف دیگهشم به نظرت چرت میانxD
مثل وقتی که لپتاپو خاموش میکنی و یادت میفته دقیقا اون کار اصلیای که میخواستی رو انجام ندادی یا مثل وقتی که با یکی دعوا میکنی و دو ساعت بعدش با خودت میگی ای کاش فلان چیزو بهش میگفتم بیشتر میسوخت:P (البته این ورژن معکوسشه). من که عشق میکنم با این تنظیمات ذهنمxD
حقیقتا پراکندگی موضوعی پاراگرافهایی که مینویسم، چیزیه که همیشه میره روی اعصابم ولی در حال حاظر وقت ویرایش ندارم پس اینم به کلکسیون پست های بدون ارزش محتواییم اضافه میکنم تا ببینم چی میشه"-"\
پینوشت: یه نفر این جومونگ لعنتی رو از آرشیو صدا سیما پاک کنه... لطفا!
پینوشت۲: شما چطورین؟ تابستون خوش میگذره؟ فکر کنم باید چند روز فقط بشینم ستاره هارو خاموش کنم تا بفهمم این مدت چه خبرا بوده ولی اگه کسی بخواد خلاصهی یه ماهه رو ارائه بده ازش سپاسگذار خواهم بود'^'
بیا به این که دوستیمون هفت ساله نیست و تشویق و هیاهو هم نداریم و اینا توجه نکنیم خب؟"-" مهم نیته-
در واقع، نگاه که کنی میبینی فقط یه سال و نیمه ولی خیلی طولانی تر از اینا به نظر میاد... انگار دلت برای یه دوست چندین و چند ساله تنگ شده باشه. یکی از اونایی که دلت میخواد روز تولدش بری از خونهشون بدزدیش ببریش بار، تا خرخره مستش کنی، بعدم بندازیش جلوی یه ماشین له بشه"^"
ولی باورت میشه انقدر بدشانسی که تولدت افتاده روز قبل امتحان شیمی؟D: دارم تصورت میکنم که مثل یه کرفس پلاسیده شمع کیکتو فوت میکنی و آرزو میکنی کنکور قبول شی و پا میشی میری سر کتابات:_)xD
#خطای_ستارگان_بخت_تو : اپیزود 256
ببین اصلا دلم واسه پارسال تنگ نشده(TT) .. یادته چقد باهم زر حرف میزدیم؟... یعنی ما ۵ روز هفته، از ساعت ۸ صبح تا تقریبا ۱ ظهر راجب "هیچی" حرف میزدیم... (به جز وقتایی که من زنگای اولو میخوابیدم و با یکم تاخیر شروع میکردیم"-") و تازه عصرم باز یه عالمه زر میزدیمxD باید بگم خودمم باورم نمیشه چطور تونستم با یه نفر اونهمه حرف بزنم در حالی که با بقیه به عنوان "کسی که جونش درمیاد جمله های بیشتر از سه کلمه بسازه" بودم و فکر میکنم به خاطر تو بود چون حتی اگه منم چیزی نمیگفتم، تو همیشه یه چیزی داشتی بگی و آره... همه تو زندگیاشون یه موجود کاپوچینویی مثل تو لازم دارن=)
و بذار اینم بگم که اصلا فکر نمیکردم بتونم با کسی اینقدر راحت باشم...اونم تویی که انگار ۱۸۰ درجه باهم فرق داشتیم و داریم؛ ولی فهمیدم اینا اصلا مهم نیست و میزان دق دهنده بودنمونه که مشخص کنندهستXDY-Y و تو بهترین دقمیتی هستی که میتونم داشته باشم")
الان واقعا نمیدونم از کدوم ویژگیهات بگم .. تو گاهی سافتی، گاهی یه پدرسوختهی دیوثی، گاهیم یه آدم مستِ رد داده ای که باید تا میشه روش کرم ریخت ملس ترین حرصخورِ دنیارو داره:_)
ولی یه چیزی که راجع بهت عوض نمیشه اینه که تو مهربونی... ملاحظهی همه رو میکنی.. آدم کنه پیگیری هستی و حواست به همه چیز هست. اصلا بالا بری پایین بیای یه ننهی دراماتیکی که داره دست نوازش به سر بچه های بیشمارش میکشهxD
آهان باجنبه بودنت و پایهی کرم ریزی بودنتو یادم رفت:> یگانه ایسگا پارتنر من:'>یه سری ژن غیرفعالم داری برای خجالت و پررو نشدن و آبروریزی نکردن که متاسفانه گمون نکنم هیچوقت بیان بشن"-" من همه تلاشمو کردم ولی دیگه امیدی بهشون نیست...
دقیقا به چه دلیلی دارم اینهمه چرت و پرت میگم... خب بذار یکمم به تبریک این روز میمون و مبارک بپردازم! تولدت مبارک دق میت رعیت زادهی من .. میدونم امسال زیاد بابتش خوشحال نیستی؛ یعنی شرایط اجازه نمیده ولی امیدوارم یه ماه و نیم دیگه که بالاخره تونستی یه نفس راحت بکشی، اونقدر پنچر نشده باشی که نتونی به جای همهی این روزا خوش بگذرونی.
اهم..از پشت صحنه اشاره میکنن برای دراماتیک کردن فضا آرزو کنم کلیهت به وضع آبرسانی سابقش برگردهㅜㅜ خودتو اونجوری که من میبینم ببینی و بفهمی باید انقدر از خودت خوشت بیاد که از شدت لاویورسلف خفه شیD:
باید ازت تشکر کنم... خیلی ازت ممنونم بابت:
- همه وقتایی که گفتی«چیکار میکنی؟=-=» و من جواب دادم «نفس میکشم» و تو از همونجا خفهم نکردی و فقط به شکل لذت بخشی حرص خوردیXD
- همهی فن فیکایی که بهم پیشنهاد دادی و بیشترشون با سلیقهم جور بودن~ (درسته که چند وقته تصمیم گرفتم دیگه فیک نخونم ولی هنوزم بعد کونکور باید باهم نیکیتا رو بخونیم:> فقطم همین یه فیکهㅜㅜ به جون خودت قسم..)
- و بله! همهی وقتایی که برای هرکاری جونتو قسم خوردم و با کمال شکیبایی تحمل کردی (کار دیگه ای هم میتونستی بکنی اصلا؟xD عوضش از جونت یه استفاده مفیدی شده. خوشحال باش"> )
و ممنون که تو بدترین روزا، یهو پیدات شد و منو تحمل کردی (میدونم برات افتخار بزرگیه"^") و کلی خنده و خاطره خوب برام ساختی:)
خیلی دوست دارم زنیکه و تولدت مبارک توله کرفسِ به سن قانونی رسیدهای که از نظر فنی دیگه توله نیست و یه "کرفس جوان" شده*-*\
+راستی از اونجایی که وقتی این پست منتشر میشه نه من هستم، نه تو، امیدوارم امتحان شیمی فردا رو خوب بدیD:"
ولی وقتی بعد از یه مدت میرم مدرسه تازه یادم میفته با چه آدمایی داریم روی کره زمین زندگی میکنیم... الان میفهمم مجازی شدن این 3 سال چه موهبت بزرگی بوده. Honestly یه ماه بعد که رسما از جامعه دانش آموزی لفت بدم، تنها دورهای که دلم براش تنگ نمیشه همین دبیرستانه"-" (میتونید منو درحالی که دلم برای لباس فرم های ابتدایی با اون مقنعه های سفیدم تنگ شده تصور کنید...)
داشتم فکر میکردم ساعت خوابم خیلی سینوسی به نظر میاد ولی درواقع یه تابع صعودی با شیب زیاده که یه جاهایی با کله میافته رو محورx و یه جاهایی هم نقطه توخالی داره و بعدش باز میره بالا'-' البته خیلی سعی کردم با استاندارد های گونهی انسان هماهنگش کنم ولی یه تابع ثابت انقدر دور از دسترس به نظر میاد که ترجیح میدم به همینی که هست قانع باشم تا به ورطه های تابع درجه دو نرسیدم"-"
دارم سعی میکنم به این توجه نکنم که چرا بعد از 3 ماه، تنها نقطه قابل صحبت زندگی یه نفر -که اونقدرام نقطه پررنگی نیست- باید این باشه که بشینه راجع به تابع ساعت خوابیدنش و مشتق اون تابع و مشتقِ مشتقش فکر کنه و یهو به خودش بیاد و ببینه خوابش میاد'-'
به همین چراغی که همراه شبهای بیخوابیمه قسم دیگه یه کلمه هم از خوابیدن نمیگم-
از درس و مشق هم خبر بسیار هست ولی شوق بازگو کردن نیست. منتظر امتحان های نهاییام که حس میکنم اصلا براشون آماده نیستم. فقط اینکه دارم سعی خودمو میکنم که سعی کنم و این خیلی سخته چون من همیشه بین کار درست و کار راحت، دومی رو انتخاب کردم و الان یکم حس فرورفتگی در گل دارم"-"... و چون اومدم اینجا که اندکی از اون فضا دور بشم، بحثو باز نمیکنم و میریم سراغ سرفصل بعدی._.
دلم نمیاد اینو اینجا نگم که who made me a princess چند وقت پیش تموم شد و آره.. گَرد غم جوری بر دلم نشست که از بیانش قاصرم. جوری که یه مانهوا/مانگا رو شروع میکنی و چپتر پشت چپتر میخونی میری جلو و اتفاقایی که میافته رو دنبال میکنی و منتظری ببینی آخرش چی میشه و چپتر بعدی که میاد کلی ذوق میکنی(حالا شاید یکم ذوق کنی"-") و همچنان منتظر آخرشی ولی آخرش که میرسه نگاه میکنی میبینی دلت برای همون روزایی که درحال خوندن بودی تنگ شده*فین* خودتون به زندگی و روز هایی که میگذرن تعمیمش بدید-
و حالا میرسیم به همون پاراگرافی که بخاطرش کل این پستو نوشتم:> قبلنم گفته بودم یه کتاب داریم به اسم مدیریت خانواده که زرد ترین کتابیه که چشم یه نفر میتونه بهش بیفته. خب امروز یه امتحان ازش داشتیم (درسته که سوالای امتحانو میدونستیم ولی دلیل نمیشه از درجه تنفرم نسبت بهش کم کنم"-") و وقتی تموم شد کتابشو انداختم تو نزدیک ترین سطل زباله ای که تو راه خونه دیدم و آره الان زندگی خیلی قشنگ ترهD:
اعتراف میکنم از همون اول سال که چشمم بهش افتاد این فانتزی تو ذهنم شکل گرفت و تازه میخواستم از این لحظه حماسی فیلمم بگیرم ولی دیگه فیلمبرداری رو بیخیال شدم که البته هیچی از ارزش های کارم کم نمیکنهY-Y
توی این چندماه با کمال عادی انگاری نشستم دو سه تا فیلم دیدم... اولی آگورا بود که به پیشنهاد سلین دیدمش و قلبم شرحه شرحه شد. نظریه همه چیز اونقدری که ازش انتظار داشتم نبود و انولا هولمز هم فیلم قشنگی بود..وایبشو دوست داشتم">
چندوقت پیش هم که با خودم عهد بستم دیگه تا بعد کنکور سراغ این کارای خلاف نرم و امیدوارم سست عنصر بودنم تو این موارد باعث نشه سد مقاومتو بشکنم و برم جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها۳ رو ببینم... همونطور که قرار نیست تا دو ماه بعد سمت کامبک بی تی اس برم. حس این معتادایی رو دارم سیگارو میزارن کنار، به جاش آبنبات میخورن؛ منتها هنوز نمیدونم دقیقا کدوم یکی از کتابام اون آبنبات شیرین محسوب میشه...
پینوشت: همهی پسرای 10-11 ساله اینقدر غیرقابل تحملن یا فقط منم که دلم میخواد داداشمو بندازم تو کوچه؟
پینوشت2: به دلیل تنگ بودن وقت، نمیتونم آهنگ اپلود کنم. خودتون Eclipse دریم کچرو گوش بدین">
میدونم بی ربط ترین شروع ممکن بود ولی گاهی بی شروع بودن بدترین درد دنیاست و منم بی شروع ترین آدم دنیام"-" و مدیونی اگه فکر کنی واسه همین شروعی که داری میبینی دو ساعته عین یه لاکپشت که از ساعت خوابش گذشته به مانیتور زل زدم و برامم مهم نیست اگه ورژن اصلی این شعره با صباست یا هر باد دیگه ایTT (به جز اون بادی که خودت میدونی و حالا چون نمیخوام ذوق شاعری حافظو زیر سوال ببرم همینجا پرانتزو میبندم"-")
ولی اگه حافظ میدونست سبای عزیزش درواقع باد نیست و یه گوربهی نارنجیه، احتمالا به جای اینکه بفرستتش سمت دریا و رودخونه میگفت:
ای سبا گر بروی در ره خوابی شیرین
من خودم کوه شوم تا نبرد مجنون راه
گر تو باشی و من و بالش و عشق دیرین
آورم بهر تو آن پتوی زرین کوب را
بعد چند بیت بعدترم بگه: طرّه پشم تو را آنکه زَنَد شانه، منم
آه *اشک های سبافظ شیپرانهTT*
ولی به جون مانیا اگه میدونستم قراره فضا اینقد شاعرانه بشه با یه شعر دیگه شروع میکردمxDTT خب بگذریم:"
احتمالا هیچ وقت نگفتم چقدر وجودت مایه خوشحالیه و چقدر خوشحالم از اینکه با یه موجود کیوتِ چلوندنی مثل تو اشنا شدم و کلا چقد دوست دارم و اینا... که خب الان گفتم دیگه *پاک کردن عرق پیشونی*
درسته ماجرای آشنایی نداشتیم ولی خیلی سریع یه جای گنده تو قلبم باز کردی و شدی سنگ پای عزیزمD: (اصلا نمیدونم چرا این لقبو بهت دادم ولی شت.. هروقت اینجوری صدات میکنم یه موج پاره شدگی ازم میگذرهxD) و تازه بعدش بود که فهمیدم درونت یه گربه کوچولوی نارنجی هست که باعث میشه بخوام به محکم ترین شکل ممکن لپتو بکشم"^"
امیدوارم امسال برات کلی چیز خوب و جدید داشته باشه و تو با انرژی گربهایت از پس هر مشکلی که جلوت سبز میشه بربیای. مهم نیست چقدر سخت گذشته چون از این به بعد بیشتر از اونم سخت میگذره ولی تو تنها نیستی و ما کنارتیم. پس..هروقت که حس کردی میخوای با کسی حرف بزنی میدونی کجا باید بیای-^- البته توی زدن حرفای امیدوار کننده و این چیزا یکم فلجم ولی خب هروقت خواستی یکی بیرودربایستی حقیقتو بکوبه تو صورتت در خدمتمD:
خیلی مراقب خودت باش و تولدت مبارک کوزت کوچولوی من:')
احتمالا میدونید امروز چه روزیه... تولدی که فکر میکردم 4 فروردینه ولی یه بار دیگه بهم ثابت شد تاریخ تولد ملتو یادم نمونه سنگین ترم"-" و باید اونایی که برام مهمن یهجا بنویسم"-"/
انی وی!
اگه فکر کردی با یه جملهی "نیمیخید برا مین تیویلید بیگیرید!" قراره بیخیال بشم کور خوندی. قراره طولانی ترین پست تولدی که میتونم، بنویسم»:)
*نگریستن به پَک شیرانچی روی میز..* خب اعتراف میکنم هرچی میخواستم بگم یادم رفته ولی دلتو خوش نکن"-" هنوزم قراره متن طولانی ای باشه!
تقریبا یه سال از اون روزی که جنسارو اوردی کوچه پشتی میگذره و تو بزرگتر شدی، کلی اتفاق تو زندگیت افتاده، گاهی خسته شدی و الان بعد از یه سال، دوباره 17 فروردین شده. شاید بهترین سال زندگیت نبوده باشه ولی تو تمومش کردی و زنده موندی و این خودش یه هنره* باور کن یاد هنرِ مثانهی فعال توی اون دنیا نیفتادمxD*
الان میخوام یکم حرفای قشنگ بزنم و بگم مثل نور آبی رنگ ماه میمونی و اینا ولی از اونجایی که میدونم وسطاش ممکنه نظرم عوض بشه و کار به فحش دادن بکشه، همینجا شروع نکرده تمومش میکنمxD
ولی امیدوارم امروز زیاد بهت سخت نگذره چون میدونی تو میتونی تو روز تولدت تا دلت بخواد احساس پوچی کنی. میتونی به این فکر کنی که به دنیا اومدنت بیفایده ترین اتفاق دنیا بوده. نمیتونم بگم اینطور نیست چون واقعیت همینه! نمیخوام امیدواری الکی بدم یا حرفای امیدبخش بزنم. به دنیا اومدن همهی ادما اولش همینقدر بیفایده به نظر میرسه. هیچ هدف از پیش تعیین شدهای وجود نداره و فقط تویی و این چندسال فرصتی که برای زندگی داری و تصمیم میگیری باهاش چیکار کنی.
هیچ سرنوشت از پیش تعیین شده ای وجود نداره و تو به دنیا نیومدی که توی این لحظه اینجا باشی..فقط الان اینجایی، همین. خیلی اتفاقی وبلاگ زدی، چندتا از بچه های اینجارو میشناسی و مام دوسِت داریم. الانم تولدته پس بهتره بشینی وسط شیرموزتو هورت بکشی و از اینکه 17فروردین داری 17 ساله میشی خوشحال باشیD:
چون یه روز برای خودت یه دلیل و هدف درست و حسابی پیدا میکنی و بعدش همه چیز یه رنگ دیگه میگیره~
خب اونقدری که میخواستم چشمت دراد طولانی نشد"-"... ولی فکر کنم کافی باشه..
امیدوارم امسال بهترینِ خودت باشی (چقد فرهیخته شدم امروز... اصلا با سبک کاری خودم یکی نیست این آرزوها"-" ولی واقعا بهترینِ خودت باش)